روز ششم معلمی

امروز معلم دیکتاتوری بودم. داد زدم، تنبیهشون کردم. مجبورشون کردم بشین پا شو برن. از کلاس بیرونشون انداختم. و در آخر ناموفق‌ترین بودم. من میگم جدی بودن بهم نمیاد میگید نه. من برای دستور قاطع دیکتاتورگومه دادن ساخته نشدم. امروز رسما ازم سرپیچی می‌کردن و میگفتن نه، نمیخوایم. گلوم درد میکرد. بدنم کوفته بود و از صبح حالت لرز داشتم. اولش با زبون خوش بهشون گفتم که امروز مریضم و یکم مراعات کنید و اینها ولی بجز دو نفر به کتف بقیه‌اشون نبود. کاش معلمی مرخصی داشت. حالت تهوع هم دارم. سه روزه غیر از صبحونه‌های سرپایی ناچیز هیچی نمیتونم بخورم. تو کلاس برای خودم چای می‌ریزم ولی وقت نمی‌کنم بیشتر از دو جرعه بنوشم و سرد میشه. بی‌نهایت خستم. من پروژکتور میخوام. من یه مغز دوم میخوام چون مغز خودم فرسوده‌تر از اونه که بتونه برنامه بریزه و برای چالش‌های کلاسداری راهکار پیدا کنه. مرگ بر دیکتاتور بودن...

میخک ۰ ۳

روز پنجم معلمی

هدف از نگاره ۱ و ۲ تاکید رو نقش‌های خانواده است. اینکه هرکس در خانواده چه وظایفی داره و باهم چطور رابطه‌ای دارن و هرکس تو خونه چه کارهایی انجام میده. شما جای من بودید میتونستید به بچه‌های طلاق این رو درس بدید؟ به بچه‌هایی که خانواده‌هاشون از هم پاشیده می‌تونستید بگید مادر برای آزاده قصه می‌خونه و بابا با امین بازی می‌کنه؟ چندتاشون باباشون باهاش بازی می‌کنه؟ چند نفرشون از بابا فحش ناجور می‌شنون و کتک می‌خورن؟ چند نفر مامان بالا سرشون هست که براشون غذای گرم براش بپزه؟ بهش بگم اینکه پدر و مادرت رهات کردن و سر نخواستنت دعواست غیرعادیه و همه باید مثل خانواده امین و آزاده هر روز صبح دور هم صبحونه می‌خوردن و تو رو با یه بدرقه‌ی پرشکوه از خونه راهی می‌کردن و می‌رسوندن مدرسه؟ چی بگم به بچه؟ من بلد نیستم نگاره درس بدم اقا‌. بلد نیستم....

میخک ۵ ۵

روز چهارم معلمی

۱. زنگ هنر بهشون گفتم نقاشی خانواده‌اشون رو بکشن. یکی‌اشون سه تا شخصیت کتار خونه‌اشون کشید، سومین شخصیت یه حالت خاص، کوچیک و محوی داشت. اول گفتم یه نوزاده شاید (چون دست و پا نداشت، انگار بقچه پیچ شده بود، فقط سرش دیده میشد و یه بدن کج و کوله) پرسیدم خواهر یا برادر کوچیکته؟ گفت نه. حدس زدم شاید خودشه که بالا پریده و مشغول بازی کردنه (چون لبخند میزد و به نظر تصویر شادی میومد) پرسیدم خودتی؟ گفت نه. گفتم خب خودت معرفی کن شخصیت‌ها رو. گفت این بزرگه که بابامه، اینی که وسط وایستاده و قدش متوسطه منم، اون یکی هم مامانم، آخه مامانم مرده. من خشکم زد. مادرش رو شکل روح کشیده بود و تازه من می‌دیدم واقعا شبیه یه روح شناوره. چیزی نگفتم و گذشتم. نخواستم حساسش کنم یا ترحم به خرج بدم.

زنگ بعد که دو نفر اشتباهی در کلاس رو زدن و تا دیدن کلاس منه رفتن، این بچه بالا پرید و دوید سمت در و پرسید مامانم بود؟؟؟ تمام وجودم بغضی شد ولی هیچی نگفتم.

جلسه اولیا مربیان که بود و تمام مامان‌ها اومده بودن این بچه هزار بار ازم پرسید چرا مامان من نیومده؟ مامان من اومد؟ مامانم رفت؟ مامان من کجاست؟ با هر پرسشش یه خنجر می‌رفت تو قلبم. آخر سر گفتم مامانت همین الان رفت. کار اشتباهی کردم؟ نمیدونم... 

وقتی بهش محبت می کنم کاپشنش رو می‌کشه رو سرش و تو خودش جمع میشه. می‌ترسه از اینکه محبتم رو بپذیره؟ شاید...

زنگ‌های آخر از همه کلافه‌تره. هی میخواد فرار کنه و بره خونه. چون کمتر از بقیه دل به فعالیت‌ها میده و از دوست شدن با بقیه اجتناب می‌کنه براش سخت می‌گذره. البته امروز بالاخره اجازه داد یه نفر کنارش بشینه و باهم تقریبا دوست شدن خدا رو شکر‌. 

پدربزرگش اومده بود دنبالش. بهم گفت معلمِ پیش دبستانی‌اش ازشون خواسته تصویر مادرشون رو بکشن، و این پسر نقاشی سنگ قبر کشیده بوده. پدربزرگ گفت و گریه کرد. مرد شریفی بود. خودش هم فرهنگی بازنشسته بود و بالای هفتاد ساله به نظر می‌رسید. دلم می‌خواست بچه رو بغل کنم و سه تایی باهم گریه کنیم.  اما من معلم بودم و باید قوی می‌بودم. نمی‌دونم رابطه‌اش با پدرش چطوره اما اون روزهایی که پیش پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کنه فرداش حال بهتری داره. بچه‌ی خوشگل و باهوشی هم هست. چی بگم دیگه...

 

۲. بعد جلسه یه خانم اومد جلو، گفت من عمه‌ی فلانی هستم. مادرش طلاق گرفته و رفته. اگه مادرش فهمید تو این مدرسه درس می‌خونه و اومد سراغش باید مدرسه‌ی بچه رو عوضکنم تا همدیگه رو نبینن. نمی‌دونستم بچه‌ی طلاقه. ساکته و حرف گوش کن و درس خون. تو نقاشی‌اش بابا و مامانش رو باهم کشیده بود. 

 

۳. همش با بغل دستی‌هاش سر جنگ داره. وسایل بقیه رو برمی‌داره تا خراب کنه. آتیش می‌سوزونه و تو صورتت میخنده. اوایل خیلی خیلی شلوغ بود و وحشی بازی در می‌آورد. صورت دوستش رو چنگ انداخته بود طوری که خون از صورتش سرازیر شده بود. فهمیدم مادر و پدرش باهم مشکل دارن. یا در حال طلاق بودن یا طلاق عاطفی گرفته بودن. بغلش کردم، بهش مسئولیت دادم، آوردمش ردیف اول و بهش توجه کردم. تا حد زیادی درست شد اما دعوایی بودنش هنوز سر جاشه. یکی یه حرفی بهش بزنه تا جد و آباد طرف رو جلوی چشمش نیاره دست بردار نیست‌. معلومه دوستم داره. شاید از همه بیشتر دوستم داره. هرکاری می‌کنه نگاهش به منه که تاییدش کنم. بیشتر از پنج دقیقه ازش غافل بشم کلاس رو به خاک و خون می‌کشه. 

 

۴. تو جلسه اولیا شش نفر مادربزرگشون جای مادرشون اومده بودن.  در گوشم گفتن که مادر این بچه طلاق گرفته و پیشش نیست و باباش هم تا دیروقت سر کاره. پرسیدم شما شاد دارید؟ گفتن نه، حتی گوشی هوشمند نداشتن. گفتم کسی هست باهاش درس کار کنه؟ گفتن نه. من و پدربزرگش سواد نداریم باباش هم آخر شب میاد خونه که بچه خوابه. چی کار باید بکنم براشون نمی‌دونم. 

 

۵. سه نفر تجدیدی دارم تو کلاس. کتاب ندارن هنوز. یعنی چون نمی‌دونستن تجدید خواهند شد (چون ترم تابستانه هم داشتن و فقط کسایی که شهریور هم نمره نیاوردن تجدیدی میشن) کتاب‌های دوم رو خریدن. کتاب‌های سال قبلشون نوشته شده. بهشون تو دفتر تمرین و سرمش میدم ولی خب سخته برام مدیریت کردنشون. یکی‌اشون سومین سالیه که کلاس اول رو می‌خونه. واقعا بچه‌ی خنگی نیست مشخصه که مشکل ذهنی نداره. فقط... خب اینم جز همون‌هاییه که مادربزرگش گفت مادر بالا سرش نیست خودتون بهش درس بدید چون تو خونه تنهاست...

 

۶. دفترهای پیش دبستانی رو برداشتن و تو همون می‌نویسن. یعنی حتی یه دفتر نو برای کلاس اول ندارن. مدادی که برداشتن سه چهارمش تراشیده شده و بعضی مدادها به سختی تو دست بچه‌ها جا میشن. نصفشون مداد رنگی ندارن، نصف دیگه‌اشون مداد رنگی‌های کهنه پاره پوره.  من قلبم ریش ریشه برای این بچه‌ها...

 

۷. یادتونه گفتم مورد ۳ صورت دوستش رو خون انداخته بود؟ اواخر زنگ آخر این اتفاق افتاد و بعدش رفتن خونه.  جناب صورت زخمی فردا اومد کلاس و دیدم خون هنوز روی صورتشه.  یه نفر توی خونه‌اشون نبود که خون رو از صورت این بچه بشوره. اتفاقا مادر هم داشت و مادرش جلسه هم اومده بود. 

 

۸. مادرِ بزرگوار اومده جلسه و میگه میشه بچه‌ها زنگ تفریح تو کلاس بمونن؟ اگه بره حیاط سرما می‌خوره آخه زمستونه. میگم اول پاییزه! هروقت هوا سرد شد خودمون در سالن رو می‌بندیم تا بچه‌ها بیرون نرن.  گفت میشه پسرم زنگ ورزش کلاس بمونه؟ آخه ممکنه بدو بدو کنه تو حیاط و بیفته زمین پاش زخم بشه. اینجا که رسید من واقعا موندم چی بگم، خانم پ خیلی غیرمستقیم با شوخی و خنده گفت گل‌پسرهامون رو لوس و مامانی بار نیاریم. مادرِ عزیز بعد جلسه من رو گیر انداخته بود میگفت وقتی بچه‌ها میرن سرویس بهداشتی حواستون بهشون هست؟ همراهشون هستید؟ حواستون هست با معلم ورزش تنها نمونه؟ نکنه بذارید معلم ورزش بیاد تو کلاس و با بچه‌ها تو یه محیط بسته پیش هم باشن؟ اگه یکی از سال بالایی‌ها به بچه‌ی من حرف زشت بزنه چی؟ من از کجا بدونم بچه‌ام تو این مدرسه امنیت داره؟ و و و... با لبخند و صبر سعی کردم به مادر اطمینان خاطر بدم اما دلم واسه پسرش کبابه...

 

 

 

+ این بود گوشه‌ای ماجراهای کلاس اول یک :`)

میخک ۴ ۵

شیرودی‌های من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
میخک

پشت صحنه معلمی۳

کیف و کفش گرفتم. مهیار هم‌اکنون داره روی کیفم خطاطی میکنه و به نظر میاد چیز جالبی دربیاد ان‌شاءلله. جامدادی و ماگم از تیشین رسید. حالا جاندادی هیچی ولی ماگ طرح چفیه فلسطینی رو نمیدونم تو دفتر اگه دستم بگیرم چه واکنشی از همکاران داشته باشم. از مهوش دوتا عروسک نمدی دستی گرفتم که به عنوان شخصیت‌های کلاسم استفاده کنم (فیل و قورباغه). برای جلسه اولیا مربیان پاورپوینت ساختم و صورت جلسه رو پی‌دی‌اف کردم تا فردا پرینت بگیرم. گروهبندی نکردم هنوز حتی نمیدونم چینش دانش آموزهام به چه صورت باشه، ولی درختِ گروه‌های کلاسی آماده است فردا میبرم میچسبونم کلاس خالی نباشه. لیوان عدالت ساختم. نخ کاموا برای خط زمینه گرفتم و چوب بستنی که بجای ا بچسبونم رو تخته. فقط هنوز آهنربا رو به چوب بستنی نچسبوندم.  درمورد محتوای درس سه روز آینده آماده شدم (هیچ ایده‌ای برای بعدش ندارم ولی خب همینم بدک نیست) دعا دعا می‌کنم پروژکتور فردا آماده شه که من قوانین کلاسی رو یه دور با فیلم مرور کنم. روبان قرمز گرفتم ببندم دست راست بچه‌ها چون چپ و راست مشکل دارن. باید شعر خط زمینه رو حفظ کنم هی یادم میره. فیلم معرفی کتاب های درسی رو باید بریزم فلش با هوش مصنوعی ساخته شده جالبه. اعتماد به نفسم یکم بهتر شده و امیدوارم باعث بشه کمتر سوتی بدم. از خدا میخوام بهم قورت مدیریت پرجذبه‌ی مهربانانه بده. برچسب‌ها رو هم فردا میبرم به هرکس شلوغ نکرد میدم. شرطی میشن گه میشن بچه ۷ ساله رو چه به ساختن‌گرایی کلاس اول وقت شرطی پیش رفتنه دیگه. هر وقت عصبانی‌ام کردن ذکر میگم. و... دیگه چه کنم؟ فردا با کمک بچه‌ها اسم کلاس رو انتخاب می کنیم ان‌شاءلله. به معلم دخترانه قراره بگم این دست سازه‌هاش رو جمع کنه یه گوشه از کلاس کل دیوارها رو برداشته برای خودش نمیشه، تازه چیز به درد بخوری هم درست نکرده. برای حضور غیاب هنوز هیچ کاری نکردم، برای برنامه هفتگی هم همینطور. البته برنامه هفتگی کارش راحته مقوا رو بگیرم میدم دانش آموزها شکل ۵ تا مداد ببرن. قوانین کلاسی یکم کارش سخته هنوز تصمیم نگرفتم چه کنم. جعبه‌ی کفش جدیدم تمیز و خوشگل بود برش داشتم به عنوان جعبه‌ی وسایل گم شده. دیگه؟ شام زیاد پختم که برای فردا نهار داشته باشیم چون شیفت بعد از ظهرم. بعد مدرسه هم احتمالا برم به مامان و نورماه سر بزنم. ماهان رفته دانشگاه و مامان دلتنگه لابد. متاسفم برای هرکس گه میگه معلمی ساعت کاری‌اش کمه. برای جلسه فردا دعا کنید من از اینکه اولیا بخورنم خیلی می‌ترسم. دیگه دیگه...

میخک ۹ ۵

روز اول معلمی پلاس

هنوز وقت نکردم پست روز دوم رو بنویسم ولی...

تو گروه هم‌دانشگاهی‌ها می‌بینم به دوستام گل هدیه دادن. اینا هم با کلیلی قلب و اکلیل از مواجهه با دانش آموزان دسته گل مودب و دوست داشتنی‌اشون نوشتن. صدای گریه‌ی حضار...

میخک ۵ ۲

روز اول معلمی


 

سلام

وقت‌تون بخیر

 

این متن رو دارم ضبط می‌کنم و صدام رو به هوش مصنوعی می‌دم تا تایپ کنه. انقدر خسته‌ام که دیگه واقعاً نمی‌تونم تایپ کنم. کامنت‌ها و نظرات‌تون رو با دقت می‌خونم و خیلی خیلی ممنونم؛ ولی دیگه نایی برای جواب دادن ندارم. وگرنه واقعاً ازتون قوت قلب می‌گرفتم. ممنون از همه‌ی کسانی که راهنمایی کردند، لطف داشتند، دعا کردند و انرژی مثبت فرستادند. دست‌شون درد نکنه.

 

بعد از پست قبل، ساعت شش که فهمیدم کلاس اولم قطعی شده، زنگ زدم به چند نفر تا اگر تجربه‌ای دارند بپرسم. بعد به دوست‌ها و سال‌بالایی‌ها پیام دادم. کانال‌ها رو پیدا کردم (اینستا کار نمی‌کرد که پیج‌ها رو ببینم). کمی خواندم که اوایل باید چه‌کار کنم، بعد پاورپوینت ساختم برای معرفی خودم و قانون‌های کلاس (ماهیت قانون را باید از صفر آموزش می‌دادم) و برای صحبت با دانش‌آموزان درباره‌ی برنامه‌ها. انیمیشن برای قوانین کلاس پیدا کردم، چند نمونه‌کار آماده کردم تا یا روی تخته یا با پروژکتور نشان بدهم و بچه‌ها جواب بدهند. بخشی هم برای پرینت آماده کردم که دستی انجام بدهند و سنجش آغازین بشه براشون. این‌طور گذشت.

 

ساعت چهار صبح خوابیدم. تا بخوابم از شدت استرس آرام نمی‌شدم. با عجله لباس‌ها رو انداختم توی ماشین لباس‌شویی، وسایل رو آماده کردم، لباس‌ها رو اتو کردم، ساعت شش بیدار شدم و هفت‌ونیم مدرسه بودم. وقتی رسیدم، فقط دو تا معلم آمده بودند و اکثر معلم‌ها هنوز نبودند. خانم «آ» گفت تو کلاس سومی هستی. گفتم: بابا گفته بودند اول. مدیر گفت: نه، قطعا تو سومی. اینجا کمی تو ذوقم خورد. بعد گفتند همه‌ی معلم‌ها باید در صف کمک کنند و هر معلم جلوی صف کلاس خودش بایستد و بچه‌ها رو به کلاس ببرد. من بچه‌های سوم رو به کلاس بردم و بعد نشستم.

 

این بچه‌ها رو قبلاً می‌شناختم؛ پرونده‌هاشون رو بررسی کرده بودم و آشنایی نسبی داشتم. کمی شلوغ بودند ولی می‌شد کنترل‌شون کرد؛ تقریباً خوب بودند. خواستم از پاورپوینت استفاده کنم، اما دیدم پروژکتور وصل نیست، پس شفاهی صحبت کردیم. ازشون خواستم خودشون رو معرفی کنند و پرسیدم فارسی حرف بزنیم یا ترکی. دیدم بعضی‌ها حساسیت زبانی دارند و تعصب شدیدی روی ترکی دارند. حتی یکی گفت فارسی زبان بیگانه است! من کمی درباره‌ی اینکه همه‌ی ما ایرانی هستیم و ریشه‌هامون مشترک است توضیح دادم.

 

وسط کار معلم بهداشت آمد و گفت مدیر کارت دارد. رفتم پایین. گفتند بیا برو کلاس اول. واقعاً نمی‌فهمیدم چرا از اول اجازه ندادند مستقیم بروم، ولی خوشبختانه وقتی من نبودم معاون جداسازی اولیا از بچه‌ها را انجام داده بود، وگرنه اوضاع سخت می‌شد.

 

معاون خیلی پرنشاط و کاریزماتیک بود؛ بچه‌ها را نشانده بود و با دست‌زدن آن‌ها را ساکت می‌کرد. رفتارش شبیه معلم ورزش بود و مؤثر. اما امکانات فنی کامل نبود: کابل، کامپیوتر و وسایل پروژکتور فراهم نبود. با بچه‌ها حرف زدیم. یک اشتباه من این بود که گفتم هر کس بلند شود بگوید: «سلام، من فلانی هستم» و بقیه جواب بدهند؛ خیلی زود خسته‌کننده شد. فقط یک ردیف را پرسیدم. لیست دانش‌آموزان هم دستم نبود.

 

ازشان خواستم خاطرات تابستان‌شان را بگویند؛ داوطلب کم بود و زبان گفتاری‌شان ضعیف بود. سعی کردم تشویق‌شان کنم. من لبخند زدم و هم‌زمان قوانین را گفتم. فیلم آموزشی نداشتیم، پس با بازی مثال زدم که بازی هم چارچوب و قانون لازم دارد.

 

زنگ اول زود تمام شد. در حیاط فیلم و عکس گرفتم و صف‌شان را مرتب کردم. زنگ بعد ازشان خواستم نقاشی خانواده بکشند. کلی درباره‌ی مفهوم خانواده گفتم. بعضی‌ها مدادرنگی نداشتند و بعضی‌ها همکاری نکردند. بعدها فهمیدم یکی‌شان به‌خاطر مشکلات خانوادگی (طلاق عاطفی والدین) نقاشی نکشیده بود. یکی از بچه‌ها مامانش رو شبیه یک روح کشیده بود. گفت مامانم مُرده. قلبم گرفت. یکی دیگر پدرش را خیلی بزرگ و قرمز کشیده بود و خودش را خیلی کوچک و آبی، جدا از خانواده. واقعاً هر بچه‌ای یک قصه و یک مشکل دارد.

 

بعد تمرین‌های دست‌ورزی انجام دادیم: مچاله کردن کاغذ با یک دست. زود حوصله‌شان سر رفت. کلاس اول و دوم ۵ دقیقه زودتر تعطیل می‌شوند؛ من نمی‌دانستم و دیر فرستادم بیرون. بچه‌ها اعتراض کردند.

 

کتاب و قصه خواندم اما خیلی‌ها گوش نمی‌دادند. سر و صدا زیاد بود و گلویم درد گرفت. بااینکه صدای قوی‌ای دارم، زود خسته می‌شوم. بازی پانتومیم کردیم و چند تمرین دیگر. هدفم افزایش دایره‌ی لغات‌شان بود، اما اجرای مفاهیم ساده برای بعضی سخت بود.

 

چیدمان نیمکت‌ها مناسب نبود. پیگیر کاربرگ بودم اما تا آخر نیامد. مدیر گفت خودت کاغذ بیار تا پرینت کنیم. شاید باید جلسه‌ای با اولیا بگذارم.

 

در یکی از دعواها یکی پایش را به میز کوبید و خون آمد؛ رسیدگی کردم. بعضی‌ها شیطنت زیادی دارند. سعی کردم با تشویق و دادن مسئولیت آرام‌شان کنم. سه دانش‌آموز تکرار پایه داریم. بعضی حتی در سطح پیش‌دبستان‌اند و کار را سخت‌تر می‌کنند.

 

یکی از بچه‌ها قرص برای ADHD مصرف می‌کند، اما هنوز نمی‌دانم کدام است. باید پرونده‌ها را بخوانم.

 

هرکدام یک ماجرایی دارند. من احساس می‌کنم رسالتم این است که آن‌ها را سالم به پایان سال برسانم. بعضی‌ها فکر می‌کنند باید اخم کرد تا حساب ببرند، اما من ترجیح می‌دهم با مهربانی و ثبات جلو بروم. گاهی شک می‌کنم روش درستی دارم یا نه.

 

امروز باید به صداوسیما می‌رفتم برای مصاحبه درباره‌ی معلم سال‌اولی. لحظه‌ای فکر کردم نگویم سال‌اولی‌ام تا اعتبار بیشتری داشته باشم. مجری هم حمایتم کرد. بعد از مصاحبه برگشتم خانه، ناهار نخوردم و تا ساعت نه خوابیدم. شام درست کردم و الان (ساعت ۱۲ شب که این پست را می‌نویسم) دیگر واقعاً توان ندارم. دلم می‌خواهد گریه کنم. تنها دلگرمی‌ام پیام و تماس دوستان بود.

 

من حس بدی نسبت به خودم دارم و مطمئن نیستم این حس درست است یا نه. همین اذیتم می‌کند. الان می‌روم ببینم فردا چه‌کار کنم. فعلاً.

 

پ‌ن: نویسنده بعد از ضبط این متن خوابید و تازه حالا فرصت انتشار یافته است.

 


 

میخک ۴ ۶

پشت صحنه معلمی۲

مشکلم رو یادتونه؟ حل نشد. امروز پیگیر شدم و گقتن غیر قابل حله‌ :)

بغضم رو خوردم و اومدم خونه، نشستم طرح درس هام رو تکمیل کنم. ساعت ۳ مدیر زنگ زد گفت شرایطی پیش اومده که باید بیای اول. تا الان درحال رایزنی بودم اما... نشد. همه‌ی آماده‌سازی‌هام صفر شد . اینجا دیگه گریه‌ام گرفت :) 

یقینا کل خیر...

خدایا خودم رو سپردم به تو... 

من دیگه نمیکشم....

 

میخک ۵ ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان