یادتونه که واقعا چرا زندگی می کنید؟
چرا... چرا... چرا...
1399/12/14
21:40
پینوشت: این پست بازنشر میشه، صرفا جهت یادآوری. هم برای خودم و هم برای شما.
چرا... چرا... چرا...
1399/12/14
21:40
پینوشت: این پست بازنشر میشه، صرفا جهت یادآوری. هم برای خودم و هم برای شما.
درین درگاه بی چونی نه رنگ است ونه موزونی
یعنی هیچ دلیلی نداره و صرفا اجباریه؟
@سین دال
آخه سوال خیلی یهویی و شخصی ای بود :)
چون نمی میریم؟
یهویی رو قبول دارم اما شخصی؟
چون مرتکب گناه نابخشودنی خودکشی، و فضولی در کار پرودگار میشم، و میرم جهنم. =)
البته، قبل از اینکه بپرسی جواب میدم: اگه خودکشی گناه نبود، دلیل اینکه بازم خودمو نمی کشتم، این بود که هنوز فصل چهار اتک رو ندیدم، و اون تموم بشه فصل پنج آکادمی قهرمانی من هست، و اونم تموم بشه جلد شیشم نغمه آتش و یخ هست، و فصل بعدی این فن فیکشن و چپتر بعدی اون مانگا و...
:)
بیا فرض کنیم خودکشی گناه نیست
#ذهن-خوان :دی
فرض اینکه خودکشی گناه نیست ممکنه، ولی اون فرض دومی نه. همیشه چیزای بهتر هست. همیشه چیزای خوندنی و دیدنی خوب هست.
پس نتیجه میگیریم، دلیل زندگی من چیزای خوب خوندنی و دیدنی و شایدم گوش دادنی هستن. اگه یه روزی بدی زندگی، به خوبی اونا بچربه، و با فرض اینکه خودکشی گناه نیست...
:)
:)
دبیر فلسفمون میگفت همش اختیاره! این که خانوادت کین. چطورین خودت چطوری و کیی قبلش خودت انتخاب میکنی ولی بیشتر برامون توضیح نداد و من اجباری بیش نمیبینم.
ببین به قبلش کاری ندارم
اومممم همون هدفی که برای هرکس متفاوته! همون کاری که تا انجام ندم نمیمیرم.
میتونم ازت بپرسم اون هدف برای تو چیه؟
نمیدونم خودمم هنوز.
ممکنه کوچیک باشه ممکنه بزرگ
یعنی در حال حاضر بدون هیچ دلیلی زندگی میکنی؟
فلسفیش نکن :(
هدف دارم دلیل دارم اتفاقا با یکی از بچه ها گفتم نوز نمیخوام بمیرم چون میخوام زندگی کنم . میخوام به رشته مورد علاقم برسم تا بتونم به هدفام برسم به دیگران کمک کنم:)
راستش نمیدونم تعریف کلمه ی فلسفی چیه...
بله :) و با اجازت، برای من کوچیک نیستن.
منظورم توهین به اون خوشی ها نبود
منم مثل تو درگیر همینم. در دریای نمیدانم غوطه ور!
جواب هیچ کدوم از سوالاتم رو نمی دونی الان؟
هر لحظه منتظرم آقای عینک سر برسن و بپرسن چرا دارین این سوالات رو می پرسین...؟
امتحان کردم نکنم، نشد و فهمیدم وقتی تو زندگی افتادیم باید درست تمومش کنیم و اگه بازی شروع بشه نمیشه تمومش کرد. فقط گیر میشه افتاد یا جلو رفت. سعی کنیم ازش لذت ببریم
خودکشی رو؟
آره میدونم. منم دارم میگم که، برای من کوچیک نیستن.
یعنی من درس میخونم و تلاش می کنم، برای اینکه بتونم اونا رو تجربه کنم. حالا هرچقدرم کوچیک و لحظه ای باشن و بعدش پوچی به جا بذارن.
در آینده چیزای دیگه ای جاشونو میگیره.
ولی میگم... اگه برای خودت میخوای جواب سوال رو، فکر نکنم اینجا بتونی به جواب برسی، سین دال-سان. همون ماجرای گشتم نبود، نگرد نیست :(:
از کجا میدونی در آینده چیزهایی هستن که جاشون رو بگیرن؟
چون کلی آدم خوب کنارم دارم. کلی کتاب و فیلم و آهنگ قشنگ که ازشون لذت می برم. نیانکو رو بغلم دارم. معلم های خوب دارم. بازی فوق العاده دارم. بدن سالم دارم. می تونم به هرچیز کوچیکی ساعت ها بخندم. تمرینات ژیمناستیک باعث می شن حالم خوب بشه. یه لیست طویل ایران گردی دارم و می خوام جلوی تک تکشون تیک بزنم. کره زمین رو دوست دارم و می خوام برم بقیه کشورها رو ببینم. صبح زود پاشدن و دیدن طلوع رو دوست دارم. تق تق تخمه شکستن و فیزیک خوندن رو دوست دارم. قرنطینه بودن و ندیدن آدم ها رو دوست دارم. لباس زردی که تنمه رو دوست دارم. قالب ساختن رو دوست دارم. رفتن سر کلاس زبان رو دوست دارم. نیم ساعت ژاپنی خوندن آخر شب رو دوست دارم. واسه الی لیست کردن چیزهایی که دوست دارم رو دوست دارم. اینا هم فقط توی همین دنیا هست. فقط وقتی زندگی کنم می تونم از اینا لذت ببرم. :")
خب بذار مرحله به مرحله جواب بدم
چون زنده م!
دقیق نفهمیدم دنبال چی هستی تو این پست؟
چرا زنده ای؟
زندگی میکنم، چون دوست ندارم از فرصتی که پیش اومده نهایت استفاده رو نبرم. حالا که فرصتشو دارم چرا نخوام ازش استفاده کنم؟ به هدفم میرسم و از زندگیم لذت میبرم://
میتونم بپرسم هدفتون چیه؟
به ترک کردن زندگی در اوج اعتقاد ندارم اصلا. یهو اگه این اوج واقعی نباشه، و اوجتری وجود داشته باشه اونوقت ضرر میکنم. اصلا چه معنی ای داره وقتی خوشی داری تموم کنی :| که تو اوج تموم کرده باشی؟
میذارم وقتی رسید به کوهپایه اونوقت.
تازه، همیشه بعدش دوباره سر بالایی هست. اگه دیدم اوضاع خرابه و واقعا نبود، اون موقع تمومش میکنم. از همه خوشی ها تا ذره آخر استفاده میکنم.
و جواب سوال احتمالی بعدیت: آره. برای من معنی زندگی فعلا همین خوشی هاست و معنی و مفهوم والاتری پیدا نکردم.
اینجا نمیتونی. با جوابای بقیه واقعا نمیشه. هرچی پیدا بشه تو زندگی خودت پیدا میشه. تازه اگه بشه.
( که میشه. فقط خیلی سخت و دردناکه، و خیلی خیلی طول میکشه. تا یه تقی به توقی بخوره هم میپره.)
از کجا میدونی اینجا اوج نیست یا اوج تری هم اصلا در کاره اصلا؟
فکر نمیکنی اشکال وارده به این سؤالت؟
چرا زنده م؟!
منظورم اینه که نفهمیدم از چه نظر پرسیدی؟
از چه بعدی؟
بعد فلسفی
بعد احساسی
بعد عقلانی
و الخ.
چه بعدی چیه؟ :/
که بعد بگی چرا این هدفو داری؟XD
:دی
اگه این داشته هارو از دست بدم، چیزهای دیگه ای پیدا می کنم که دوستشون داشته باشم. مگه اینطوری نیست که زندگی کلا نعمت هاییه که بهمون داده شده؟ منظورم اینکه... بدنمون هم یه جور نعمته دیگه. اگه همه رو بخوان ازمون بگیرن که چیزی نمی مونه! اگه اصلا هیچوقت نداشتمشون... احتمالا یه جور دیگه سرم رو گرم می کردم. اگه هیچوقت نمی داشتمشون بهتر از اینکه از دستشون بدم. احتمالا وقتی یهو همه ی اینارو از دست بدم، توی یه برهه ی زمانی دلم بخواد بمیرم. و افسرده شم یا حتی دلم بخواد خودکشی کنم. ولی خب، می دونم که بعد یه مدت واسم عادی می شه.
چون لذت می برم از ایران گردی و دیدن بقیه کشورها. اگه خوشحالم می کنه، تلف کردن وقت نیست.
عام... چرا دوستشون دارم؟... شاید چون کارهایی هستن که به روحیه م می خورن؟ شاید چون خوشحالم می کنن؟ شاید چون باعث می شن حواسم به زمان نباشه؟ شاید چون باعث می شن لحظه به لحظه زندگیم رو زندگی کنم؟
فهمیدم چی میگی...
الان بگم امید دارم میگی به چی؟ بگم ندارم میگی چرا؟ مثل آقای همساده تو کلاه قرمزی😂😅
امیدواری که یه روز جواب هات رو پیدا کنی یا نه؟
آرههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه :)
خب این خودش یه دلیله واسه زندگی کردن :)
عجب!
پر واضحه.
به مثال ها توجه کن:
بعد فلسفی: چون زیستن بزرگترین سرمایه ایست که دارم.
بعدِ احساسی : به خاطر پسرم.
بعد عقلانی : چون زنده م پس طبیعتا زندکی میکنم.
عجب! بهتر بود میپرسیدی چرا خودکشی نمیکنید. اینطور نیست؟
چرا فکر میکنی زیستن بزرگترین سرمایه ایه که داری؟
چون می دونم که هرچقدر هم اوضاع واسه من سخت باشه، واسه یکی دیگه سخت تره. اگه من ناراحت باشم، یکی دیگه ناراحت تره. و در آخر همین سختی ها و ناراحتی هاست که تو رو قوی تر می کنن. پس سعی می کنم همیشه امیدواریم رو حفظ کنم. (حالت تشویقی؟ یعنی چی؟ "-")
لذت بردن و خوشحال بودن یه احساس درونیه که نمی شه توضیحشون داد. مثل این می مونه که مثلا از یکی بپرسی چرا وقتی بهترین دوستت رو از دست دادی ناراحت بودی. خب اون نمی تونه توضیح بده واست که چرا ناراحته. این کارا، فقط منو خوشحال می کنن. خوشحال بودن که دلیل نمی خواد.
یعنی میگی اینکه بدبخت ترین آدم روی زمین نیستی برای خوشحال بودنت کافیه؟
تو نداری؟
ببین منم یه موقع هایی مثل الان کلا از همه زندگی بدم میاد ولی در کل خوشم میاد تو چی تونمیخوای؟ دلیل نداری؟
امید؟ نه زیاد
چون هدیه ی خداست ...
البته این هایی که گفتم صرفا مثال بود.
ببین مشکلم با سؤالت همینه
اینکه خیلی کلیه
و در پاسخ به این سؤالت که: چرا زنده ای خواستی باشی یا چون هنوز عزرائیل ...
باید بگم:
من چیزی تو چنته ندارم واسه اون ور اگه داشتم اصراری واسه موندن نداشتم!
میبینی؟ حتی از بعد دینی هم میشه بهش نگاه کرد :)
چی باعث میشه یه هدیه ببینیش؟ نه یه وظیفه؟ یا یه مجازات بخاطر خوردن اون سیب؟
ماییم که از بادهی بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم...
چطوری؟ :/
شاید چون نمیدونیم بعدش چیه...حتی اگه مسلمون باشی و با ایمان، بازم مطمئن نیستی که میری یهشت و یا جهنم...پس ترجیح میدی فعلا معلق باشی تا ببینی چی میشه و هی به تعویقش می اندازیش..
که چی؟ بالاخره که قراره برسه! نتیجه هرچی باشه تا ابد همونه. دو سه روز به تعویق انداختنش چی رو عوض میکنه؟ از حالا بریم به سمت همون دنیایی که نمیدونیم چیه...
این سوالت منو یاد " بودن یا نبودن مسئله این استِ " هملت انداخت.
شاید به این دلیل زندگی میکنیم تا نمیریم؟ یا شایدم به این دلیل که نمیدونیم پس از مرگ وارد کدوم رویا میشیم؟!
راستش جواب این سوالت رو ، مونولوگِ هملت به خوبی توضیح داده...شاید با خوندنش ، بتونی به اون جوابی که میخوای برسی :)
+ زندگی جالب نیست ولی میشه جالبش کرد! اگه با دید اگزیستانسیالیسمی ( زندگی بی معناست! مگه اینکه خود شخص به آن معنا دهد ) به زندگی نگاه کنی ، میشه جوابی برای این سوال پیدا کرد :)
هملت هم مثل من، فقط سوال پرسید که!
چون هنوز یه عالمه کار نکرده و جای نرفته دارم =)
خب اگه اون کارها رو بکنی یا نکنی، اونجاها رو بری یا نری، بعد مرگت چه فرقی به حالت میکنه؟
مهم نیست بعد مرگم چه فرقی کنه!
مهم اینه که همین الانش خوشحال باشم!
یعنی خوشحال بودنت در این لحظه بسته به اینه که تو آینده بری یه کارهایی رو انجام بدی و یه جاهایی رو ببینی؟
آینده که نه کاملا! همین الانم کارهای کوچیکی هستن که میتونم با انجام دادنشون کیف کنم.
فرض کن همین الان انجامشون دادی
مننتظر میمونم تا دوباره کارهای مورد علاقم رو انجام بدم یا چیزای بیشتری یاد بگیرم ازش
وقتی نمیدونم اون کار مورد علاقه چیه خیلی سخته راجع بهش حرف زدن! :// :دی
جوابا همه منتفیه! 😂
البته با خوندن دو سه تا کامنت گفتم...
منتفیه یعنی چی؟ :/
سلام :)
الان من چی بگم؟ :/
علیک سلام :)
زندگی نکنم چیکار کنم؟
بمیر :/
فردی مرکوری در جواب این که چرا داریم زندگی میکنیم میگه که
The show must go on
نمایشه. باید جلو بره. توش اومدیم که کامل بشیم و خودمون رو نشون بدیم و بریم.
اسم آهنگه هم همینه. خیلی زیباست.
باید؟
قبلاً یک چالشی توی بیان بود
۱۳ دلیل برای زنده ماندن و داخل اون بلاگرها باید بگم که چرا باید زنده بمونم با ارائه سیزده دلیل.
اینکه چرا می خواهم زندگی کنم اگه بعدش قول بدین بحث نکنین میگم که اگه خانوم صنما رو میشناسین ایشون یک دلیل دیگر یلی قشنگ گفته بودن.
اینکه نمیدونم ولی قطعا یک دلیل و یا حکمتی نزد خدا برای زنده موندنم هست و وقتی اون کار و دلیل تموم شد از این دنیا میرم.
برای همین هم هست که دنبال خودکشی نمیرم چون قطعا دلیلی هست برای اینکه زنده بمونم. اینکه چرا دلیل هست رو نمیدونم.
الان میپرسین فرض کنین خدایی وجود نداشت باز هم همچین حرفی میزدین؟ :|
چه جالب بوده این چالش...
یکمی گستاخی رو باید کم کرد و حس بنده بودن که متواضع بودنه رو باید داشت و سعی کرد از همین که بهمون توجه شده که وجود داشته باشیم استفاده کنیم و اگه عذابی میکشیم در جهت درست کردنش و آزاد شدن ازش تلاش کنیم چون الان که وجود داریم دیگه بنده ی خدا هستیم و هر کاری بخواد میتونه باهامون بکنه اگه بچه خوبی نباشیم :)
ام...
واقعا چرا دارین چنین سوالایی میپرسین؟ :دی
+من چرا کامنت قبلم باز با کامنت @نرگس خانم همزمان شد!؟ :/
اول شما جواب بدین تا منم جواب بدم :)
هوم...اگه منظور از سوال اینه که چرا وقتی میتونید همین الان از پنجره بپرید پایین ولی این کارو نمی کنید چیه،
جواب اینه که پنجرمون رو به حیاطه :دیی
نه جدی! من خیلی چیزها دارم، که اونقدری برام با ارزش هستن که نخوام زندگی کنم...:")) آره درسته جنگ هست، مظلوم و ظالم هست، ولی عشق هم هست، امید هست و آره دیگه، همون جمله کلیشه ای زندگی با بدی هاش زیباست.
و البته وابستگی هم هست...
وقتی چند نفر هستن که با مرگ من ناراحت میشن، وقتی چند نفر هستن که منو دوست دارن....چرا...دقیقا چرا باید چاقو را بردارم و فرو کنم تو شکمم؟
آره دقیقا همینه
چون که پشت بوم کلیدش دست یکی از همسایه هاست:/
اوهوم، برا من کافیه!
چرا دوستم دارن....چون منم دوسشون دارم؟
خطاب به همه،
فقط منم که احساس می کنم سین دال افسردگی گرفته ؟:| :دی
میخوای راه های دیگه ی خودکشی رو بهت بگم؟ :/
@آرتمیس!
بله بله! یه جورایی اصطلاحاً میگن دوران گذار :/
ولی هیچ وقت نمیشه از پشت فضای مجازی قضاوت کرد...
واقعا نمیشه قضاوت کرد...
چونکه واقعیت زندگی کردن نه با قطعیت مرگ بلکه با اعجاز زنده بودن به اثبات رسیده است!!
به همین دلیل زندهام و زندگی میکنم :)
@ آرتمیس
منم به شدت موافقم :))))))
وات؟؟؟؟ :///
نه کلا همه چیز اوکیه. گستاخی هم اوکیه. آدمی که گستاخی میکنه مثل بچه ای میمونه که داره دامنه ی آزادی خودش رو اکتشاف میکنه و یه کاری میکنه و نتیجه اش رو بررسی میکنه. ماها باید سوال بپرسیم و خودمون رو کشف کنیم. وقتی جواب رو گرفتیم دیگه مسئولیتشم باید بپذیریم.
شاید...
@آرتمیس!
وای! من عاشق سناریوهای خودکشیام :/
بگم؟
تیغ ریشتراشی و رگ دست مبارک
انداختن خودت از بالای بلندی!
خوردن قرص برنج یا هر ماده مسموم دیگه
تهیه تفنگ از استانهای غربی کشور و یک گلوله در شقیقه
رفتن در محدوده زندگی گرگها و تکه تکه شدن!
خود را وقف علم کردن!
انجام بازی نهنگ آبی و خاکستری و قهوهای :/
افتادن از راه پله...
هاراکیری، خودکشی شرافتنمدانه ساموراییها (این یکی عاشقشم که شهید آوینی خیلی قشنگ بهش پرداخته)
حمل بالای 13 گرم مواد مخدر
کشتن یک نفر و چوبه دار
عاااامممم! دیگه چی بگم؟ ماشین آلات صنعتی؟ اتوبان و جاده؟ پل هوایی؟
خیلی راه هست والا، حتی میشه شاعرانه اش کرد :/
یادش ندید دیگه :/
خب بمیرم که چی بشه؟ لابد این زنده بودنم یه دلیلی داره دیگه. تا قبل از اینکه پیداش کنم، بمیرم؟
@عینک
تا سه نشه بازی نشه و اینا دیگه :))
@ آرتمیس
افسرده رو نمیدونم؛ ولی خیلی معلق و بلاتکلیفه.
مطمئنی که پیداش میکنی؟
کتاب اعتراف تولستوی رو خوندی؟ خیلی جالب این سوال رو بررسی میکنه، در واقع سرگذشت و تفکرات خودشو تعریف میکنه.
تو جوونی فکر میکرده زندگی برای تکامل پیدا کردنه. بعد کمکم با این واقعیت روبرو میشه که پیر شدن و مریض شدن و مردن کجاش کامل شدنه؟ خیلیاش ضعفه که.
میره علم و فلسفه رو بررسی میکنه. اینجا استدلالهاش همه به این ختم میشن که بعد از مرگ هیچی نیست و این دنیا همهش بیعدالتی و زشتیه. علم و فلسفه هم برای سوال «چرا زندگی میکنیم؟» هیچ جوابی ندارن.
اینجاها من به این فکر میکردم که آره همهی این استدلالها درسته، ولی فقط در صورتی که مرگ پایان کار باشه.
بعد میبینه تا حالا داشته فقط آدمای قشر خودش (ثروتمند و هنرمند و نویسنده و...) رو میدیده. میره تو طبقهی متوسط و کارگر ببینه اینا چرا زندگی میکنن با این همه بدبختی. کمکم میفهمه چیزی که به زندگی اون آدما معنی میده ایمان به خداس. (کتاب به همینجا ختم نمیشه و پیشنهاد میدم بخونیش!)
شاید گفتنش کلیشهای باشه، ولی نظر منم همینه که زندگی میکنیم چون مرگ پایان کارمون نیست. این زندگی یه مرحلهس که باید توش سعی کنیم بهتر و کاملتر بشیم. کامل شدن هم به نظرم از نظر شخصیتیه، نه اون شکلی که تولستوی اول فکر میکرد.
و اگه میپرسی این باید رو کی تعیین میکنه، آره بخشیش اجباره. از ما نپرسیدن دلت میخواد به دنیا بیای یا نه (شایدم پرسیدن یادمون نیست)!
ولی حالا که اینجاییم یا باید یه معنا پیدا کنیم، یا با ایگنور کردنش به زندگی ادامه بدیم تا تموم بشه، یا خودمونو بکشیم راحت شیم.
که حالا تازه میرسیم به سوال تو؛ اون معنای زندگی چیه؟
بقیهشو تو کامنت بعد میگم، ببخشید زیاد حرف زدم D:
+ میدونم که شاید این حرفام در راستای سوالت نبود ولی برای جواب دادن همهی این فکرا از ذهنم گذشت و کامنتدونی این پست فرصت خوبی بود که مرتبشون کنم!
وای خیلی ممنون!
خب حالا در جواب «معنای زندگیم چیه»؛
بعضیا فقط برای خدا زندگی میکنن، دیدی؟ من ایمانم اونقدر قوی نیست. من حالا که هستم، از نبودن میترسم! برای همین دلم میخواد اگه خودم نباشم حداقل یه اسمی، اثری، فکری چیزی ازم بمونه (خب، قطعا بخشی از این تفکرم از اعتقاداتم سرچشمه میگیره که ثواب و عقاب آثار کارهامونم اون دنیا بهمون میرسه).
پس فعلا معنای زندگی من اینه که تا جایی که میتونم اثرهایی از خودم به جا بذارم که وقتی نبودم اونا بمونن. این «اثر» میتونه تو هر مقیاسی باشه. مثلا میتونه مدرسه ساختن باشه، یا نه در حد محبت کردن یا کمک به یه آدم.
این موضوع گاهی لازمهش این میشه که آدم خودشو هم بهتر بشناسه. هم در روابطش با دیگران کمکش میکنه و هم کمک میکنه مسیر درستتری رو بره برای «اثر» گذاشتن. مثلا تو ممکنه بتونی سالها بعد کتابی بنویسی که به خیلیا کمک کنه. ولی من باید بفهمم تو چه مسیری بهترم. آیا میخوام الکی دنبال نویسندهها راه بیفتم یا واقعا استعداد نویسندگی دارم.
پس در کل میتونم بگم من زندگی میکنم که خودم رو بهتر بشناسم و رشد بدم، که بعد بتونم مسیری رو برم که به آدما کمک کنم. که بعد امیدوار باشم اونا هم به آدمای دیگه کمک میکنن و همینطوری ادامه پیدا کنه. همونطوری که یه عدهی دیگه کمک کردن من تا اینجای کار بیام.
غیر از این حرفا که شاید خیلی قلمبه و کلیشهای به نظر بیان، این دنیا کلی چیزای جذاب داره که جسم مادی و فانی ما میتونه تجربهشون کنه.
اوکی، من اعتقاد دارم بعد از اینم زندگیای وجود داره ولی به واقع تصوری ندارم ازش. غیر از توصیفاتی از بهشت و جهنم که تو قرآن اومده که اونا هم به شکلیان که برای ما قابل درک باشه. دقت کنی اکثرا از جنس جوی شیر و عسل و حوری و در مقابلش سوختن در آتش هستن. خب یا همینه، یا نه یه چیز فراتره. ولی الان که نمیدونم.
الان من (بدون اینکه اختیاری توش داشته باشم) جسم و ذهنی دارم که میتونه یه سری چیزا رو تجربه یا ادراک کنه. دلم میخواد تا جای ممکن از این امکاناتی (نعمتهایی) که خدا بهم داده استفاده کنم چون به نظرم چیزای جالبیان و نمیدونم بعدا دارمشون یا نه! مثلا دلم میخواد اونقدری زندگی کنم که کلی سفر برم و جاهایی که ندیدم رو ببینم (چون بالاخره این همه جا وجود داره که میشه دید)! یا تواناییهای فکریم رو کشف کنم. و خیلی چیزای دیگه.
قطعا تو این عمر کم نمیشه به همه چیز رسید. ولی همین انگیزهایه برای ادامه دادن.
+ میدونم الان از خط به خط حرفام سوال میپرسی و من از پاسخ میمانم :))
به جا گذاشتن این اثر کاملا ارضاتون میکنه؟
چون هنوز به "چیز" مورد نظر نرسیدم.
کافیه دیگه؟؟
اون چیز چیه؟
چون به دنیا اومدم؟:)
اگه دلیل بگردی که به هیچ جا نمیرسی
تازه جوابم پیدا کنه یه روز دیگه اون جواب برات بی معنا میشه
نمیتونی هم دلایل بقیه رو قبول بکنی خیلی مزخرف میشه
جاست؟
چون چرا که نه؟!
صرفا چون چرا که نه؟؟؟؟
خب... چون.. من دوست دارم زندگی رو یه بازی ببینم، یه گیم، واقعا هم همینه.. پیکسلای بازی.. میشن اتمایی که ما رو تشکیل میدن، من به این اعتقاد دارم که زندگی یه بازیه و خدا هم بارها و بارها گفته که این دنیا واقعی نیست..
خب..؟
چرا زندگی میکنم.. امم، چون کلی کار جدید هست که باید توی بازیمون انجام بدم، باید لول آپ بشم، باید باس فایتو شکست بدم، باید منطقه های مپ بازی رو کشف کنم :") چون کلی کار جدید مونده که باید انجام بدم، چون کلی دلیل قشنگ براش هست، چون که اومدیم که زندگی کنیم.. چون که ذات انسان زندگی کردنه.. چون که یه عالمه چیز هست براش.. قدم زدن، نفس کشیدن.. یه عالمه کار جدید که آخرش شاید انجام داده نشن ولی به امید اون زنده میمونیم.. به خاطر آدمایی که دوستمون دارن.. دوستشون داریم=)
+قطعا یه مرگیم هست که وسط ریاضی خوندن و بعد از دیدن جواب کامنتی که منتظر بودم و دیدم چندتا کامنت تو وب خودم بدون جواب دادن بهشون اومدم و با ذوق منتظر جواب بقیم:/
+این حرفتون.. منو یاد یه بازی میندازه، میدونم.. من گیمر نیستم، نمیخوامم باشم، بازی کردن وقتو هدر میده بعضی وقتا.. من فقط میخوام ازشون درس بگیرم.. یه بازی هست.. به اسم ماینکرفت. زندگی واقعیه، شما تو یه دنیا به وجود میاین، چوب به دست میارین، با چوب کلنگ میسازین، با کلنگ چوبی سنگ میکنین، با سنگ کلنگ سنگی میسازین، با کلنگ سنگی میرین غارای توی زمین و آهن ناخالص میکنین و آهنو ذوب میکنین، با آهن زره میسازین، خونه میسازین، با زامبیا میجنگین، پیشنهاد میکنم امتحانش کنین.. میتونین برین یوتیوب درموردش ببینین.. milad یه یوتیوبر ایرانی ماینکرفته..
و آخرش باید برین اژدهای معروف بازی رو بکشین و بعدش بازی تموم میشه و وقتی تموم میشه، شما یه صفحه معروف ماینکرفتو با چندین خط پیام میبینین، یه پیام از سازنده های بازی، معنیش خیلی قشنگه.. خیلی خیلی قشنگه، میگه که تموم شد. آخرش تموم شد، تو بردی بازیکن. بلند شو، یه نفس عمیق بکش و هوا رو تو شش هات احساس کن. به صورت گفتگوی بین دونفره و آخرش اینه که.. اگه تو میتونی توی این بازی اژدها رو شکست بدی میتونی تو واقعیت با مشکلاتت کنار بیای، تو مثل ماینکرفت یه دنیایی واسه خودت داری و میتونی خوشحال باشی، میتونی مثل ماینکرفت زندگی کنی، میتونی مزرعه بسازی، میتونی خونه بسازی، شایدم یه بار بمیری و تموم آیتمات تو مواد مذاب بسوزه، ولی آخرش هنوزم زنده ای و میتونی زندگی کنی:")
+حس میکنم زیادی حرف زدم.. مهمه؟ نه.
بازی بودنش رو قبول میکنم
"چیز" زندگی ایده آلمه.
توی جایی که دوست دارم، توی خونه ای که دوست دارم، داشتن چیزایی که دوست دارم, تجربه کردن چیزایی که دوست دارم و کنار آدم هایی که دوست دارم.
زندگی ای که توش احساس راحتی صد درصدی کنم. البته نمی شه که صد درصد راحت بود و هیچ مشکلی نداشت، ولی می شه که کمشون کرد و به اون ایده آل امید داشت و براش تلاش کرد، نمی شه؟
این زندگی در حال حاضر تنها چیزیه که داریم. حتی اگه بمیریم هم به زندگی دیگه در انتظارمونه، می گن روح انسان جاودانست و متلاشی نمی شه، پس فرقی نمی کنه چند دفه بمیریم یا چند دفه به زندگی پایان بدیم به هرحال هنوز زنده ایم و به فنا نمی ریم.
معلوم نیست قبل این زندگی کجا بودیم، معلوم نیست بعدش کجا می ریم، ولی مهم اینه که این مدل زندگی رو فقط یه بار می تونیم تجربه کنیم، پس چرا سعی نکنیم که باب میلمون بسازیمش؟ چرا باید فرصتی که داریم رو هدر بدیم؟
چرا بهش امیدواری؟ به رسیدن بهش؟ چند درصد احتمال داره که اون ایده آل برسه اصلا؟
بله قبول دارم :)
نه خیلی اهمیتی نداره :|
هر چند که اگر بدونم هم خوشحال میشم و اینکه این فقط یکی از دلایل زنده موندنم هست :))
:)
چون خدا خواسته زندگی کنم ...
و تو صددرصد مطیع خواست خدا هستی؟
XD... وای. خب آره شاید هم همینه. همین که سالمم حتی به نظرم برای خوشحال بودنم کافیه.
دقیقا دقیقا :))) اصلا نمی شه توضیحش داد. خب درس خوندم دیگه. "چطوری درس خوندن" حقیقتا سخته گفتنش.
یعنی خوشحالی رو نمی تونی درک کنی؟
@آرتمیس
افسرده... من اولش فکر می کردم این سوالو پرسیده که ما فکر کنیم به دلایل زندگیمون و اینا :دی واقعا به ذهنم نرسید که شاید الی دنبال دلیل بگرده. ولی حالا گمونم حق با تو باشه.
خوش به حالت پس...
نه مطمئن نیستم. ولی برام دلیل محکمی برای ادامه ندادن زندگی نیست.
الان منو تو همزمان کامنت دادیم بهم :)))))))
چقدررررررر منتظر یه همچین پستی و یه همچین کامنتایی بودم !!!!
خداوکیلی ممنونم ازت...
-----------------
خب خیلی خیلی خیلی خیلی خوب میشد اگر برای خدا زندگی میکردم..
یعنی فقط به خاطر نزدیک تر شدن بهش ... چه تو این عالم چه عالم ملکوت چه عقل یا... هر چی...
فقط به خاطر اون باشه... آما خب الان که به همچین درجه ای نرسیدم :")))
پس الان واسه چی زندگی میکنم ؟ چون زنده ام /: یعنی چون عزرائیل نیومده...
اگر خودکشی گناه نبود حتما این کار و می کردم ( البته الان اینو میگما... باید یه همچین موقعیتی میش بیاد ببینم خودکشی می کنم یا نه ؟؟)
ولی الان تصمیمم اینه که اگه گناه نبود خودکشی میکردم..
ولی خب... میرفتم یه دنیای دیگه...آما خب قطعا اون ور بهتر از این ور هستش...
هاممممممممم
دیگه همین سوال جدیدی باشه ممنون میشم بپرسی :"))))
زری الان خودتی؟ :/
دیگه من که نمیتونم رو حرفش حرف بزنم ، میتونم ؟!
وقتی من رو اینجا آورده ، قطعا یه چیزی میدونسته ، دلیل داره ، دلیلی که من باید خودم پیداش کنم ...
آهان
آره خواستم همینو بگم اتفاقا =))
دلیلی محکم برای ادامه دادن زندگی باشه
دقیقا :))
واااااااااای بازهم شد :)))))))
آری ... حاجی همون زری ام XDDD
ادامه اش و نوشتم...
جواب کامنت اصلاحیه بزن منتظرم :دی
اوکی :)
نه :)
چون درگیر دلایل دیگهام هستم :)
نه :)
ولی جدای از شوخی آخر
کلی کار دارم که انجام بدم و خیلیها رو خوشحال کنم
و اینکه میدونیند دوست دارم به عنوان آخرین نفر از فرد خانواده از دنیا برم. چون میدونم اگه زودتر از بقیه برم قطعا غم بزرگی در بین اعضای خانواده قرار میگیره. البته سال قبل عقیدهام این بود که زودتر برم که غم از دست دادن کسی رو نبینم ولی الان میخوام دیرتر برم.
اون چالش سیزده دلیل مال چند سال قبله :)
فکر کنم ابتدایِ همین سال هم وبلاگ سکوت یا مسکوت عنه کنونی یک چالشی برگزار کرد مبنی بر اینکه «۱۰ کاری که قبل از مرگم باید انجام بدهم.»
نمیدونم اون موقع بودید یا نه. البته مال فروردین ماه بود !
:)
خب اگه دلیل داشتم که منتظر همچین پستی نمیموندم و خودم قبلا یه همچین پست مشابهی منتشر نمی کردم :"))))
میخوام دلیل بقیه رو بخونم ببینم با معیار های خودم جور در میاد یا نه ///:
یه سوال دلیلت و گفتی خودت ؟؟؟
هی...
نمی دونم(((=
اصلا نمی دونم چند درصد احتمال داره بهش برسم و به هیچ وجه نمی تونم بگم که بهش می رسم. ممکنه برسم، ممکنه هم نرسم. به هرحال این فرصت بهم داده شده که برای رسیدن بهش تلاش کنم.
می تونم ازش استفاده کنم، می تونم هم نکنم.
هیچ توجیه منطقی ای هم برای بقیش ندارم، این که چرا بهش امیدوارم و چرا انتخاب می کنم که براش تلاش کنم و بهش امید داشته باشم هم دلیل اساسی ای نداره اصلا، حداقل من ندارم[=
چون معتقدم هرچیزی لازم نیست حتما دلیلی داشته باشه و لازم نیست که دلیل هرچیزی رو بدونم، اینطوری فقط ذهنم درگیر تر می شه و نمی تونم لذت ببرم و حس خوبی داشته باشم و مدام در حال کند و کاوم، خب دوست ندارم اینجوری باشم. (نه، نمی دونم چرا دوست ندارم اینجوری باشم، فقط می دونم که نمی خوام.)
انتخابی هم که بالا گفتم، (امیدواری و تلاش و این چیزا) راهیه که عقلم و احساسم بهم می گن درسته و چیز درست تری وجود نداره، منم به حرفشون گوش می دم و همین راهو انتخاب می کنم چون به نظرم درسته. چرای هیچکدوم رو نمی دونم، نمی دونم چرا عقل و احساسم اینطوری بهم می گن، نمی دونم چرا اینطوری فکر می کنم فقط می دونم این بهترین انتخاب برای منه.
ممکنه هم اشتباه باشه، اینو انکار نمی کنم ولی حتی اگه باشه هم در حال حاضر راه حل بهتری ندارم (نمی دونم چرا ندارم، فقط می دونم ندارم.)
پس با همین فرمون به سمت "چیز" مورد نظر حرکت می کنم. هیچ تضمینی هم وجود نداره که بگه کاملا درست فکر می کنم.
حتی اگه یه زمانی هم فهمیدم که راه اشتباه رو انتخاب کردم، بالاخره راه های دیگه ای هست که بتونم برم سراغشون. ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست و این حرفا دیگه[=
مرسی واقعا :)
=))))
خب همین دیگه. الان میتونم از دوستداشتنیهام بگم و بگم اینا باعث میشن دلم بخواد زندگی کنم. ولی چیزی که محکمتره، همینه که من بی دلیل آفریده نشدم و این باعث میشه -لااقل با ذهنیت الانم- نبودن رو نخوام.
:)
زندگی میکنم چون بالاخره قراره بمیرم
پس عجله ای هم براش ندارم
حتی توی بدترین شرایط
مثل اینه که توی صحرا گیر افتاده باشی و یه لیوان آب فقط همراهت باشه
میتونی همون موقع اون لیوان ابو پرت کنی و از تشنگی بمیری و یا میتونی قطره قطره از اون آب بخوری و بعد از اینکه خودش تموم شد بمیری
در هر صورت تهش مردنه دیگه
اما چرا اون لیوان ابو پرت نمی کنم؟
چون همین که یه لیوان آب دارم یعنی یه شانس برای زنده موندن دارم!
که از این صحرا بیام بیرون یا یه راهی برای ادامه دادن پیدا کنم
چرا عجله ای براش نداری؟
دلیل خودت چی بود ؟ نداری ؟؟؟
هامممم
پس کجا پیداش کنم دقیقا ؟ /:
خب به این نتیجه رسیدم که مثل استلا طی کنم XDDD
ولی واقعا اگه خودکشی گناه نبود خودکشی میکردم...
تو یه پست نوشتم شاید...
بقیه خوشحال بشن انگار خودم خوشحالم :))
پست ده کار قبل از مرگ گویا جواد آقا پاک کردن 🤦♂️
جدی؟
تو خود بطن زندگی...
توی درون خودت...
با مطالعه...
با تحقیق..
حس کلیشه ای بودم بهم دست داد ///:
الان بطن زندگی یعنی چی عاخه ؟؟؟ نه الان یعنی چی ؟؟؟ بیشتر توضیح میدی ؟؟؟
شاید تو اون پست تونستم بهتر توضیح بدم...
نههه بابا معذرت خواهی نکن, تازه منم زیاد حرف زدم D=
خب منم از اول نداشتم، پیداش کردم. از یه جایی به بعد به این نتیجه ها رسیدم و خب زمانی هم بوده که این امیدواری رو نداشته باشم،
تنها چیزی که الان می تونم بهت بگم، اینه که مهم نیست. واقعا جواب این همه "چرا" مهم نیست. خیلی وقتا کسی نمی تونه جوابی بهش بده و همین یه جور نا امیدی برای آدم می آره، باعث می شه حس کنه زندگیش پوچه چون جوابی برای چرا ها پیدا نکرده.
توی زندگی هر آدمی چیزایی هست که بهش حس خوبی بدن، چیزایی هستن که بتونه بهشون بگه "چه قشنگ!"
قبلا گفتم بازم می گم، این فرصت رو داریم که به اون قشنگی ها برسیم، لازم نیست حتما براش دلیلی داشته باشیم همین که دوسش داریم و ازش حس خوبی می گیریم کافیه. حتی برای همین دوست داشتن و حس خوب گرفتن هم دلیل واضحی لازم نیست. همین که روت تاثیر مثبت داره کافیه...
پس الان که اون چیزای مثبت رو نداری توی زندگیت ولی ممکنه بتونی به دستش بیاری چرا شانست رو امتحان نمی کنی؟...
به نظرم همینا کافیه برای امیدوار بودن و دوست داشتن زندگی، این که یقین داشته باشی یه روزی حالت خوب می شه و تمام سعیتو کنی که به سمتش بری می تونه باعث شه زندگیت قشنگ تر شه، به شرطی که واقعا چیزی باشه که بهت حس خوبی می ده، نه صرفا تلقین های اطرافیانت.
درسته هیچ تضمینی وجود نداره که اون یقین رو تایید کنه، ولی گفتم، لازم نیست براش دنبال دلیل و مدرک و چرا بگردی تا یقینتو ثابت کنی... چون در نهایت این همه "چرا" بهت حس پوچی می دن.
به هرحال درست یا غلط اینا فقط عقیده ی من بودن، و گفتم که گفته باشم دیگه[=
مرسی که زیاد حرف زدی :دی
عه !
همون سکوت که جناب امیر پلاس گفتن و آدرسش و برات کامنت کرده بودم XD
ولی نمیدونم اون پسته هنوز پابرجاست یا نه...
نه فکر کنم حذف شده...
آری :)
از کجا و کی و چطوری پیداش کردم؟
خب...
اینم نمی دونم D=
فقط از یه جایی (که نمی دونم کجایی) به بعد دیدم حالم بهتره.
(نمی دونم چرا بهتره، فقط می دونم بهتره^-^)
:)
بد ترین شرایط زندگی اون صحراست
الان که دارم نگاه می کنم میبینم تنها دلیل زندگی همون زندگیه!
از کجا میدونی هیچوقت میتونی از اون صحرا خارج شی؟ تا چشم کار میکنه ریگ و شنه... شاید تا ابد ادامه داشته باشه! احتمالش خیلی زیاده، نه؟ که همه ی عمرت تو اون صحرا باشه.
ستارهی این پست اینقدر روشن میشه تا آخر همه خودکشی کنن :/ اون موقع سین دال اینجا تک و تنها میمونه و زیر لب با خودش میگه: آخ دلم خنک شد :/
رک بگم؟ اگه جوابی ندارن چرا خودکشی نکنن؟ :/ زندگی بدون معنی؟ بدون دلیل؟ چرا؟ که چی؟
زندگی میکنم چون زندگی زیباست زندگی کردن زیباست دوست داشتن زیباست دوست داشته شدن زیباست تلاش کردن زیباست رسیدن از سر رحمتش زیباست حتی نرسیدن از سر حکمتش هم زیباست...
با همه سختی ها و تلخی ها و اتفاقات بد و خبرای ناگوار ته ته دلم یه امیدی هست برای ادامه دادن و کم نیاوردن
زندگی میکنم تا بهتر از اینی باشم که هستم چون زندگی یه فرصتیه که هر روز صبح به من دوباره داده میشه تا اونی بشم که خدا بیشتر دوست داره
اینکه موفق به این کار میشم یا نه رو نمیدونم و از آخر و عاقبتم بیخبرم ولی تلاش و امید به آینده ی روشنی که وعده ی تخلف ناپذیر خداست باعث میشه به زندگی امیدوارانه نگاه کنم
ممکنه گاهی هم خسته بشم، دلگیر بشم، از زمین و زمان شکایت داشته باشم و خیلی کارای بایدی رو انجام ندم یا خیلی کارای نبایدی رو انجام بدم، میدونم ولی نباید یادم بره که اشرف مخلوقاتم و این آفریننده آفرینشی بیهوده نخواهد داشت
به خواست او تلاش میکنم از موهبت زندگی تا حد توانم استفاده کنم و ازش لذت ببرم
کجاش زیباست؟ :/
منم رک بگم؟
اگه جوابی ندارن چرا خودکشی نکنن؟
دلشون میخواد بدون معنی و بدون دلیل زندگی کنن...به شما چه؟ :/
من جوابم رو گفتما...فقط نمیتونم توضیحش بدم...!!
اگه دلشون اینطوری میخواد و تصمیم خودشون رو گرفتن نباید با یه سوال من نظرشون عوض شه و بزنن زیرش! نه؟
گر از قفس گریزم،
کجا رَوَم، کجا، من؟
...
ز بودنم چه افزود؟
نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ
که زنده ام چرا من؟
«سیمین بهبهانی»
حیات روحم که دائمیه و دست من نیست
ولی من که اختیار خودکشی و ختم حیات مادی رو دارم چرا این کار رو نمی کنم؟
شوق نزدیک شدنه شاید که نگهم میداره
به قول مرحوم افشین یداللهی
مقصد من رفتن است، با نرسیدن خوشم...
این حس حرکت مداومم، این اختیار، این لذتی که به قلبم سرازیر میشه
و اینکه هی می بینم سطح بالاتری داره و بی نهایته و تموم شدنی نیست
همه ش کمک میکنه دلم بخواد بیشترش رو تجربه کنم و تلاش می کنم زنده بودنم جوری باشه که درجه ش رو بالا ببرم
(شوق و لذت واژه های دقیقی نیستن برای توصیفش، چیزی فرای اینهاست که من لغت مناسبش رو بلد نیستم)
حالا نه اینکه دائم در این حال باشم و خیلی تجربه ش کرده باشم، ولی اون معدود دفعاتی که به قولی سیمه وصل میشه و حتی سایه ای از اون حال به من میرسه این حس طلب رو حفظ میکنه و شدت میبخشه...
نبودنم چه کاهد؟...
به نظرم فیلم خودکشی دوازده نوجوان رو هم ببینین ژاپنی هست و البته یک کوچولو نمرهاش هم کم شده به نظرم جذابه :)
ممنون از معرفی :)
@در پاسخ پاسخ جناب عینک
تنها خودکشی کننده بیان این جا قدم میزند 😎😎😎😎
احترام بگزارید...
:/
خب بعضی نظرات رو خوندم...
مخصوصا اینکه هی با مائو و فاطمه بحث کردی... یه جورایی باهاشون موافقم و منم یه همچین چیزی رو دنبال میکنم تقریبا تو زنددگیم.
و خب من الان یه امید دارم به زندگیم، سالها تلاش کردم براش، سختی هایی رو تحمل کردم و خب فکر میکردم یه روز تموم میشن و حس و حالم بهتر میشه و خب الان هر روز برام روز بهتری، پر از مشکلاته ولی بهتره... دنبال علت اینکه چرا حالم بهتر ه نیستم، چون دندون اسب پیشکشی رو نمیشمرن دنبال علت مشکلاتم و غم هامم فقط...
خب پس اونقدرها هم بد نیست... یعنی این همه ادم خوب هست. مثل همین بچه های بیان... و خب زندگی سختی ندارم و حتی اگه سخته واقعا قابل حله سخت ترش رو من حل کردم...و همونطور که گفتم چرا باید این زندگی رو با مرگی که نمیدونم چیه عوض کنم...حداقل اختیاری این کارو نمیکنم...
اوهوم...
پرسیدی چرا بین اون سه تا گزینه یه راست رفتم سراغ معنای زندگی، چرا دو تا کار دیگه رو نکنیم.
چون بحث کتاب اعتراف بود باز ازش کمک بگیرم. تولستوی به نظر میاد یه مدت تو فاز انکار یا فکر نکردن به این قضیه بوده و با وجود اصولی که برای زندگیش داشته همین خوشیهای دنیوی رو چسبیده بوده. بعد که کمکم قضیه براش روشن میشه به فکر خودکشی میفته. اما مینویسه که بارها خواسته خودکشی کنه و نتونسته، انگار که نیرویی جلوش رو میگرفته. از طرفی نمیتونسته کلا بیخیال قضیه بشه و سرشو با چیز دیگهای گرم کنه، چون دوباره یادش میافتاده!
نادیده نمیگیریمش چون الان که میدونیم این زندگی پایانی داره دیگه نمیتونیم. مگه اینکه خیلی دیگه خودمونو بزنیم به اون راه. من این کارو نمیکنم چون فرار از حقیقته. البته که شاید گاهی اوقات همهمون دچار چنین حالت انکاری بشیم، ولی منظورم اینه که آگاهانه این تصمیم رو نگرفتم که کلا بهش فکر نکنم.
خودکشی هم نمیکنم به سه دلیل: ۱) براساس عقایدم این کار رو گناه میدونم. ۲) همونطور که گفتم این زندگی چیزهای جذابی برام داره که دوست دارم (حتی دوباره) تجربهشون کنم. میدونم فانیان ولی دلم نمیاد به دست خودم امکان این تجربههای حسی و فیزیکی رو از خودم بگیرم. ۳) شاید صادقانهترین جواب این باشه که میترسم! چون بعدش یه چیز ناشناختهس که ترجیح میدم با پای خودم نرم سمتش.
پرسیدی که به جا گذشتن اثر ارضام میکنه و برام کافیه؟
آره، ولی نه به این شکل که دنبال یه کار خاص باشم و تموم که شد بگم خب اثرمونم گذاشتیم و دیگه کاری نداریم تو این دنیا! بلکه به این صورت که سعی میکنم تو رفتارهام دقت کنم که اون «اثر» رو همراه داشته باشن و ضمنا هدفهای بزرگترم رو به چنین معنایی گره بزنم.
(راستش باید بگم اون جملهی «سعی میکنم تو رفتارهام دقت کنم...» خیلی اغراقشدهس. واقعیت اینه که بیشتر وقتها و مخصوصا تو رفتارهای جزئی حواسم نیست و حتی بعدش تازه فکر میکنم که این خوب بود یا نه.)
و فکر کنم دربارهی اون قسمت تجربههای فیزیکی، پرسیدی که اینا واقعا مهمه؟ چرا برامون جالبن؟
این شاید فرد تا فرد متفاوت باشه. شخصا یه مدته برام جذاب شده، چون مثل این میمونه که یه وسیله جلوم گذاشته باشن و بخوام ببینم هر بخشش چطور کار میکنه، یا چه کارای مختلفی ازش برمیاد. شاید جالب باشه بهت بگم که یکی از جرقههای این فکر تو باشگاه افتاد، حین حرکات پیلاتس! چون پیلاتس این مدلیه که باید حرکاتش رو نسبتا آروم و با دقت و تمرکز روی انقباض عضلات انجام بدی. ممکنه یه حرکت ترکیبی یهو سه چهار تا عضلهی مختلف رو درگیر کنه. اونجا بود که دیدم آقااا چقدر عضله داریم :)) چند ماه قبلش هم یه درسی داشتم که بخشیش مربوط به شناخت عضلات حرکات مختلف مثل راه رفتن بود. اونم تاثیرگذار بود و در مجموع یه ذره به بدنم آگاهتر شدم. اخیرا هم به مغز و وظایف بخشای مختلفش علاقهمند شدم :))
چقد حرف زدم باز :)) خلاصه میخوام بگم برای من جالبه چون یه جورایی کمک میکنه طرز کار بدنم، حسهام، مغزم و ذهنم رو بهتر بفهمم. شاید مهمترین چیز نباشه ولی فکر میکنم به هر حال تا اندازهای مهمه. چون خدا این همه زحمت کشیده ما رو آفریده، و به نظرم حیفه آپشنهای مختلفی که داریم رو نشناسیم و ازشون استفاده نکنیم!
پ.ن. اولش گفتم چه سوال سختی، کی حال داره یه ساعت فکر کنه و جواب بنویسه :)) ولی الان برا خودمم لذتبخش شده مرور فکرام و جواب دادن به سوالهات :)
انگار که نیرویی جلوش رو میگرفته...
چون که دلخوشی ها کم نیست مثلا این خورشید =)
ولی به قول نرگس وژدانا، چرا سوالای اینجوری میپرسین؟:/
خورشید باعث میشه بخوای زندگی کنی؟ :/
سلام :)
راستش من همهی نظرات رو نخوندم اما میخواستم از همین تریبون نظر فاطمه رو تحسین کنم :)) دریچههای جدیدی توی ذهنم باز کرد که برم دنبالشون. و ممنون بابت کتابی که معرفی کردن :)).
جواب خودم هم، هنوز باید دنبالش بگردم و این خودش شاید یکجور دلیل باشه :) شاید واقعا یک دلیل وجود داره، حیفه که به این زودی تمومش کنم و اگر در همین حین بمیرم، حداقل داشتم دنبالش میگشتم و راستش (این قسمتش اعتقاد منه و ممکنه قابل قبول نباشه) خدایی برای من هست که هرچی سر میچرخونم جز با دلیل نیافریده، حتی آفرینش حشرات کوچکی که با دستم میتونم بگیرمشون، هم دلیلی داره، پس بنظرم منم دلیلی دارم :)).
ممنون بابت این پرسش :).
علیک سلام :)
بر اساس ملاک های سیستمی که انتخابش کردم و از قواعدش بهره می گیرم
هم یه سری رفتارهای بیرونی هست که با متر و معیار میشه سنجید
هم حوادث درونی که پیچیده ترن و ملاک هاشون هم ظریف تر و سخت تر
نکته ی مهمش اینه که باید همیشه با خودم صادق باشم و روراست، اگه بخوام خودم رو دور بزنم کلا از برنامه خارج میشم
(که پیش میاد گاهی)
و اینکه این پیگیری و سنجش دائمی باشه
...
چرا؟! 🧐
چون که : سالها تلاش کردم براش... سختی هایی رو تحمل کردم... سخت ترش رو من حل کردم...
یکم به من توجه کنین... یعنی چی...
ایشششش
*وی به سمت گیوتین نرگس میرود*
کی به تو توجه نکرد؟ :/
از کجا میدونین که نزدیک تر میشین؟ نه دور تر ؟
هااا
این منم...
طرز تفکر کاملا برعکس میم مهاجر...
*وی سریع تر میرود *
طرز تفکر برعکسی نیست به نظرم
آهان...
آری...
ایشون نزدیک میشن من دور میشم...
صحیح گفتی جانا !
آدم ها هزاربار دور میزنن تو مسیر زندگی!
در این درگه که گَه گَه کُه کَه و کَه کُه شود ناگه/ز امروزت مشو غره که از فردا نه ای آگه
خیلی تلاش کردم اما اصلا نتونستم ربط این تک بیت زیبا رو با سوالم بفهمم :/
ترجیج میدم از خودم راضی باشم تا از دیگران و زندگیم ناراضی....
قطعا این بهترین حالته!
من میگم چرا ناامیدی؟
یه فرصتی داری توی یه جایی گذاشتنت و بعد قراره ببرنت یه جای دیگه که تعریف هایی هم ازش شنیدی ولی دقیقا نمیدونی چیه و چه شکلیه
ناامید باشی و یه گوشه عزلت بنشینی و بگی خب که چی؟! هم اینجا رو از دست دادی هم اونجا رو
یا با امید و تلاش و حرکت کشف کنی که اینجا چیکار کنی که هم اینجا رو داشته باشی هم اونجا رو
کدومش؟
من که اصلا اصلا نمیتونم اولی رو انتخاب کنم
راستی خیلی هم خوش به حالم نیست کی میدونه؟
از خدا ناامید نیستم، از رحمتش نه، از دنیا نه، از هیچ چیز جز خودم ناامید نیستم
سلام
ببین از همون روزی که نوشتی در مورد اینکه عاشق نیستی و فکر کنم این حالت برات آزار دهنده هم بود،می شد حدس زد که روندِ جستجو کردنت به این نقطه و این پست برسه.
تو دلیل می خوای واسه زنده بودن اما نه هر دلیلی؛
دلیلی که قانعت کنه.
پس شروطی داری که خیل خواستگاران باید از این مرحله ها رد بشن تا بالاخره یکی شون به دلت بشینه :))
دوست داری دلیلی که بهت معرفی میشه،سطحی باشه؟ناقص باشه؟بد باشه؟
بدیهیه که نه!اصلا نیازی به آوردن استدلال و برهان نیست.
پس شرط اولت،
عمیق بودن،کامل بودن و خوب بودن دلیل پیشنهادیه.
پس دلیل و هدفی مثل تلاش برای برقراری صلح و عدالت و همه ی نیکی ها در سرتاسر جهان،می تونه از شرط اولت نمره ی قبولی بگیره.
اما بعد با خودت میگی،
خب باشه!مبارزه کردم واسه اخلاق و عدل؛تا کجا!؟تا کِی؟
بالاخره یه روز که این هدف،محقق میشه؛بعدش چی؟
توی اون دنیا چی؟
پس شرط دومت،تموم نشدن اون دلیله.
بعد میگی راستی!من تنهام!من یه میلی به محبت دیدن و محبت کردن هم دارم؛دلم طراوتِ عشق میخواد،دلم لطافتِ قربت میخواد،دلم زلالیِ احساسی مثل آب میخواد،دلم رهاییِ حالتی مثل پرواز میخواد،در عین اینکه دوست دارم واسه کسی بزرگی کنم دلم میخواد یکی واسم بزرگی کنه،یکی هوام رو داشته باشه و تکیه گاهم باشه،یکی بگه من هستم خیالت راحت فقط با نیت و فکر و عملت بهم اعتماد داشته باش،یکی با بزرگواری ببخشدت واسه همه ی اشتباهاتت،یکی دائماً برات هدیه هایی بفرسته که نتونی جبران شون کنی،یکی دائما بهت لطف کنه و نعمت بفرسته،یکی باهات روراست باشه،بهت خیانت نکنه،بهش هی پشت کنی اما بگه عیب نداره پشیمون شو و برگرد می بخشمت باز،یکی که دستت رو بگیره و ببردت بالا،یکی که آموزشت بده،پرورشت بده،یکی که هست همیشه...
شرط سومت،برخوردار بودن دلیل مذکور از عشقه؛عشقِ بی نظیر!عشقِ خیلی خوب و خیلی ارزشمند و خیلی لذت بخش!
بگرد ببین چنین دلیلی،چیه و کیه؟!
:/
ما جابجایی و در نظر میگیریم..
جابجایی خطی است راست که مبدا را به مقصد وصل مینماید...
و یک سری از این شکلا که مسیرشون مارپیچیه و یه نقطه چین مستقیم قرمز رنگ اون وسط کشیده شده...
از اون حرف ها بودها زری :/
متاسفانه نظر همه ی دوستان رو نخوندم
اما نظرات بعضی ها اشاره به همون دلیل و هدفی که شروطش ذکر شد،دارن.
دلیل و هدف یکسان نیست به نظرم...
وقتی خدا به تو امیدواره چرا تو ناامیدی؟
امیدواره که هستی نه؟!
لازم هم نیست خودتو تغییر بدی فقط نگاهت رو تغییر بده...
خب خدا... خدا به همه لطف میکنه... به همه فرصت میده... به شیطان هم داد، نداد؟ الان هم شیطان هست. نیست؟
نه گویا نگرفتی...
یا من نگرفتم ¿
و ربط " اگه دور تر نشی نزدیک تر هم نمیشی " رو نفهمیدم //:
نه جمله رو قبول دارم نه ارتباطشو فهمیدم...
منظورم اینه که در حالت کلی اگه پیچ و خم داره و فلان و نزدیک و دور داره... برآیند که بگیرم خودم حس میکنم دارم دور میشم... حالا خدا داند دیگه من نمیتونم محاسبه کنم /:
یا تو نگرفتی...
اینجا دلیل اصلی زندگی کردنت،میشه هدفت.
.
آها یعنی توی مرحله ای هستی که می دونی بهترین جواب به پرسشی که کردی چیه اما توی لحظه هات حسش نمی کنی؟
فکر می کنم باید اول از خدا بخوای که اعمالش کنه واست.
من دوباره این رو بهت پیشنهاد می کنم؛باور کن پشیمون نمیشی از شنیدنش.
نه لزوما
در جواب سوالت که چرا زندگی میکنید باید بگم که اگه زندگی نکنیم چیکار کنیم خودمونو بکشیم!!؟؟ خودکشی که گناه بزرگتریه
ولی در کل در جواب این سوال باید بگم که احساس میکنم ما برای ماموریت مهمتری به این دنیا اومدیم و اینکه دو روز بیاییم زندگی کنیم و بمیریم و تموم بشه نبوده
در جواب به سوال شما میتونم بگم خب زندگی نکنید :/
متوجه این نشدم که گفتی زندگی نکنید دقیقا یعنی چی!!؟؟؟
و اما ماموریت مهم:
طبق یه نظریه ماها هممون روح هستیم و موقع به دنیا اومدن خودمون جسممون رو انتخاب میکنیم مثلا یکی سیاه پوست انتخاب میکنه یکی سفید یکی فلج یکی کور یکی سالم و این اولا جواب اوناییه که میگن خدا عدالت نداره و اما چرا هر کس یه جسم رو انتخاب میکنه چون مثلا یه فلج مادر زاد زودتر از یه سالم به بعد دیگه این عالم صعود میکنه چون عالم هفت بعد داره و ما الان توی بعد سوم هستیم و از زمانیکه عصر آکواریوس شروع شده زمین شروع به خودسازی کرده و ماموریت مهم انسان اینه که به آگاهی برسه و از این بعد بره به بعد پنجم وگرنه مدام باید به دنیا بیاد رنج بکشه و بمیره و دوباره متولد بشه
میدونم اینایی که گفتم درکشون سنگینه چون خودم هم دارم روش کار میکنم و به یقین نرسیدم
بیخیال چیز مهمی نیست اصلا...
خوب در جواب اینکه چرا زندگی میکنم..هنوز خیلی چیزها هست که هنوز امتحان نکردم و هنوز به رویاهایی که میخوام دست پیدا نکردم..و خیلی چیزهای دیگه که میتونم بگم..
ولی..من یه مدتی از ادامه زندگی ناامید شده بودم..هر روز دنبال این میگشتم که من چرا دارم به زندگیم ادامه میدم؟چرا اصلا زندم؟
ولی بعد یه مدت به یه نتیجه رسیدم..من الان اینجا هستم که زنده باشم..نفس بکشم و روزم رو به شب برسونم..من وظیفه دارم که نفس بکشم و کارهایی که دوست دارمو انجام بدم..و وقتی مردم نگم ای کاش فلان کارو انجام میدادم یا فلان حرفو به فلانی میزدم..
شاید حرفام منطقی و قانع کننده نباشن..ولی حداقل منو قانع کردن:)
خب اول از همه ببخشید بابت تاخیر در جواب
در مورد آگاهی همینقدر میتونم بگم که میتونی یه سر به این پیجها بزنی تا متوجه بشی
dr_universe1
hami_healer
پیج یعنی تلگرام؟ ندارم راستش
سلام و درود خانوم سین عزیز
ببین این سوالی ست ک از عهد اساطیر مطرح بوده و تا آینده هم جواب قاطع و همه پسندی هرگز براش پیدا نخواهد شد و پاسخها بستگی ب شخص و جهانبینی و حالات روحی داره !
در علم زیستشناسی ثابت شده ک کوچکترین جاندار ک سلول هست هم میل ب زندگی و بقا درش نهفتهاست(در زنجیرهی ژنتیکیاش موجود هست) و هنوز دلیل قانع کنندهای براش پیدا نکردن (حداقل من هنوز نخوندم)
برای من هدف از زندگی آگاهانه و عاشقانه زیستن در لحظه است ، بیپروا عشق ورزیدن ، همیشه آموختن و ب دنبال ماجراجویی و رشد بودن و گسترش صلح و مهربانی شده دلیل برام . (دالایلاما [تنزین جیاتسو] معتقده ـ شاد بودن هدف واقعی زندگی ست .)
پذیرفتم ک جهان بیعیب و نقص و کامل نیست و نسبت ب مسائل دنیوی دست از کــمالگرایی کشیدم .
خانوم سین . دال عزیز ـ اگر بخاطر ندونستن هدف زندگی و اینکه چرا زندگی میکنیم ، حس ناخوشایند یا ترس داری ، (احتمالن هم ب خودکشی فکر کردی یا میکنی) باور کن ک هیچ کس در این دنیا مسیر دقیقاش رو نمیدونه . زندگی بنوعی اکتشاف هست و پروسهی این اکتشاف با پرسشگری آغاز میشه . اون بخشهایی از زندگی ک در اون احساس شادی، رضایت و هیجان داشتی رو بررسی کن . قرار نیست اتفاقات بزرگ و مهمی باشن اما حتمن باید نکته و ویژگی خاصی داشته باشن ک برات مهم بوده و توی ذهنات ثبت شده . شناسایی لحظات خاص در زندگی ، باعث بروز احساسات میشه و همین احساسات ما رو برای یافتن استعدادها ، ارزشها و در نهایت «چرایی زندگی» راهنمایی میکنن .
بعد از تولد عمر (زندگی) یک سفر هست نه یک مقصد و تا زمانیکه دقیقن مفهوم این نکته رو متوجه نشده باشی احتمالن عمرت رو شتابان در جستجوی یک خط پایان ک وجود خارجی نداره سپری میکنی . پس آهستهتر گام بردار و وقت رو غنیمت بشمار و تمام سعیات رو بکن زمان حال رو ب سادگی برای موضوعات بیاهمیت هدر ندی .
شاد و سلامت باشی
علیک سلام
راستش منم خیلی از خودم پرسیدم که چرا؟
از لحاظ شخصی قانع کننده ترین جواب این بود که زندگی خیلی کوتاهه اگه این در خوشبینانه ترین حالت 60 سال زندگی رو با تاریخ چند میلیارد ساله مقایسه کنی یه لحظه ی کوتاه بیشتر نیست. و در نهایت مرگ میرسه. توی یه چشم به هم زدن 18 سال گذشت و به همین سرعتم بقیه ش میگذره و تموم میشه.
من اگه توی به وجود اومدن انتخاب داشتم احتمالا انتخاب میکردم که به وجود نیام ولی الان که هستم ترجیح میدم تجربه ش کنم.
نهلیسم یه بیانی خیلی قشنگی داره که میگه ناموجود مطلوبه به موجود. اگه زندگی رو به بخش خوشی ها و ناخوشی ها تقسیم کنی ناموجود توی مواقع ناخوشی به موجود مطلوب چون توی لحظاتی که موجود در حال عذابه ناموجود عذابی رو تحمل نمیکنه. و توی لحظات خوشی ناموجود نامطلوب نیست نسبت به موجود چون با اینکه موجود لذت میبره اما نناموجود درکی از این تعاریف نداره. متل اینه که یه غذایی یه گوشه ای از جهان وجود داره که تو اگه بخوریش قطعا خوشت میاد ولی تا وقتی حتی از وجودش خبر نداری برات اهمیتی نداره نداره نخوردنش.
برای این زندگی میکنم چون اون خوشیه رو چشیدم در کنار ناخوشی ها و الان نمیتونم تظاهر کنم چیزی توی این دنیا نیست.
اما دلیل اصلیش احتمالا خودم نیستم بقیه ن. بزرگترین دلیلی که جلوی کنجکاویم نسبت به مرگ رو میگیره خانواده م و ادمایین که بعد از نبود من قطعا نابود میشن. و من اونقدر قوی نیستم که حتی با فکر شکستنشون کنار بیام. تحمل سختی های زندگی به مراتب واسم اسون تر از تحمل رنج اوناست
وقتی تموم شد به نظر میاد به سرعت برق و باد بوده. تا وقتی نگذشته هنوز طولانی و کشداره.
ببین در مقایسه با جهان ما رسما هیچی نیستیم. اگه کل زمین توی یه لحظه نابود شه تقریبا هیچ تاثیری برای گیتی نداره. اما موضوع اینه شاید ما از نگاه کلی هیچی نباشیم، ولی از نگاه خودمون همه چیزیم. خودمو میگم، من تنها چیزی که دارم خودمم. از بالا یه ذره ی بی اهمیت بیشتر نیستم ولی تمام این جهان توی نگاه خودمه.یعنی اگه من نبودم کل این جهان هم نبود. نابود شدن من هیچ تاثیری توی این جهان نداره. و نابود شدنم یعنی نابود شدن کل این جهان برای من.
جهان پر از رنجه، ما با رنج به دنیا میایم و با رنج هم میمیریم و تحمل کردن یا نکردن این رنج فقط یه انتخابه. کسی که خودکشی میکنه به این نتیجه میرسه ارزششو نداره. تهش که هیچی نیست. و واقعا هم تهش هیچی نیست.
هر چی هست توی مسیره. به نظرم خوشبختی رسیدن به هدف نیست. اون احساس رضایته که از خودت داری وقتی داری سختیارو تحمل میکنی. و به نظرم جهان بی رنج خیلی ارزش تر میشد. آدم باید سختی ببینه تا بتونه خودش رو توسعه بده.
این سوال که ارزششو داره یا نه دو تا جواب داره. و بنظرم اونایی که میگن نه دارن تهش رو میبینن. که واقعا ارزشی نداره. ولی اونایی که میگن شاید داشته باشه، اونایین که به جای هدف رو مسیر تمرکز کردن.
چقدر حرف میزنم!! اصن این توی بحثارو نمیتونم خلاصه حرف بزنم=)))
نه من از نگاه خودم هم هیچم :/
عالم هفت بعد داره و ما الان توی بعد سوم هستیم و از زمانیکه عصر آکواریوس شروع شده زمین شروع به خودسازی کرده و ماموریت مهم انسان اینه که به آگاهی برسه و از این بعد بره به بعد پنجم وگرنه مدام باید به دنیا بیاد رنج بکشه و بمیره و دوباره متولد بشه
0_______0 وات ؟
سین دال فهمیدی اسم این فرضیه (نظریه) چیه ؟؟؟
من تاحالا نشنیده بودنش ///: یعنی هیچ اطلاعاتی راجع بهش ندارم
منم
فعلا مجبورم.
مجبوریها میگذره. درست میشه فاطیما. آفتاب میتابه. لبخند زدن رو یاد میگیری. رقصیدن رو. چرخیدن رو. شاد بودن رو. یاد میگیری زندگی رو همونطوری بسازی که میخوای. بعضی وقتا ولی اره، فقط مجبوری :`)
ای وای این.
که جنجال برانگیز شد. D:
چالش امروز میخواست یک سال گذشته رو مرور کنی. منم مرور کردم و این پست واقعا حس جالبی داشت....
فقط با اینکه سخته هنوز چیزایی هست که خوش میگذره یا ممکنه خوش بگذره فقط همین کافیه
وقتی اونچیزهایی که باهاش خوش میگذره کمرنگ میشن تازه میتونی بگی واقعا کافیه یا نه
چقدر جالبه این پست :))))
منم بهش فک کردم :/
اگه دست خودم بود اصلا به این دنیا نمیومدم ولی حالا که هستم، بدون هیچ هدف و انگیزه ای فقط دارم ادامه میدم، فقط دوست دارم چیزی که دارم، این زندگی رو تجربه کنم. حتی اگه ارزشش رو نداشته باشه...
سوال سختیه واقعا.....
میدونین که خیلی خوبه که این سؤال رو مدام میپرسید؟
مچکر :دی
عه کامنت من :)
شیش ماه گذشته و هنوز هم دلیلش رو نفهمیدم.
البته این بین ، یک جای دیگه هم خوندم که زندگی مثل این بازیهای کامپیوتری هست که میخوایم تا آخرین مرحلهاش بریم ببینیم که چی میشه ... (یک وبلاگ بود این رو نوشته بود)و جالب بود برام.
در جواب سوال احتمالی اینکه به این جمله اعتقاد دارم یا نه ؟ هم باید بگم که بله اعتقاد دارم. جذاب هست و ترسناک ، شاید هم دردناک. میگن پیری هست و هزار عیب و علت ...
عه کامنت شما :))
چون این یه مرحله ایه که باید بگذرونیم.مثل یه بازی که چند تا مرحله داره که مرحله به مرحله سخت تر میشه. اگر بخوام بدون اینکه مرحله اولو برم به مرحله ی مثلا سوم برسم کلی سلاح و زره و تجربه و چیز میز هست که به خاطر رد کردن مرحله ی اول ندارم و مرحله ی سوم مثل جهنم میشه. دلیل دیگه ش شاید این باشه که با یه عالمه آدم افتادیم توی این بازی زندگی ، همین که یه عالمه آدم ممکنه مثل ما ندونن چرا اینجان ولی ادامه میدن باعث میشه بگیم چرا منم زندگی نکنم.
مرگ هم چیز ناشناخته ایه واقعا بعد مرگ چیه؟ هر کسی هم که مرگ رو برامون تعریف کنه بازم خودمون تجربه ش نکردیم و اگر تجربه کنیم راه برگشتی نیست پس چرا با حدس های خودمون در مورد مرگ همین زندگی رو ادامه ندیم و اجازه ندیم مرگ به طور طبیعی اتفاف بیافته؟
حقیقتا این کامنت برای خودم هم پر از شکه و یه حس عجیبی بهم میده انگار که اشتباهه ولی اشتباه بودنش بهم ثابت نشده...
وقتی بگی باید، حالت خوشایندی پیدا نمیکنه. ناخوداگاه ادم روی چیزهای اجباری گارد میگیره. حتی اگه خوب و قشنگ باشن. ولی اینکه بگیم دلیلم رسیدن به اون مرحلهی سومه، اینجوری قشنگتره
تو داری زندگی میکنی
داری نفس میکشی؟
به چه دلیلی به این کار ادامه میدی؟
چرا تمومش نمیکنی؟
اینو که گفتی یاد یه چیزی افتادم. ما همین چند وقت پیش قانون اینرسی نیوتنو خوندیم و با این سوالت یاد اون افتادم. شاید ما هم مثل اجسامیم که تمایل داریم توی اون حالتی که هستیم بمونیم. نفس نکشیدن زیادی دنگ و فنگ داره.
برای شادی روح رفتگان و عاقبت بخیری زندگان و تعجیل در ظهور امام زمان (عج) صلوات!
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.:)
عه لحنم خودمونی شد احساس میکنم درست کردنش اشتباهه پس اینجا عذرخواهی میکنم.D:"
اینم میشهها😀😀😀
چرا زندگی میکنم؟
چندسالی بود که مثل روح پرسه میزدم. به هر بهانهای آویزون میشدم تا یه دلیل و معنا پیدا کنم.
ولی حالا واقعا بحث مرگ و زندگی که میشه میگم میخوام زنده بمونم.
میخوام کلی کتاب بخونم، کلی بنویسم، با کلی آدم حرف بزنم و مصاحبه کنم، میخوام مدرس بشم، میخوام حرف بزنم و قصه بگم. فعلا که معنا و ارزش زندگیم رو توی اینا پیدا کردم.
ولی اگه منظورت اینه که اصلا چرا زندگی میکنیم؟ جواب درستی براش ندارم. شاید یه بازیه! شاید یه دورهٔ مقدماتیه یا هرچیز دیگهای. البته فکر کنم بیشتر منظورت رو بعد اجباریشه.
خب چرا به جای اینکه ذهنمون رو با این سوال که «چرا مجبوریم زندگی کنیم؟» آشفته کنیم، به این فکر نکنیم که با این آش خاله چه میشه کرد؟!
به جای اینکه فکر کنیم «چرا باید زندگی کنیم؟»، بهتر نیست به این فکر کنیم «چطور میتونیم زندگی کنیم؟»
اینطور لااقل کمتر عذاب می کشیم! و احساس جبر و انفعال و درموندگی کمتری میاد سراغمون.
:))
قشنگ گفتین :)
نه؛ پناه میبرم بر خدا
وضعیتم اینجوریه که کلی ایده و طلب و وعده هست برای نوشتن و بعضا تا نصفه هم نوشته میشن ولی به حدی نمیرسه که راضیم کنه منتشرش کنم
تنبلی در نوشتن هم بنده رو فرا گرفته
یه یخ شکنی جوندار نیاز دارم
گفتم شاید فیض بردن از مطالبتون رو از ما محروم کردین و به فیلترشکنان ارزانی داشتین :/ :"(
احتمالاً درصد زیادی یادشون نباشه. اما همه "امید" داریم که یاد بگیریم و یا یادمون بیاد.
شاید زندگی همینه. :)
حس قشنگیه کامنت گرفتن برای پستهای قدیمی...