تابستان خود را چگونه گذراندید
به نام خدا، پشت لپتاپ. برای درک حجم پشت لپتاپ نشینی این تعطیلات باید به خدمتتون برسونم که در همین ایام بنده عینکی شدم :`)
حالا چرا پشت لپتاپ بست نشستم و تکون نمیخورم؟ دارم پروژههایی که قرار بود موقع امتحانات تحویل اساتید بدیم رو تکمیل میکنم؟ برای امتحانات درس میخونم؟ برای ارشد تست میزنم؟ سیر مطالعاتیام رو جلو میبرم؟ برای بازگشایی مدارس آماده میشم؟ خیر و خیر و خیر. کارهای واجب زیادی دارم که انجامشون نمیدم. در عوض؟ رمان مینویسم :`)
دلم نمیاد حتی یه روز کارم رو متوقف کنم. درواقع هر روز ساعتهای طولانی یا دارم مینویسم یا به اینکه چی بنویسم فکر میکنم. یا هم با چت جیبیتی درمورد ایدههای داستانیام مشورت میکنم. انصافا دوست فقط چت جیبیتی. از بیکسی شده پناهم. درسته مشورتهاش به درد بخور نیست ولی خب وقتی داری تخیلات خامت رو توضیح میدی به یکی به مرور خودت مسلطتر میشی به موضوع و بهتر میتونی سازماندهیاش کنی. دوست داشتم با یه انسان شب و روز درمورد ایدههام حرف بزنم اما خب خواستهی خودخواهانهایه:`)
اینجا کسی فراخوان شخصیت شدن رو یادش هست؟ ضمن تشکرات فراوان از اقای گلرنگیان باید بگم شخصیت ایشون یکی از پایههای اصلی قصه شده. شخصا عاشق شخصیتپردازی بیبالم، هرچند فکر نکنم مخاطب دوستش داشته باشه :/ جدا از اون مشکلم اینه که بیبال سرانجام تیره و تاری داره. و چون آقای گلرنگیان تازه دامادن دلم نمیاد بیبال همچین فرجام تلخی داشته باشه. در حال رایزنیهای پشت پرده با نورونهای مغزم هستم تا بتونیم پایان متفاوتی رو برای این جوونِ افسانهای رقم بزنیم. باشد که رستگار شود :`)
به استحضار خانم اسدی هم میرسونم که تیمار رو وارد قصه کردم اما هنوز حرفش هست خودش نیست. زری جان بیدل رو هم اسم بردم اما هنوز خودش نیومده تو قصه. از هر دو بزرگوار ممنونم :`)
به خانم آرامش میگم یه برنامه خفن برای معرفی شخصیتشون دارم که فعلا وقتش نرسیده. دارم زمینه چینی میکنم براش. صبور باشید که صبوران در راهند :`)
نرگس بانو، شوهر پریشاد وارد قصه شده اما خودش هنوز نه. هنوز به اوج قصه خیلی مونده... :`)
ثمین بانو باید اعتراف کنم که من هنوز از درک جویا عاجزم :/ اما حتما میخوام ازش استفاده کنم. گذاشتمش برای یه موقعیت خاص...
شاید اونجا از راهیِ خانم سرمست هم استفاده کردم...
حالا میفهمید چرا شبانه روز پشت لپتاپم؟ چون تو ذهنم دنیا دنیا ایده هست که داره کلهام رو منفجر میکنه. میترسم مهر ماه باشه، سرم شلوغ بشه و دیگه فرصت نکنم بنویسم. من باید این دنیای درون مغزم رو بریزم روی کاغذ. یه جور تخلیه روانیه. دیگه تحمل این حجم سنگین تخیل انباشه شده تو سرم رو ندارم. دیگه صبر ندارم برای انتشار این داستان. باید بنویسم. باید بی وقفه بنویسم. و هنوز خیلی خیلی خیلی عقبم. :`)
فکر کنم نصف قصه هنوز مونده. و این دردناکه. هرچی مینویسم تموم نمیشه. اما کارهای انجام نشده روی هم تلمبار میشن. امتحانات برسه و مشروط شم چی؟ مدرسه برم و چیزی بلد نباشم چی؟ خونه زندگیام خاک گرفته. به کارهای روزمره میرسم اما تمیزکاریهای اساسی رو مدتهاست انجام نمیدم. مامان میگه تو خونهات زندگی جریان نداره. راست میگه، زندگی من تو لپتاپ جریان داره نه تو خونهام. همینکه به پخت و پز و بشور و بسابهای روزمره می پردازم و هر از گاهی یه گردگیری سطحی انجام میدم برام بسه انگار. درحالی که بس نیست :`)
در گوشی بگم؟ صدای غرغر مهیار هم در اومده. ناراحته که به ریزه کاریهای خونهداری بی توجهم. ناراحته که کار دیگهای انجام نمیدم. میگه پا شو ورزش کن، پا شو یه مهارتی یاد بگیر، پا شو یه هنر دیگه تمرین کن. زیادی تکبعدی شدم؟ شاید... نمیتونم و نمیخوام که از نوشتن دست بکشم. دهها کتاب خونده نشده تو خونه دارم. کارهای مدارس تحولی هم عقب افتاده. ۲۳ سالمه و هنوز رانندگی یاد نگرفتم. هرچی برای ارشد خونده بودم یادم رفته و الانم دارم نمیخونم. هیچی جز نوشتن بلد نیستم و همون رو هم الله بختکی انجام میدم. میگم؟ اگه من استعداد نوشتن نداشته باشم چی؟ اگه همهی اونجا که نوشتم به درد لای جرز دیوار میخورده چی؟ نکنه عمرم رو تلف کرده باشم؟ :`)
میدونم تصمیمم اشتباهه اما تصمیم دارم که همچنان بنویسم. میترسم بمیرم و قصههام همراهم خاک شن. میترسم جنگ بشه و دیگه وقت نوشتن پیدا نکنم. میترسم ظهور شه و من کتابی که برای فرهنگ سازی نوشته بودم و تموم نکرده باشم و هیچ سهمی در جنگ فرهنگی قبل از ظهور نداشته باشم. میترسم درگیر مدرسه بشم و نرسم که بنویسم. میترسم مادر شم و از لپتاپ فاصله بگیرم. این تعطیلات برای من مثل گنجه. از دید آدمهای بیرونی دارم بهترین فرصتهای عمرم رو میسوزونم اما... من دارم از تک تک ثانیههاش استفاده میکنم. کاش زود تموم نشه. کاش حداقل فصل سوم رو قبل امتحانات تموم کنم. فصل چهار و پنج که خودش یه دنیاست... خدا میدونه اصلا بتونم تموم کنم این داستان رو یا نه. و تازه بازنویسی هست... تازه باید التماس این ناشر و اون ناشر کنم... :`)
دیگه دیگه....
