فراخوان شخصیت شدن

احتمالا بیشتر از ده نفر این پست رو نخونن کلا، و بیشتر از دو نفر هم کلا نظر ندن‌. من ولی فراخوانم رو میدم. توکل برخدا.

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

ماجرا از کجا شروع شد؟ دیشب از دهنم در رفت به هدی گفتم یکی از شخصیت‌های داستانی که میخوام بنویسم رو از روی شخصیت خودم برداشتم. توضیح بیشتر خواست‌. مجبور شدم بگم. بعد ازم پرسید اگه خودش هم تو داستان باشه چطور شخصیتی میشه؟ باهمدیگر جواب سؤالش رو نوشتیم. و به طرز معجزه آسایی عالی از آب در اومد. یه شخصیت افسانه‌ای محشر. واسه همین دلم خواست این کار رو تکرار کنم. 

 

تصور کنید یه شخصیت تو دنیای افسانه‌های پریان هستید. هر مدل شخصیتی از هر نژادی که دوست دارید‌. ترجیحا یه موجود جدید و کمتر شنیده شده. مهمتر از همه اینکه اسمتون چیه؟ (اسامی باید به زبان فارسی، غیر متداول و دارای یه مفهوم خاص باشن) 

سرگذشتتون چیه؟ اخلاق و روحیات خودتون رو تو اون دنیا چطور تصور میکنید؟ ظاهرتون چطوریه؟ 

تخیل خودتون رو آزاد کنید 

جدا از نتیجه سرگرمی جالبیه 

 

 

پیشاپیش ممنون از کمکتون :)

میخک ۲۴ ۴
یاس گل

این رو دوست دارم و اگر فرصت کنم منم می‌نویسم. ولی خب خودت هم می‌نوشتی که توی اون دنیا چه شکلی بودی. ما که نمی‌دونیم. 😃

خیلی خیلی ممنون میشم :)


چون گفتم خودمم دیگه نمیتونم بگم آخه :`)

آقای عین

یه سؤال:

چطور هم خودمون رو توصیف کنیم و هم تخیّلمون رو رها کنیم؟

خود آرمانی و افسانه‌ای‌اتون رو 

البته آرمانی نه صرفا مثبت بودن
خود رویاهاتون رو 
خود اغراق شده رو 
خودی که درونی‌ترین ویژگی‌اتون بیشترین بروز رو داره، به حالت فانتزی بروز داره 
بازهم توضیح بدم؟

آقای عین

زیاد با دنیای پریان آشنایی ندارم، مشکل اینه...

 

ولی مینویسم. ممنون از این فرصت تازه.

بذارید یه مثال بزنم 


یه دوست دارم که تازه یه رابطه سمی رو تموم کرده و الان در مرحله سوگ عاطفی به سر میبره. اسم خودش رو گذاشت هجران. و من از روی همین اسم قضیه رو گرفتم. 
هجران شد یه دختری با شخصیت و ظاهر خودش فقط اغراق شده‌تر تصور کردم‌. لب یه چشمه عاشق پسری میشه. قرار میذارن دوباره هم رو کنار همون چشمه ببینن‌. پسره میره و هیچوقت برنمیگرده. هجران سالها منتظر میمونه و خبری نمیشه. روحش رو با چشمه گره میزنه، تبدیل میشه به محافظ اون چشمه. اینطوری عمرش جاودان میشه و تا ابد کنار چشمه میمونه و هیچوقت نمیتونه جای دیگه بره. فکر میکنه آخر این انتظار دیدار دوباره و وصال معشوقه اما هزاران سال میگذره و خبری نیست و...
با همین روش یه نژاد جدید خلق شد. 

اتفاقا آشنایی نداشته باشید بهتره. یه چیز جدید از آب در میاد. 

عینک ‌‌‌

خواستم بگم شما به عنوان شروع‌کننده‌ی چالش باید اول خودتون شرکت می‌کردین و می‌نوشتین که ما بدونیم باید چی کار کنیم دقیقاً؛ که پاسختون به کامنت علیرضا رو دیدم. 

با اینکه بازم درست و کامل متوجه نشدم ولی منم اگه تونستم می‌نویسم حتماً. 

شما اسم بگید من براتون مثال بزنم 

کمک لازم هستم که فراخوان زدم خب 
اسمم نمیاد...

انشالله :)

صـــالــحـــه ⠀

وای چقدر جذذذذاااب 😍

منم می‌نویسم. ولی خیلی شخصیت داغونی میشه، راستی راستی بنویسم؟ 🤣

وای من عاشق های داغونم 

چیز یعنی شخصیت‌های خاکستری عمیق زخم برداشته و واقعگرایانه 
منتظرم :)
سپاس

عینک ‌‌‌

حتماً باید اسم داشته باشه، نمی‌شه بدون اسم بنویسیم؟

منظور من برای نوشتن شخصیت محتاج اسمشم 

تا اسم نباشه نمیتونم
وگرنه شما هرطور مختارید

آقای عین

من اگه توی دنیای پریان بودم، شاید اسمم «خسته بال» میشد. خسته بال آخرین بازمانده از نژاد آدم های پرنده است. قد بلنده، با ته ریش و موی سری که تا روی شانه هاش میاد. خسته بال بچه که بود، دعواش میشه و بال هاش آسیب جدّی میبینه... از اون موقع دیگه نمیتونه پرواز کنه. یه تیرگی هم توی وجودش رشد کرده... یه جور خودخواهی، یا حسادت.

عالی عالی عالی 

چی شد که نژاد آدمهای پرنده منقرض شد؟ 
خسته بال خانواده‌ای داره؟ 
شغلش چیه؟ 


خودخواهی و حسادتش رو نتونستم بپذیرم. توضیحات بیشتر لطفا...‌

عینک ‌‌‌

اسمه حتماً باید بیانگر اون شخصیت باشه، ینی می‌خواین از روی اسمه به ویژگی‌های اون پی ببرین و چیزی رو متوجه بشین؟ نمی‌شه یه شخصیت خلق کنین و بعد براش اسم انتخاب کنین.

میشه آقا 

من نمیتونم 
مدلم اینه 😅

آرا مش

«صبورا»

صبورا دختریه که تنهای تنها توی یه جنگل زندگی می‌کنه... دختر مقاوم و صبوریه، عاشق مه و کوهستان و جنگله...

روزها میره بالای یه کوه بلند تا مسقیم انرژی کوهستان وجودش رو پر از مقاومت و صبر کنه، از کوهستان انرژی می‌گیره...

نقطه‌ضعفش یه کاسه‌ی بزررررگه که اونو توی خونه‌اش پنهان کرده... کاسه‌ی صبرش... هربار که سختی‌ای از راه می‌رسه، هربار جنگی میشه، هربار عزیزانی رو از دست میده، قطره‌قطره از وجودش کم میشه و این قطرات میفته توی کاسه‌ی صبرش، وقتی این کاسه لبریز بشه، اون دیگه هیچ قطره‌ی صبری توی وجودش نداره و می‌میره... صبورا به صبوری‌کردنش زنده‌‌ست...

اون کاسه‌ی صبرش رو از دید بقیه پنهان کرده چون به نفع نیروهای اهریمنی نیست که صبورایی وجود داشته باشه چون او داره صبوری رو به بقیه‌ی دخترها هم یاد میده...

اما کاری کرده که وقتی کاسه‌ی صبر لبریز شد، قطرات صبرش بریزه توی رودخونه، از آبشار سرازیر بشه تا این قطرات از طریق آب رودخونه وارد وجود بقیه‌ی موجودات بشه...

 

امیدوارم خوب نوشته باشم :))

عالی نوشتید 

تخیل منم آزاد شد. ایده‌ام رو بگم ببینید می‌پسندید یا نه. انتخابش با شماست 


صبوران یه گروه مبارز هستن که تو جنگل‌های مرزی زندگی میکنن. اونها از سرزمینشون در مقابل نیروهای اهریمنی که همیشه از مرز میخوان وارد بشن دفاع میکنن و جادوی سیاه رو خنثی میکنن. نیروی رسمی حکومت نیستن، یه تشکیلات مخفی رزمی، با اصول اعتقادی خاص و آیین‌های خاص. جوون مردن و به مردم کمک میکنن. نقطه ضعفشون همون کاسه صبرشونه که گفتید. 
صبوران دلگرمی سرزمینن. سنگ صبور سرزمین تو سختی‌هان. اما دارن کم کم منقرض میشن چون کاسه صبرها داره پر میشه. 


حالا یه صبور خاص میخوایم که به عنوان نمادی ار این گروه تو داستان نقش فعال داشته باشه :`)

زری シ‌‌‌

فقط میتونم بگم جالب :))))

زری بیا ایده بده تو هم 

یه اسم بگو لاقل

آرا مش

خیلی خوب بود ایده‌ات :)

خب این صبور خاص همون «صبورا»ی خودمون دختر کوهستانه، مثلاً شاید خودش رو از بقیه‌ی گروه صبوران جدا کرده به کوهستان پناه آورده و می‌خواد رسالت خودش رو جور دیگه‌ای به انجام برسونه... راهی ایجاد کرده از زیر خونه‌اش به سمت آبشار و با اینکه کاسه‌ی صبرش داره کم‌کم لبریز میشه و می‌میره ولی قطرات صبرش توی کل آب رودهای سرزمین پراکنده میشه... :`)

تشکرات 

این سرریز شدن به آبشار عالی بود 


ولی... یکم جزئیات بیشتر 
شخصیت زیادی سفیدی شد....

آقای عین

واسه انقراض نژادش زیاد فکر کردم. چند تا فرضیه به ذهنم رسید:

فرضیه اوّل اینه که خانواده خسته بال توی نبردی که سالها پیش با خاندان دشمن داشتند،‌ همگی کشته شدند. خاندان دشمن کیا هستن؟‌ ممکنه آدم هایی باشند با ظاهر حیوانی غیر از پرنده، ممکنه آدم های پرنده باشند ولی از یه تیره ی دیگه، ممکنه آدم های عادی باشند که چون آدم های پرنده رو شیطانی میدونن،‌ باهاشون جنگیدن و اونا رو از بین بردن!

فرضیه دوم اینه که خانواده خسته بال، با رشد علم و فناوری زیاد نتونستن با تغییرات اجتماعی سازگار بشن. مردم اونها رو اذیت میکردن و اونا هم نمی تونستن خودشون رو پنهان کنن و در نهایت مبتلا به بیماری های مختلف شدند و مردند. این وسط فقط یه نفر جون سالم به درد برد، اونم باید هویت خودش رو مخفی کنه. ولی پنهان کردن بال خیلی سخته!

 

خیر خانواده نداره. به خاطر همین، به کسانی که خانواده دارن، حسودی میکنه. خودخواهه، چون خودش رو از خانواده برتر و شریف میدونه،‌ واسه همین ممکنه دست به کارهای غیرعادی بزنه و عذاب وجدان نداشته باشه. یه کمی تو ابراز احساسات هم لنگ میزنه... باز هم باعث میشه خودخواهی و حسادتش دو چندان بشه.

 

همه اینا بستگی داره که جهانش رو چطوری در نظر بگیریم؟ علمی تخیلی؟‌ فانتزی؟ جامعه امروزی یا گذشته؟ توی شهر مدرن زندگی میکنه یا توی تمدن های خیالی؟ 

خب یه واقعیت تلخی هست و اینکه بال در ابعاد یک مرد بزرگسال واقعا بزرگ و دست و پاگیره. باهاش پرواز هم نمیتونه بکنه پس بی‌فایده است. مزاحم حرکتش میشه. 

اگه موافق باشید بال‌هاش رو قیچی کنیم و اسمش رو بذاریم بی‌بال 
اگه خوشتون نیومد حتما بگید 
چون شخصیت باید با خود واقعی شما سازگار باشه حتما 





داستان در یک دنیای جادویی فانتزی اساطیری‌طور رخ میده. دوتا سرزمین وجود دارن، سیاه و سفید. مرز بینشون دریاست و بالای دریای قلعه‌هایی شناور در آسمان وجود دارن که انسانهای بالدار به خوبی و خوشی در آن زندگی میکنن. تا اینکه جنگ شروع میشه. بالدارها هرکدوم از یه طرف حمایت میکنن. نصفشون میشن سیاه بال و نصفشون میشن سفید بال. بی‌بال هنوز بچه است. پدر مادرش سفید بالن. 
مادر بی‌بال توسط سیاه بال‌ها اسیر شده. قراره یه تبادل اسرا صورت بگیره. سیاه بال‌ها میخوان به اسیرهاشون طلسم آتش وصل کنن که وقتی برشون گردوندن منفجر بشن و لشکر سفید بال فلج بشه. مادر بی‌بال هم که یکی از اسرا بود متوجه میشه و اون طلسم رو تو قلعه سیاه منفجر میکنه. نیمی از مردم سیاه به همراه خودش می‌میرن. 
فرمانده سیاه‌ها زن و بچش رو از دست داده. دیوونه میشه. قسم میخوره اجازه نده حتی یه موجود با بال سفید زنده بمونه، چه کبوتر باشه چه بادبادک حتی. یه عملیات انتقام سخت طراحی میکنه. میریزن تو قلعه سفیدها. هم همه‌ی سفیدها رو میکشن هم همه‌اشون کشته میشن. پدر بی‌بال می‌بیمه اوضاع خرابه. پسر کوچولوش رو میبره یه گوشه و بالهاش رو قیچی میکنه. پسرک از درد و خون‌ریزی بیهوش میشه. اما بخاطر اینکه دیگه بالی نداره نمی‌کشنش. 
جنگ تموم میشه و بجز دو نفر همه مردن. بی بال مونده و فرمانده سیاه‌ها: خسته بال. که دیده انتقام زن و بچش رک برنگردوند. تازه خیلی از سفیدهای که کشته قبلا جز خانواده و دوستهاش بودن. تنها و بی‌کس میشه.
بی‌بال رو برمیداره و میبره تو سرزمین سیاه بزرگ میکنه. بی‌بال فقط یه خاطره از بچگیش داره: اینکه به سفید بال با بی رحمی بالهاش رو قیچی کرد. بعد از اون اسمش بی بال شد و هروقت با این اسم صداش میکنن یادآوری میشه که یه چیزی کم داره. قیافه باباش رو یادشه و ازش متنفره. تو تاریخ آدمهای بالدار نوشته یه زن به قلعه سیاه نفوذ کرد و طلسم آتش رو اونجا منفجر کرد و زن و بچه‌های بی‌گناه زیادی رو کشت. برای همین از مامانش هم متنفره. 

نظرتون؟ 
خوشتون نیومد اگه بگید چطور عوضش کنیم :)

آقای عین

تبریک میگم. تخیّلتون دوباره بیدار شده :)

آقااااا 

من دیگه دخالت نمیکنم 
خودتون بگید 



کمک میگیرم خیلی بهتر میشم 
تشکر 
ولی ادامه بدید لطفا...

زری シ‌‌‌

اسم بدم ؟ 🥲

بی دل

قلب ندارد . خون ندارد . سرد است .

سربازها بی دلن 

دلشون رو به حکمت میفروشن و جاش سکه میگیرن. بعد میتونن راحت برن آدم بکشن....

ثمین ...

من جویا ام. موجودی که در ظاهر شبیه انسانه اما بال، پا، باله، آبشش، و کلا هر تجهیزاتی برای عبور از هر مسیری رو داره و به هر مسیری میره، باید تا انتها کاوشگرانه و دقیق طی کنه. 

یه نیروی خارق‌العاده داره که هرجزءش از طی یک مسیر بدست اومده و با تجربه‌های جدیدش قوی‌تر میشه. اگر بخواد میتونه کمی از این نیرو رو بی‌آنکه کم بشه به کسی منتقل کنه. شرطش فقط اشتیاق طرفینه. وقتی به جان دیگری منتقل شد به شکلی که او بهش نیاز داره درمیاد میتونه امیدواری باشه، عشق، خستگی ناپذیری و ...

اسمش خییییلیییی جذابه :))))



ظاهرشو راستش درک نکردم
همه‌ی اینها رو چطور میشه با هم داشت؟ جا میشن رو پوستش؟ یه شکل عجیب غریب نمیشه؟ چه شکلی میشه اصلا؟ 

واو...
این یه گونه جدید بود...


خب این جویای خاص خودش چطور شخصیه. دختره یا پسر. اخلاقش چطوره. روزمرگی‌هاش رو چطور میگذرونه. خانواده و دوستاش کیان. از چه روشی ارتزاق میکنه. شغلش چیه...

هیپنو تیک

خدای مننننن

 

چقد خفنننمنننثعتص۴تشفکشفتشفتسفنسفگشفن

 

ان شاالله عمری باشه می نویسم برات

 

 

نمیخوام 

تو حتی آدرس وبلاگ منم نداشتی 
باهات قهرم

ثمین ...

ظاهرش شکل انسانه، ولی موقع عبور از راه‌های مختلف میتونه از ابزار مورد نیازش استفاده کنه. مثلا بال‌هاش وقتی بخواد پرواز کنه ظاهر میشه

 

دختره. متاهله و ۷-۸ تایی بچه داره. پرحرفه. پر جنب و جوشه. بسیار بسیار خانواده دوسته. مسیرهاش رو اغلب طوری انتخاب میکنه که به توانمندی خانواده کمک کنه

چقدر زاویه دیدتون جذاب و هیجان انگیز و متفاوته 

درکش برام سخته اما دوستش دارم 
ممنون از اینکه این زاویه دید جدید رو باهام به اشتراک گذاشتید 


خب... ۷ ۸ تا بچه مانع جوشیدن و سفر کردن و رفتن به جاهای مختلف و کسب نیروهای جدید نمیشه؟ قدرتش چطوری ظهور و بروز پیدا میکنه؟ بچه‌هاش چه سنی هستن؟ پیر نیست؟ همسرش چی؟

سر مست

 بی بال چقدر منو یاد غزه انداخت. خیلی روی مخه که جریان رسانه ای علیه سفید بالها شده من اصلا قهرم!!!!!

 

 

 

قهرم ولی خیال می پردازم

شخصیت خیالی من :

یه پری هست به اسم "راهی" که به خاطر اینکه توی زندگی قبلیش سه بار قلب خودش رو از عشق خالی کرده، جنسیت ازش گرفته شده و الان نه زنه نه مرد! اما خیلی مهربونه و مدام دور و بر کسی که برای سومین بار بهش دلباخته شده و دلش رو از عشق او خالی کرده پرسه می زنه ، اسم آخرین معشوق راهی، برنا بوده.

راهی زیاد به خواب برنا میره، روی ترشح دوپامین توی بدنش تاثیر میزاره. طوری که ساعت خواب برنا نصف میشه.راهی افسردگی رو از وجود برنا دور می کنه

و کمک می کنه که برنا پدر خوبی برای بچه هاش و همسر خوبی برای خانمش باشه

راهی به برنا شعرهای زیادی الهام می کنه

برنا به خاطر کم شدن ساعتهای خوابش توی کارش موفقیتهای زیادی به دست می یاره.

وقتی برنا توی مجمع عمومی سازمان ملل در حال سخنرنی هستش

 راهی ناگهان متن سخنرانی او رو تغییر میده و همه می بینن که برنا جای متنی درباره تغییرات اقلیمی زمین داره درباره عشق داد سخن میده!

خانم سرمست کامنت میشه خصوصی بدید یکم مشورت مخفیانه ازتون بگیرم؟ 



فقط منم که راهی رو شخصیت منفی میبینم؟ 

ثمین ...

 در واقع این ۷-۸ تا بچه باعث این نیرو و مسیرها هستن. با نیازهایی دارن یا چیزهایی که جویا احساس میکنه بعدا بهش نیاز پیدا کنن

جوانه. فاصله سنی کمی دارن بچه ها. همسرشم جوانه. همسر جویا هم مثل خودشه و جاهایی از اون انرژی درونی برای تقویت هم استفاده میکنن. (انرژی هر کدوم منحصر بفرده)

چرا من نمیتونم تصور کنم 😭😭😭

ثمین ...

راستی پیش فرضتون غلط از آب دراومد. بیش از ۱۰ نفر خوندن و بیش از ۲نفر شرکت کردن

آره الحمدالله 


@همگی  ممنونم :)

آقای عین

نه خوشم اومده. فکر نمیکردم ایده‌ام اینطوری گسترش پیدا کنه. فقط به نظر میاد که رنگ و بوی فیلم‌ها و داستان‌های معروف رو به خودش گرفته. به خودی خود بد نیست.

 

یه سؤال: چرخش خسته‌بال کمی زود اتفاق نیفتاد؟ چی شد که تصمیم گرفت اون خباثت‌ها رو بذاره کنار و بی‌بال رو بزرگ کنه؟

همچنین آیا خسته‌بال داره یه چیزایی رو از بی‌بال پنهان میکنه؟

آره یه خورده... اوم....



جواب: خب سرعتگیر میذاریم تو مسیر :)
بی بال برادر زاده‌اش باشه؟ دوتا برادر که افتادن جبهه های متفاوت...
به نظرم فقط خسته بود. بیشتر از سیاهی درونش اعمال سیاه انجام داده بود. دیگه نمی‌کشید. 
آره دیگه به بی بال گفته تو از سیاه هایی و سفیدها بی رحمانه خانوادت رو کشتن و بالت رو قیچی کردن

آرا مش

کامنت‌های این پست خیلی جالبه :)))

هرکدوم دارن فارغ از بقیه یه داستان برای خودشون خلق می‌کنن و تو سروسامون‌دهنده‌ی همشون هستی، کارت خیلی سخت و جذابه :))

 

 

شخصیت زیادی سفید... آره راست میگی... احتمالا «صبورا» داره نقص‌هاشو از دید بقیه پنهان می‌کنه... یعنی همه‌ی آدم‌های این سرزمین همینن... نقص‌هاشون رو توی هزار پستو قایم و نقاط قوتشون رو توی بوق و کرنا می‌کنن!!

پدر خودش یه روزی از گروه «صبوران» بوده، مادرش از گروهی به نام «پروایان» که این گروه زندگی‌شون با ترس‌های زیادی همراهه... مدام در حال پروا کردن و ملاحظه‌کاری و اجتناب...

«صبورا» کاسه‌ی صبر داشتن رو از پدرش و گاهی پروا کردن رو از مادرش به ارث برده... هر دو توی جنگ با نیروهای اهریمنی کشته شدن و اون الان تنهاست

ولی شجاعت لازم برای همراه‌شدن با گروه «صبوران» برای جنگ با نیروهای اهریمنی نداره، ترسیدن و ملاحظه‌کاری بیش‌ازحدِ گروه «پروایان» هم براش دور از ذهنه، برای همین تنهایی به دل کوهستان پناه آورده...

گروه صبوران اصول و آیین بخصوصی دارن، «صبورا» توی نوجوونی یک بار که همه برای ادای احترام به بزرگ‌صبورِ گروه می‌رفتن، ناخوشی رو بهانه کرد و نرفت و کم‌کم عادت شد براش که به نوعی زیر بارِ رسومی که به‌نظرش مسخره میاد نره و یا به اصولی که فکر می‌کنه پشتوانه‌ی محکمی نداره، پایبند نباشه...

توی مراسم ادای احترام که هر ده روز انجام می‌شد، هر کس باید چند قطره از قطرات صبر رو از کاسه‌ی صبرِ بزرگ‌صبور می‌خورد تا از لبریزشدنِ کاسه‌ی صبرش جلوگیری بشه ولی خوردن از کاسه‌ی صبر باعث تحلیل‌رفتن نیرو و پرترشدنِ کاسه‌ی صبر خود اون آدم می‌شده...

به خاطر همین که «صبورا» زیر بار این رسوم و اصول نرفت،  زخم عمیقی روی شونه‌ی سمت چپش ایجاد میشه، اون رو مداوا می‌کنه ولی خبر نداره که شب‌ها توی خواب قطرات صبرش از این سوراخ به بیرون نشت می‌کنن... فقط توی خواب اتفاق میفته نه بیداری!

شاید او قبل از اینکه کاسه‌ی صبرش لبریز بشه، با از دست دادن قطرات صبرش داره به مرگ نزدیک میشه...

یک شب وقتی فقط دو قطره از صبرش باقی مونده تا مرگ سراغش بیاد، پرنده‌ی عجیب‌وغریبی به خوابش میاد و این رو بهش میگه...

تا زمانی که بتونه دوباره راهی پیدا کنه که وجودش رو از قطرات صبر پر کنه، باید بیدار بمونه و نخوابه...

اون راه چیه؟

گویا پرنده اسم کسی رو آورده...

 

فکر نمی‌کردم تخیلم اینطوری روشن بشه :))

Fatemeh Asadi

سلام 

چه باحال...

من چشمه خلافیتم خیلی وقته خشکیده و این یک خط تنها چیزیه که الان به ذهنم می‌رسه.

«تیمار» نماینده خورشید روی زمینه. اون با گرمای دلپذیر و سرعتی نزدیک به نور، مرهم قلب‌های بیماره. تیمار تو شهر سایه‌های خاکستری کار خیلی سختی داره...

جییییییییییییغغغغ

تیمار خیلی به دلم نشست :)))

یکم توصیف میکنید چهره و ظاهرش رو؟ خانواده‌اش رو؟

+سلام

Fatemeh Asadi

تیمار دخترخونده خورشیده. از جنس انسان‌ها نیست ولی برای حضور در زمین، به هیبت انسانی دراومده. قد بلند و چشمای ریزی داره و پوستش هم بگی نگی آفتاب سوخته است. 

روی زمین خانواده‌ای نداره اما دلش برای یک مرد زمینی که قلبش کمتر بیماره، رفته اما می‌دونه که انسان‌ها فانی‌اند و اون مرد به زودی می‌میره...

به نظرم خیلی باید خاص باشه....

نمیدونم وجهه خاص بودنش رو چطوری بیان کنم...
باید مشخص باشه که تیمار با همه فرق داره....

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان