روز پنجاه و پنجم معلمی
میدونید اگه فکر کنید نشستم شمردم روزها رو :/ :)))
سال اول معلمی چیز خیلی جالبیه بچهها
من نهاااایتا برای یه ماه بعد برنامه ریزی دارم. معمولا برای یه هفته بعد و خیلی وقتها شب می شینم برای فردا برنامه میریزیم که چی درس بدم و چطور درس بدم. بعضی وقتها هم حتی برای زنگ بعد برنامهای ندارم و زنگ تفریح تو دفتر یه چیزی آماده میکنم :/ اعتماد کردم به برنامه سالانهای که اداره فرستاده و بودجه بندی کتاب. یعنی عملا منم همپای دانش آموزهام و فقط چند روز زودتر از اونها سورپرایز میشم با هر درس :)))
دانش آموزم نمیدونه ماه بعد چیا بلد خواهد بود؟ خب منم نمیدونم :/ دانش آموز نمیدونه فصل بعدی علوم چیه؟ من میدونم اما دو فصل بعد رو نمیدونم :)) خبر نداره کی علامت جمع و تفریق رو یاد خواهد گرفت؟ خب منم همینطور :))) :/
میدونم خندهداره و خیلی بده، ولی چی کار کنم! وقت ندارم :/ همینطوری به هر درسی که رسیدم روش تدریسش رو یاد میگیرم و یه طرح درسی براش میسازم و جلو میرم :/ حتی بعضی جزئیات رو تو کلاس درس متوجه میشم :/ و همون لحظه باید یه فکری براش بکنم :/ درسته یه ایراده برای من ولی هیجانانگیز هم هست :/ برام یه چالش بامزه است :/ و خوش میگذره :/ و البته که باعث دردسر و اضطراب هم هست :/
الان مثلا در اوج آمادگی به سر میبرم و میدونم تا آخر آذر برنامهام چیه (الحمدلله رب العالمین!) ولیکن از بودجهبندی بسی عقبم :/ و اینکه یه سری چیزها رو جا انداختم بسیار مهم :/ چون اون موقع نمیدونستم مهمن و تازه فهمیدم :/
به کلاس اول های دیگه نگاه میکنم میبینم خب من بیشتر از معلمهای مدرسهامون تلاش کردم. قصد خودستایی و این چیزها ندارم واقعا ، شما که من رو نمیشناسید خب. صادقانه خودم رو ارزیابی میکنم و میبینم بیشتر از اونا تلاش کردم. تکالیف خلاقانه دادم. روش تدریس خلاقانه در پیش گرفتم. همیشه دنبال آموزش بودم و هر هفته سعی کردم یه ایراد کارم رو برطرف کنم. تعصب به خرج ندادم و هر وقت دیدم این راهی که در پیش گرفتم نتیجهای که توقع داشتم رو نمیده راهم رو تغییر دادم و از نو یه مسیر تازه طراحی کردم. قطعا که احساس ناکافی بودن دارم اما نه در مقایسه با دو معلم دیگهی مدرسه که کاملا سنتی بدون استفاده از هرگونه ابزاری میان درس رو میگن و دوبار سر بچه داد میزنن که بشین بنویس و تمام. نه در مقایسه با اون دو بزرگواری که حتی مراحل آموزش خواندن رو یه گوگل نکردن و بلد نیستن و وقتی من بهشون گفتم هم اهمیت ندادن. به خدا ادعای دانستن ندارم، بهم وحی نشده که،پپل دادم کلی کارگاه شرکت کردم تا یه سری اصوا ابتدایی تدریس کلاس اول رو از متخصصینش یاد بگیرم که اونم هنوز نمیتونم کامل اجرا کنم. بگذریم...
حالا منی که اینقدر گلم، آیا انصافه بچههام خوندن نوشتن یاد نگیرن درحالی که بچههای اون یکی کلاسها یاد گرفتن؟ گاهی میگم شاید من زیادی پرتوقعم و زیادی فراتر از کتاب درس دادم؟ شاید اون دوتا همکار عزیز خالی میبندن و بچههاشون اونقدر که ادعا میکنند خوب نیستن؟ چه میدونم... از خدا پنهون نیست از شما چه پنهوون، تازگیا روخوانی رو فراتر از کتاب نمیپرسم دیگه. یعنی دوست دارم در حد کتاب بپرسم تا بتونن راحت بخونن و من خوشحالم بشم :/ سر خودم رو شیره میمالم؟ شاید... جمله سازی رو اکثریت اشتباه دارن و نمیدونم چرا دوست ندارم وارد جمله سازی بشم :/ یعنی تکالیفش رو میدم ها، اما ارزشیابی نمیگیرم ببینم چطورن. دفعه قبل که ارزشیابی کردم افتضاح بودن آخه. باید سر از زیر برف در بیارم و یه روش متفاوت برای تدیسش پیدا کنم.
اون دانش آموزی که املاش صفر بودها، بردم پیش مشاور مدرسه، حدس زد دیس لکسیا داشته باشه. از اونجایی که احتمال میدم مامانش باهاش کار نمیکنه نمیتونم قطعی نظر بدم. باید تو جلسه فردا با مادرش حرف بزنم ببینم چقدر برای روخوانی بچه وقت میذاره و چقدر از فعالیت هایی که برای تمرین در منزل بهشون گفتم رو انجام میده.
از وقتی اومدم مدرسه به این نتیجه رسیدم زندگی تو ساختمون خانواده شوهر یعنی قطع شدن دست مادر از تربیت بچهاش. آمدن به خانهی پدرشوهر همانا و از دست دادن حق تربیت بچهات همانا. از اون به بعد تو فقط نقش کوزت خونه رو داری و فقط کثیف کاریهای بچه رو تمیز کنی، وگرنه اصل وقت بچه با اوناست. و حرف شنوی بچه هم از اوناست. البته بازهم جسارت و قدرت مدیریت مادر میتونه اوضاع رو تغییر بده. مامانهای کلاس من بیخیال هم هستن. یعنی چی پدر شوهرم گفته حق نداری بچه رو مجبور کنی مشق بنویسه؟ یعنی چی برادرشوهر مجردم هر روز بچه رو با خودش میبره بازی و دور دور و نمیذاره بچه دای درسش بشینه؟ یعنی چی که بچه تمام وقتش خونه مادر شوهره و به من اجازه نمیدن برش گردوندم؟ اینا بهانه نیست؟ باز اونایی که میگن پدرش کاملا متضاد من حرف میزنم و باعث میشه بچه به حرف من گوش نده رو بیشتر باور میکنم.
اگه فقط مشق و تکلیف منزل بود ایرادی نداشت. مشکلم اینه این حرف شنوی نداشتن بچه تو مدرسه هم امتداد پیدا کرده. عادت داره هر وقتی دلش خواست هرکاری دلش خواست رو انجام بده و هیچوقت هیچکس بهش نه نگه. اصلا نه شنیدن رو درک نمیکنه. لجباز نیستا. عادت کرده که همیشه حرف حرف خودش باشه. اینکه یه نفر بیاد بهش بگه الان فلان کار رو بکن براش عجیب و جدیده. چند نفرشون رو با زحمت فراوان رام کردم اما اونی که والدینش هیچ همکاری نمیکنن رو نمیتونم... هعی...
روایت بچهها از خانوادههاشون هم البته جالبه. تقریبا همهاشون معتقدن مامانشون مانع مشق نوشتنشون شده :/ میگم چرا ننوشتی میگن میخواستم بنویسم مامانم نذاشت گفت نمیخواد :/ علی مصممه به هرکس که گذرش به کلاسمون میفته اطلاع بده که مادرش فوت شده و الان مادر نداره. حالا اون رهگذر میخواد معاون مدرسه باشه یا مهیار یا والدین سایر بچهها. (چرا الان خلیل نون خ اومد تو ذهنم؟ :/ ) فرهاد عاشق باباشه چون باباش براشون میوه میخره و الان هیچکس نمیتونه میوه بخره. مخصوصا که موز و کیوی میخره و هیچکس نمیتونه موز و کیوی بخره. همیشه هم میگه که خانوادش خیلی خیلی پولدارن چون هم خونه دارن هم ماشین و الان هیچکس نیست که پول داشته باشه هم خونه بخره هم ماشین. آرزوش هم اینه وقتی بزرگ شد مثل باباش پولدار بشه. اکبر میگه یه خواهر داره که خواهر واقعیش نیست و از خیابون پیداش کردن و بزرگش کردن. و....
بعد مدتها دارم پست میذارم دلم نمیخواد تمومش کنم.
پسر یکی از همکارها دانش آموز راهنماییه، جاتون خالی رفته بود حج دانش آموزی. تازه برگشته. سوغاتی برای همه یه تسبیح آورده و یه چادر سفید برای همسر آیندهاش. به مادرش هم سپرده به این چادر دست نمیزنی برای عروس آیندمه. میزان بگیر بودن این پسر >>>>> میزان ازدواجی بودنش >>>>>> حالا بقیه یه طوری به مادر این حاجی میگفتن ناراحت شدی نه؟ ولی پسر من هرجا میره اولین سوغاتی رو واسه خودم میاره و هرکس جات باشه ناراحت میشه و... :/ گفتم جمع کنید بابا یه پسر هم روح ازدواجی داره تخریبش کنید. چه ایرادی داره آخه. بچه است دیگه هنوز زن نگرفته که به اون زن حسودی کنید چرا اونو به من ترجیح دادی!
پدر یکی دیگه از همکارها یه ماهی بود تو بیمارستان بود. شوهر این همکار دومی به خانمش دستور داده بود که با خانواده خودش قطع رابطه کنه. تا اونجایی که فهمیدم شوهره از این مذهبی تعصبیها بوده (خود خانم هم واقعا معتقد و موجه و مومنه) و خانوادهی زن بیحجاب و بیاعتقاد بودن. همکار بیچاره ما دلش پر میزد که بره ملاقات پدرش اما شوهرش اجازه نمیداد و هرگونه رفت و آمدی رو ممنوع اعلام کرده بود. هرچی ما بهش میگفتیم بابا شوهرت رو بپیچون برو بیمارستان حال پدرت خوب نیست یه سر بهش بزن ما حالت کلاس وایمیستیم کسی نمیفهمه و... گوش نمیکرد میگفت شوهرم گفته نه پس نه. حالا خدا رو شکر دیروز قایمکی رفت یه سر زد و سریع برگشت چون حال پدرش خیلی وخیم شده بود. تو همون ملاقات کوتاه دزدکی خواهرهای بیحجابش کلی تیکه کنایه بهش زده بودن و کلی تحقیرش کرده بودن و سرش فریاد کشیده بودن که تو با ما قطع رابطهای حق ملاقات با بابامون رو نداری و برو پیش همون شوهر مذهبیات و... امروز زنگ سوم بود که زنگ زدن و خبر دادن پدر این همکار فوت شده. وای یعنی دنیا رو سر مدرسهامون خراب شد. زجه زدنها و شیونهاش هنوز تو گوشمه. همه داشتیم زار زار پا به پاش گریه میکردیم. پسر این خانم تو همین مدرسه کلاس پنجم درس میخونه. اومد دفتر معلمان مادرش رو غش کرده و پهن شده کف زمین دید با نیشخند گفت جمع کن خودت رو مامان این ادا بازیها چیه در میاری:/ اصلا یه وضعی افتضاحی که دیگه نمیدونم چی بگم... برای شادی روح مرحوم و آرامش همکار ما اگه میشه دعا کنید... تو همون وضعیت نگران بود شوهرش نفهمه دیروز رفته ملاقات پدرش چون اگه میفهمید طلاقش میداد...
یکم پیش تو گروه همکاران مدرسه داشتیم پیام تسلیت مینوشتیم. یهو دیدم یکی عکس فرستاده. از صفحه چتجیبیتی اسکرین گرفته بود و فرستاده بود. چی رو؟ یه خط پیام تسلیت رو! یعنی خود این خانم که پانزده ساله معلمه نمیتوانسته یه خط فقط یه خط پیام تسلیت بنویسه، از چت جی بی تی پرسیده. تا اینجا اوکی. اما حتی نتوانسته جواب رو کپی کنه و بفرسته. یا حتی همون جواب رو حفظ کنه بیاد تو پیام بنویسه. اسکرین نرفته بود :/ میخوام کلهام رو بکوبم دیوار...
فردا جلسه اولیا مربیان دارم. گفته بودم؟ آخه حدود دو هفته قبل اولیا به شکایت پیام داده بودن که بچههای ما هیچی یاد نگرفتن، یه جلسه بذارید تا ایرادات کارتون رو بگیم. حالا اینقدر صریح نگفته بودن اما فهوای کلام همین بود. گفتم صبر کنید جلسه ماهانه آذر رو بذارم اون موقع حرفتون رو بزنید. و فردا زمان جلسه است. بچهها خیلی پیشرفت کردن الحمدالله. دعا کنید فردا تیرباران نشم. امیدوارم بتونم از پیش بربیام. باید خونسرد و آرام بمونم، هیجانزده نشم و باصلابت و آرامش جواب بدم. به امید خدا....
دیگه؟
برم برای ترکیبات ن مقوا ببرم و آهنربا بچسبونم...