برای نورماه لالایی خوندم و خوابید، حس می‌کنم این شگفت‌انگیزترین لحظه‌ی معجزه‌آسای عمرم بود... 

چقدر بچه پدیده عجیبیه...

نورماه خیلی خیلی خیلی خیلی کوچیکه. تو لباس سایز صفر گم میشه. آستین‌هاش رو باید سه بار تا بزنیم. دستش عین دست جوجه است. همونقدر ریزه میزه و هنونقدر استخونی‌ خدایا این فسقل بزرگ میشه یعنی....

 

 

 

 

همچنان در وضعیت بغرنجی هستم... حل شد کامنت‌ها رو جواب میدم... ممنونم از همگی :`)

میخک ۲ ۴

بلای مصنوعی_ موقت

به بلایی که خود آدم سر خودش بیاره می‌گویند بلای مصنوعی 

الان مثل چی گرفتارشم 

فقط دعا کنید بتونم به سلامت ازش بگذرم 

ختم بخیر بشه کل بیان رو شیرینی میدم 

خودم که به خودم رحم نکردم، خدا رحم کنه بهم کاش‌..

میخک ۵ ۵

پشت صحنه معلمی

۱_ شغلم رو شروع نکردم هنوز اما مشغله‌ی شبانه‌روزی‌ام شروع شده، اون وقت بعضیا میان میگن معلم‌ها میخورن و می‌خوابن و مفت حقوق می‌گیرن. واقعا خاک بر سر نمک نشناس‌ها. اینجا من موضوعیت ندارم. من هیچ کاری نکردم واقعا و اصلا نمی‌خوام از خودم چیزی بگم، فقط مشخصا می‌بینم برای معلمی باید تمام وقت درگیر باشی و نه تنها پول خاصی گیرت نیاد که یه چیزی هم بذاری روش از جیب خودت هزینه کنی تا بچه‌های طفل معصوم محرومیت نکشن... 

 

۲_ تاحالا کتاب سوم رو بررسی عمیق نکرده بودیم. اولین بار بود خیلی چیزهاش رو می‌دیدم. و خب باید بگم فارسی سوم افتضاحه. باید با استاد عین حرف بزنم من براش داده‌های آماری جمع کنم و اون تبدیلشون کنه به یه مقاله برای تحلیل محتوای این کتاب. جذابیت برای کودک نسل جدید صفر از صد. برای من جذاب نیست حتی! ریاضی‌اش معمولیه. بستگی داره پایه‌اشون ضعیف باشه یا قوی. فقط یه چیزی رو مخمه اینکه تو کتاب ریاضی مسئله اومده از سکه! بابا سکه منقرض شده رفته! دیگه خیلیا حتی پول نقد هم استفاده نمی‌کنن دیگه! بعد مثلا تو از سکه استفاده کردی تا عینی‌سازی کنی و مسئله‌ات کاربردی باشه؟ مطالعاتش خوبه ولی، علوم هم قشنگه. کلا کتاب علوم‌ها دست معلم‌ رو باز گذاشتن و راضیم از این اتفاق. هدیه حجمش زیاده. اگه میخوای تربیت دینی کنی نیازی نیست این حجم اطلاعات بریزی وسط. کم حجم‌تر باشه معلم فرصت میکنه عمیقتر به هر موضوع بپردازه. من این مدل آموزش که به هر موضوعی یه گریزی بزنی صرفا در این حد که فقط به گوشش بخوره خوشم نمیاد. قرآن هم باز بستگی به سطح پایه‌اشون داره. چون کوچیکن نمیتونم همون جلسات اول ازشون آزمون تعیین سطح بگیرم. باید کم کم ارزیابی کنم ببینم چند چندن.  

 

۳_ باید پاور بسازم برای جلسه معارفه. طرح درس سالانه نوشتن مصیبته برام ولی باید اونم هرچه سریعتر انجام بدم. فکر می‌کردم صرفا نوشتن بودجه بندی سالانه کافیه اما نیست. بعدش بشینم برای درس‌های مهر ماه فرم جیم بنویسم. یادِ کارگاه گجت افتادم که می‌گفت دست‌های پرتوان برس به داد این ناتوان. الان به تجهیزات کارآگاه گجت احتیاج دارم واقعا. بین این حجم فایل و پوشه دارم گم میشم. تازه نوشته‌های خودم رو دستی مینویسم هنوز تایپ رو شروع هم نکردم حتی‌

 

۴_ کتاب‌ها رو دیروز سفارش دادم برسه. نخواستم کتاب کهنه‌ی کسی رو بگیرم چون زیادی کهنه هست و ممکنه تغییر کرده باشه و درضمن میخوام تمیز باشه که خودم توش چیز میز بنویسم. البته اینکه حوصله نداشتم تک تک از آدمها خواهش کنم هم بی‌تاثیر نبود. ۷۰۰ تومن دادم تا منت نکشم. در آینده هم خبر به درد می‌خوره یه روز دیگه. پی‌دی‌اف کتاب راهنمای معلم علوم و فارسی و هدیه رو دادم مهیار فردا پرینت کنه. فکر می‌کنم بقیه‌اش واجب نیست. واسه ریاضی و مطالعات خودم ایده زیاد دارم، قرآن هم ساده و سر راسته. 

 

۵_ هنوز حتی یک عدد دست سازه هم ندارم. مهر ماه چندتا بازی نیازه باید طراحی کنم. فعلا فقط کلیات رو تقسیم می‌کنم وگرنه ایده‌های خلاقانه درس‌ها رو نیافتم هنوز. چیزی تا شروع مدرسه نمونده. نمی‌دونم چی کار کنم. خدا کمکم کنه واقعا. باید لیست خرید در بیارم که بچه‌هام چیا بخرن.

 

۶_ آخ لوازم التحریر! لوازم التحریر نگرفتم. خودکار رنگی لازم دارم، مداد دارم تراش باید بخرم، پوشه کار نیازه، غلط گیر، استمپ مهر باید بگیرم مهره‌ای تشویقی‌ام رو تو اون بزنم، جامدادی، ماژیک‌های رنگارنگ، دیگه؟ لباس فرم برگشت خورده رفته تهران متاسفانه. باید دوباره سفارش بدم. کفش مناسب ندارم، و کیف بزرگی که دفترنمره توش جا بشه هم. اوه اوه مقنعه رنگی هم نگرفتم. خرید رفتن برام سخته. اینجا زمستون رسیده نمیشه بیرون رفت از بس هوا سرده. 

 

۷_ استرس دارم. خیلی خیلی خیلی استرس دارم. از بچه‌هام میترسم. همه میگن بین محبت و اقتدار توازن برقرار کن. لعنتیا توازن یعنی چی؟ من اگه می‌فهمیدم مرز توازن کجاست خب برقرارش می‌کردم! دقیقا چی کار باید بکنم؟ تجربه‌ی دخترانه یکم بهم اعتماد به نفس داده بود اما اینها پسرن. من هیچ درکی از پسرها ندارم :/ همه میگن وحشین. یعنی تا چه حد؟ میگن باید جدی و محکم و خشن باشی، من بلد نیستم خشن باشم با بچه‌ها. کمال‌گرایی چنگ انداخته و مغزم رو اونقدر فشار میده که کله‌ام منفجر بشه و مغزم از گوش و چشمم بپاشه بیرون. نفس عمیق... سال اولته میخک، عیب نداره، قرار نیست بی نقص باشی و این عیب نداره، به مرور یاد میگیری، فقط سال اول رو زنده بمون.... 

میخک ۱۰ ۴

روز صفر معلمی

ادامه‌ی سلسله پست‌های جومونگی و جواب دادن به نظرات فعلا طلبتون، میخوام از تجربه‌ی داغ مدرسه حرف بزنم

 

 

روز صفر دقیقا یک روز خاص نیست، هر روز قبل از شروع رسمی شغل مقدس معلمی رو بهش میگم روز صفر. دیگه نمی‌تونم روز منفی بگم بهش که. روز صفر اول شنبه‌ی دو هفته پیش بود. دوتا امتحان داشتم. بین امتحان‌ها باید میرفتم از اداره ابلاغم رو می‌گرفتم و می‌بردم مدرسه. بین امتحان‌ها که رفتم اداره دیدم برق رفته. ابلاغ هم باید همونجا پرینت میشد. تا نیم ساعت قبل امتحان منتظر وایستادم ولی خب برق نیومد. منم رفتم امتحانم رو دادم و دوباره برگشتم. این دفعه ابلاغم آماده و امضا شده روی میز بود. برش داشتم و بدو بدو رفتم مدرسه. تا برسم مدرسه ساعت دوازده رو گذشت و مدرسه تعطیل شد. این اولین مواجهه‌ی من با مدرسه‌ام بود. پشت درهای فلزی‌اش نیم ساعت معطل شدم. هرچی به معاون زنگ زدم جواب نداد. منم نمیدونستم راس دوازده بسته میشه خب. ابلاغ در دست پشت در یک لنگه پا بودم که باد شدیدی وزید و ابلاغم رو با خودش برد. من سکته کردم اون لحظه. هرچی دنبالش دویدم باد دورتر می‌برد. از ترس اینکه ابلاغم یه وقت نیفته تو جوب گریه‌ام گرفته بود. یه سوپرمارکت دقیقا رو به روی مدرسه بود و دوتا فروشنده مرد صحنه ی دویدن یک خانم چادری دنبال کاغذ از این سر کوچه تا اون سرش رو دیدن. تازه از بس استرس داشتم به ابلاغ التماس میکردم وایسته و این ظلم رو در حقم نکنه. فکر کنید صدام رو هم شنیدن. یعنی شان و شخصیت معلمی صفر از صد. 

 

روز صفر دوم یکشنبه بود یعتی فرداش. بازهم امتحان داشتم. صبح زود پا شدن رفتم مدرسه، گفتم کاری نداره که فقط کاغذ و تحویل میدم و قبل امتحان بر میگردم دانشگاه. معاونی که من میشناختم از قبل (خانم پ) اومد استقبالم. گرم تحویلم گرفت. حسابی حال و احوال کرد و برام چایی ریخت. گفت منتظر بشینم تا مدیر بیاد. والدین برای ثبت‌نام دانش آموزها میومدن و میرفتن. با معاون دوم (خانم آ) آشنا شدم. فهمیدم مامانِ یکی از سال پایینی‌هاست که تو بسیج و لیگ جت و... باهم دوست شده بودیم. دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما مامانش بهش ظلم می‌کرد که بعدا جریانش رو بهتون میگم. دیدنِ مامان اون دختر برام جالب بود. من زیاد از عمل‌های زیبایی سرم نمیشه اما با وجود بالای ۵۰ سال سن رد دستکاری کردن صورت و چیز میز تزریق کردن و تتوی ابرو و... تو صورتش مشهود بود‌. با این حال انصافا اونهم وقتی فهمید دوست دخترشم خیلی گرم ازم پذیرایی کرد و تحویلم گرفت و بغلم کرد و... معاون پرورشی خانم م بود. دید کتاب دستمه و دارم برای امتحان میخونم، پرسید چه درسیه، جواب دادم آشنایی با دفاع مقدس. قیافه‌اش رو کج و کوله کرد و گفت ایشششششش این درس‌ها چرا تموم نمیشن! تمام تصوراتم از معاون پرورشی فرو ریخت. حجابش هم خوب نبود. برخلاف تمام معاون پرورشی های که دیدم ( همیشه سرپا، همیشه پرانرژی، همیشه دنبال بدو بدو، همیشه لبخند به لب، همیشه در حال فعالیت‌های هنری و کارهای جذاب ذوقی و ... ) ایشون آدم ریلکس و بیخیالی به نظر می‌رسید با چهره‌ای کاملا خنثی. کار کردنش هم خیلی آهسته بود. 

 

یکی دو ساعتی منتظر مدیر نشستم. مدام هم استرس داشتم که به امتحان نرسم. این مدت یه چشمم به کتاب بود یه چشمم به اولیایی که میومدن و میرفتن. اکثرا قشر مالی متوسط رو به پایین بودن‌. اکثر پدرها کارگر بودن و چهره‌های آفتاب سوخته‌ای داشتن. این تقسیم‌بندی‌ها رو هیچوقت درک نمی‌کنم. یه خیابونه که سمت راستش میشه بالاشهر و مرفه نشین، سمت چپش میشه پایین‌شهر و فقیرنشین. واقعا که چی؟ بگذریم... 

 

مدیر که اومد خانم پ من رو معرفی کرد. به خانم پ بگم معاون راحتترم.  مدرسه معاون زیاد داره ولی من هرجا معاون خالی گفتم از این به بعد بدونید منظورم خانم پ بوده‌. مدیر باد به غبغب انداخت و از بالا نگاهم کرد و گفت :" خببببب، اینجا هم مدرسه‌ی خانم پ هستش دیگه هرکسی رو دلش بخواد میاره هرکس رو نخواد نمیاره. مدیریت ما هم دست ایشونه دیگه. من چی کارم این وسط؟ خوش اومدید" در همین برخورد اول قشنگ حساب کار دستم اومد. ابلاغم برای کلاس سوم بود، تنها دلیلی که پسرانه بودن مدرسه رو پذیرفته بودم این بود که پایه سوم نسبت به تمام پایه‌ها آسونتره.  مدیر گفت بیا و برو اول. گفتم اول سخته برای سال اول تدریس نمیتونم. گفت نه بابا میتونی و جوون و پرانرژی هستی و... تا تونستم اصرار کردم که سوم بمونم. واقعا از اول پسرانه میترسیدم. آخرش هم قرار شد من بعدا خبر بدم. راه افتادم سمت دانشگاه. خانم پ اومد بدرقه‌ام کنه. قبل رفتن به خانم پ گفتم نذاره در غیابم من رو برای اول بنویسن. خودش بیشتر از مدیر اصرار کرد که برم اول. فهمیدم مدیر رو این خانم معاون حساسه و عمدا میخواد پایه‌ام رو عوض کنه که بگه من مدیریت کردم و حرف آخر رو من زدم. معاون هم میخواست حرف مدیر عملی شه که از سرش کچلش دست برداره. خلاصه که بدو بدو رفتم دانشگاه و اون روز هم گذشت.

 

سومین روز صفر معلمی امروز بود. دیشب یا مامان قرار گذاشتم صبح زود برم پیش نورماه تا مامان دو ساعت استراحت کنه، سر ظهر هم قرار بود مرخص بشن. همون شب معاون پیامک داد که فردا ۹ صبح مانور بازگشایی مدارسه.  از مامان عذرخواهی کردم و گفتم باید برم مدرسه. صبح زود بیدار شدم. چادر و مقنعه‌ام رو اتو کردم و شیک و پیک رفتم مدرسه. ۸:۳۰ رسیده بودم. غیر معاون‌ها و مدیر هیچکس نبود. فهمیدم معاون پرورشی داره عوض میشه. به خانم آ کمک کردم جدول هفتگی کلاس‌ها رو نصب کنه تو بُردِ دفتر‌. کم کم بقیه هم رسیدن. رسیدنشون تا ۱۰ طول کشید. هیچ کار خاصی هم نداشتن. الکی گفته بودن فقط حاضر باشید. 

 

تو مدرسه گشتم و فضا رو بررسی کردم. چون اسکان فرهنگیان شده بود چرک و کثیف بود، چند بار شسته بودن در و دیوار و کف مدرسه رو اما هنوزهم چرک بودن ازش می‌بارید. کلاس‌ها بزرگ بودن الحمدالله.  نمازخونه رو داشتن رنگ می‌کردن. خانم پ یه طرح خوشگل داد به نقاش که روی دیوار نمازخونه بکشن. داشتن برای جشن شروع مدرسه کارت شماره طراحی میکردن که دانش آموزها به سینه‌اشون بجسبونن. با هوش مصنوعی یه تصویر خوشگل ساختم و تو ورد مرتبش کردم و پی‌دی‌اف کردم که بدن پرینت. یه سری کاغذهای فضاسازی و شعار سال تحصیلی و... اینا رو هم کمک کردم درست کنن. زیاد نمی‌تونستم تو دفتر معلم‌ها بشینم. معذب میشدم. همشون باهم صمیمی بودن و من نمیدونستم چطور خودم رو وارد صحبت‌هاشون کنم. 

 

به یکی از معلم‌ها می‌گفتن عروس. تازه عقد کرده بود. با نامزدش رفته بودن ترکیه. وقتی اومد همه با اشتیاق ازش درمورد ترکیه می‌پرسیدن. بعد از اینکه خواهرش رو کجا سازماندهی کردن پرسیدن فهمیدم خواهرش هم سال آخر فرهنگیان بوده، ۰مثل من. فامیلی اش رو موقع ورود گفته بودن، به قیافه‌اش که دقت کردم فهمیدم خواهر همکلاسی خودمه. دهن باز کردم که بگم آبجی‌اش چهار سال همکلاسی‌ام بوده.  یادم افتاد که این همکلاسی عزیز طرفدار ززآ بود و کلا از بسیجی جماعت بدش میومد. ترجیح دادم سکوت کنم و آشنایی ندم چون آشنایی دادن فقط باعث ذهنیت منفی میشد. هرچند احتمالا خودش خیلی زود بفهمه. محل خدمت خواهرش یه شهرستان دور بود، گله می‌کرد که چرا انتقالی ندادن بیاد شهر خودش. خواستم بگم خب خودش تو کنکور اون منطقه‌ی دور رو انتخاب کرده و رتبه‌اش به اونجا می‌رسیده. ولی نگفتم، همینکه خواهرش قرار بود تو روستای دورافتاده خدمت کنه و منِ بسیجیِ چادری تو یه مدرسه‌ی خوب داخل شهر برای عصبانی کردن یه نفر کافیه، لازم نبود حرفی بزنم. دیگه براشون مهم نبود که من رتبه‌ی کنکورم از اون خیلی خیلی بهتر شده بود و خودم چهار ساله در موضوع سندتحول دارم فعالیت میکنم و کارگاه‌های مختلف شرکت می‌کنم و سیر مطالعاتی‌ برگزار کردم خودم و حلقه‌های مطالعاتی تشکیل دادم و... برای همین این مدرسه‌ی تحولی خودش درخواست داده که من بیام اینجا، با خواهر عزیزش که کل تایم کلاس‌ها می‌خوابید و بعد کلاس هم با دوست‌هاش فقط می‌رفت کافه و پاساژگردی معلومه که فرق می‌کنم. 

 

جو بین معاون‌ها خیلی شاد و پرانرژی بود. حتی معاون پرورشی که قرار بود اجازه ندن سال بعد اینجا بمونه و هنوز تکلیف آینده‌ی شغلی‌اش معلوم نبود هم با جون و دل کار می‌کرد و حس مثبتی به ادم می‌داد. فهمیدم منبع انرژی همه همین معاون عزیز خودم خانم پ بوده‌. بس که بشاش و طنازه این بشر. مدیر حق داشت که روش حساس بشه چون علنا داشت مدیریت می‌کرد همه رو، اما با زبون خوش و روی گشاده و اخلاق درجه یکش کاری می‌کرد حتی مدیر هم از این وضعیت راضی باشه و حاضر بشه به سازش برقصه. جو بین معلم‌ها رو اما دوست نداشتم. البته من تازه بودم شاید بخاطر همینه. راستی اونجا رفتم با مدیر صحبت کردم. گفتم اگه شرایط بحرانیه و نیاز ویژه به پایه اول دارید اوکیه اما ترجیح خودم سومه. مدیر گفت پس برو سوم. ذوق کردم حسابی. خدا کنه سربلند باشم. 

 

یکم از ساعت ده میگذشت که گفتن بیایید کمک کنیم کتاب‌ها رو پک بندی کنیم. هر پک برای یه دانش آموز. دمِ دست من کتاب‌های پایه دوم بود. شروع کردم به کار. خانم آ گفت برو پایه خودت رو پک کن. گفتم چه فرقی میکنه؟ کتاب‌های سوم رو یه کنجی گذاشته بودن که دسترسی بهش سخت بود. تازه دو تا معلم دیگه داشتن سوم‌ها رو پک می‌کردن درحالی که معلم دوم‌ها نیومده بود و کتاب هاشون زمین مونده بود. رفتم یه چندتایی پک سوم درست کردم که خانم آ صدام کرد برم کمکش. کار با کامپیوتر سختشون بود و راهنمایی‌اشون کردم. همونجا خانم پ که شرایط مامانم رو میدونست گفت اگه میخوام می‌تونم برم. به مدیر گفتم خواهرم به دنیا اومده. چشماش هشت‌تا شد. خندیدم و توضیح دادم نورماه دیر به دنیا نیومده من زود دنیا اومدم‌. به شرط شیرینی خریدن تو جلسه شورای معلمان اجازه داد برم. موقع خداحافظی هیچ معلمی جواب خداحافظی‌ام رو نمی‌داد. حس منفی گرفتم. من فقط ادب رو به جا آورده بودم. اون دوتا معلمی که کتابهای سوم رو پک می‌کردن بهم گفتن خانم دال کتاب‌های شما موند ما مال خودمون رو پک کردیم، بعدا برگردید برای دانش آموزهای خودتون رو پک کنید. واقعا برام عجیب بود. من دنبال یللی تللی نبودم این مدت، داشتم به کارهای مدرسه کمک میکردم. و بهشون گفته بودم دارم میرم بیمارستان کمک مادرم و اگه واجب نبود نمی‌رفتم. دقیقا چقدر سختشون بود اونا هم یکم به من کمک کنن؟ 

 

راستی اینو بگم. از معاون پرسیدم شیفت مخالف کلاس من (دخترانه) کلاس چندمه. جواب داد احتمالا اونا هم سوم. خوشحال شدم و گفتم اخجون میتونیم از دست سارزه‌ها و فضاسازی همدیگه استفاده کنیم و بهم کمک کنیم. لبخند ملیحی زد و گفت خیلی دلت پاکه میخک، خیلی...

 

از فضای کارمندی مجددا بدم اومد. و خدا رو شکر کردم که معلم ابتدایی هستم. تو ابتدایی نمیگی من معلم ریاضی هستم اینکه املات ضعیفه به من ربطی نداره. من معلم فارسی هستم اینکه اصول دین بلد نیستی به من ربط نداره. من معلم سوم هستم اینکه پایه‌ات ضعیفه و درس‌های دوم رو یاد نگرفتی به من ربط نداره و... چیه این فرهنگ مزخرف به من ربطی نداره‌؟ حالم بهم خورد. اسمش رو هم گذاشتن تخصص‌گرایی. انگار هرکس یه ذره مهربونتر باشه نسبت به بغل دستی‌اش رو تخصصش خش می‌افته. حالا من که فردا میرم مدرسه ان‌شاالله و کتاب‌های بچه‌های خودم رو پک می‌کتم اما اگه من جاشون بودم واقعا روم نمیشد به یه همکار همچین حرفی بزنم. 

 

 

 

پ‌ن: این پست رو درحالی نوشتم که نورماه رو پاهام خوابه. برای سلامتی و عاقبت بخیری همه بچه فسقلی‌ها دعا کنید لطفا....

میخک ۷ ۶

جومونگِ ایران زمین ۲

پیش نوشت:

یه سری معادل‌ها رو پست قبل یادم رفت بگم. مثلا اینکه هموسو نماد دفاع مقدسه (خود هموسو هم آزاده بود، هم جانباز، هم سه بار شهید شد) بی‌احترام تسو به سر بریده‌ی هموسو هم نماد... بگذریم.

یونگ‌فو نماد ربع پهلویه.  یعنی خودِ خودِ خودشه. حتی قیافه‌هاشونم شبیهه. میزان حماقت و به درد نخور بودنشون مو نمیزنه. 

بادوکبال نماد رفسنجانیه.  شخصیت پرنفوذ نسل اول انقلاب که... خب ببینید خودتون شباهت‌ها رو متوجه میشید.

تو خوانشِ حزب اللهی جومونگ خیلی چیزها معادل خاصی ندارن‌. مثلا بویو و گوموآ، مثلا یومیول و بانوان کاهن، مثلا سوسانو و جولبن و... ولی عوضش کلیت قصه (هانِ استعمارگر دنبال کدخدایی مطلقه، تسو دنبال تسلیم و سازش بخاطر ترس از جنگ و جومونگ داوطلب جهاد و مشتی بر دهان هان کوبیدن) این اساس ماجرا رو که ببینی حتی دقیقا دیالوگ‌هاشون هم قابل ترجمه به زبان امروزه و ریز به ریزش هر بار که می‌بینی مصداق بروز شده‌ی خودش رو داره. 

 

 

 

حالا بریم سراغ خوانشِ اصلاح‌طلبانه. باز اکثریت نمادها سرجای خودشونن اما چون از زاویه دید تسو نگاه می‌کنیم بار احساسی متفاوتی دارن. 

 

بویو= ایران. تو نگاه تسو بویو تمام سرزمینشه. گوگوریو و چوسان قدیم براش بی معنی هستن.

 

جومونگ= جریان اصولگرا. جنگ طلب. همش کشور رو به دردسر می اندازن و هزینه ایجاد میکنن. خرشانس. دنبال آرمان‌هایی که هیچ نفعی برای بویو نداره. یادتونه جومونگ اوایل سریال خیلی عیاشی و ولگردی میکرد؟ (تو نسخه بدون سانسور بیشتر بهش پرداخته شده) تو این زاویه دید این رفتارهای جومونگ میشن مصداق واعظان کین جلوه در محراب و منبر می‌کنند، چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند. درحالی که تسو برخلاف جومونگ تمام عمرش یک بار عاشق شد و فقط یک زن گرفت (تو سریال البته)

 

گوموآ =رهبر. شخص اول مملکت. به طور غیرعادلانه‌ایه فقط به جومونگ توجه میکنه و بقیه بچه‌هاش رو نمی‌بینه و بینشون تبعیض میذاره‌. 

 

ملکه (مادر تسو)= مردم ایران. عاشق گوموآ بود ولی گوموآ هیچوقت بهش اهمیت نداد و اون رو ندید برای همین عقده‌ای شد. طرفدار سرسخت تسو. 

 

یوها= مردم غزه و یمن و لبنان. تنها کسی که مورد توجه گوموآست. یوها ذره‌ای وفاداری نسبت به بویو نداره چون کشورش بویو نیست اصلا. فقط از بویو استفاده میکنه و بچه‌اش رو اینجا بزرگ میکنه تا به موقعش بره دنبال اهداف شوهر سابقش. قلبش فقط متعلق به شوهر سابقشه اما برای گوموآ عشوه میریزه، ناز و کرشمه میاد و خودش رو لوس میکنه تا فقط حمایتش رو جلب کنه.

 

هموسو= انصارالله یمن، حزب الله لبنان، حماس فلسطین و... هر گروه آرمانگرای خارجی.

 

تسو= سردمدار اصلاح‌طلب‌ها که فعلا به ظریف بیشتر تشبیه میشه تا بقیه. دنبال مذاکره میره چون واقع‌گراست و می‌دونه چاره‌ای جز مذاکره نیست. از جنگ بیزاره و صلح طلبه.  مقرش وزارت خارجه است. وطن پرسته و برای خدمت به بویو هرکاری میکنه اما هرچی جون میکنه تلاش‌هاش دیده نمیشد و گوموآ قدرش رو نمی‌دونه. اون سکانسی که تسو جلوی گوموآ گریه میکرد رو یادتونه؟ اونقدر به تنگ اومده بود که وسط قصر جلوی همه گریه میکرد و می‌پرسید :"پدر جان دیگه چی کار باید بکنم که به چشم شما بیام؟ چه خدمتی باید بکنم که ارزش توجه شما رو داشته باشم؟ بگید چی کار کنم که یکم نگاهم کنید؟..." تو این صحنه واقعا دل سنگ هم برای تسو می‌سوخت. 

تو این زاویه دید حسادت‌های ملکه به یوها کاملا منطقیه. کینه گرفتن تسو از جومونگ طبیعیه. خودتون معادل‌های ملکه و یوها و تسو و جومونگ رو بذارید سرجاش و جمله رو دوباره بخونید. 

 

یونگ‌فو= رضا پهلوی و جریان سلطنت‌طلب‌. حماقت و بلاهت محض. مغز نداره و راحت بازیچه میشه. جز ضرر هیچی نداره. تسو (اصلاح‌طلب‌ها) به یونگ‌فو (مردم طرفدار مهلوی) نزدیکه فقط به این خاطر که از یه مادر (یه کشور) هستند. از یه ریشه هستن خب (ایران)، یونگ‌فو از جومونگ که کلا بچه‌ی بویو نیست و تمام فکر و ذکرش خارجی هاست به تسو نزدیکتره. با این حال این نزدیکی و همراهی فقط برای تسو دردسر درست میکنه. 

 

چوسان قدیم: فلسطین و... کلا کشورهای منطقه دیگه

 

 

میخواستم خودم نقد و تحلیل کنم این خوانش رو، بعد دیدم دوست دارم نظرتون به این زاویه دید رو بدونم. تا شما پست رو میخونید و نظر میدید من برم پست بعدی رو بنویسم. فعلا :)

 

میخک ۶ ۱

جومونگِ ایران زمین

شعارِ "جومونگ ایران زمین، موسوی رو زد زمین" رو شنیده بودید؟ خبر داشتید این لقبی بود که به احمدی‌نژاد داده شده بود؟ از تاثیر پخش سریال جومونگ به سرنوشت انتخابات ۸۸ اطلاع دارید؟ بیایید تا براتون بگم

[عجب قلابی برای ریلز شد :) حیف اینستاگرام ندارم :( ]

 

اینکه جومونگ این همه ساله محبوب قلب میلیون‌ها نفره اتفاقی نیست. اینکه بارها و بارها تماشا میکنیم و هر سری برامون تازگی داره دلیلش صرفا نوستالژی نیست. سریال جومونگ با وجود تمام ضعف‌های کارگردانی و تولید، فیلم‌نامه‌ی قوی‌ای داره که روی درون مایه‌های سیاسی مهمی دست گذاشته. همین باعث میشه همیشه تازه باشه و هرکس در هر زمان و مکانی بتونه اوضاع سیاسی جهان پیرامون خودش رو در دل این سریال پیدا کنه. مفاهیم کلیدی‌ جاودانه‌ی جومونگ چی هستن؟ استعمار، مقاومت و سازش

 

موافقید جومونگ رو با ایران تطبیق بدم براتون؟ اگه آره عدد یک رو به سی‌هزار فلان فلان ارسال کنید [امروز چرا اینقدر بانمک شدم :/ ] اول از همه میخوام بهتون نشون بدم در چشم یه بچه حزب اللهی جومونگ چه شکلیه: 

 

هان= آمریکا. ابرقدرتی که کل دنیای سریال رو در چنته داره. از همه قوی‌تره و خیلی مستقیم به همه زور میگه. کدخدای دنیاست به قولی‌. هیچ رحم و موروتی هم نداره و هرکس دنبال استقلال باشه رو با خاک یکسان می‌کنه. از پیشرفت بقیه کشورها می‌ترسه و میخواد تکنولوژی روز فقط دست خودش باشه و بقیه محتاجش باشن.

 

زوآنتو= اسرائیل. پایگاه آمریکا/هان در خاورمیانه/جهانِ سریاله. از خودش هیچی نداره و به لطف هان تامین میشه. گلوگاه سرزمین هانه. اگه شکست بخوره دست هان از این منطقه کوتاه میشه. 

 

یانگجو=تشکیلات خودگردان فلسطین. عملا نوچه هانه. خودش اتفاقا شاهزاده‌ی چوسان قدیم بوده اما حیثیت و ملیت خودش رو فروخته و پاچه خواری هان رو میکنه تا بهش قدرت بدن. 

البته زوآنتو و یانگجو قابل تطبیق با خیلی‌های دیگه است. هر کشوری که کدخدایی آمریکا رو پذیرفته و هر مسئولی که برای باقی موندن تو پست و مقامش لپ ترامپ رو ماچ میکنه [مودبانه خواستم بگم، خودتون بی‌ادبانه‌اش رو تصور کنید] از اروپا گرفته تا کشورهای عربی و...

 

تسو= سردمدار اصلاح‌طلب‌ها. همیشه دنبال سازش با غرب. معتقد به اینکه ما هرگز نخواهیم توانست جلوی آمریکا بایستیم پس باید هرچی میگن بگیم چشم. عاشق مذاکره. پیروی مکتب "بدیم بره" وگرنه مردممون نمک ندارن بخورن. حامی #نه_به_جنگ به شرط اینکه دشمن خارجی باشه وگرنه جنگ داخلی چه ایرادی داره. بی‌توجه به اخلاقیات و معنویات. 

 

جومونگ: فرمانده‌ی بسیجی‌ها. متکی به درون. حامی تولید داخل. روحیه جنگنده و مبارز. یاور مستضعفین و بی پناهان. آرمانگرا و دنباله‌روی اهداف والا. شجاع. از زیادی دشمن و کمی خودی‌ها نمیترسه. ساده زیسته و مثل فقیرترین مردمش زندگی می‌کنه. به معنویت (مظهرش بانو یومیول) احترام می‌ذاره. مردم اون زمان این ویژگی‌ها رو تو احمدی‌نژاد می‌دیدن. رنگ قرمز هردوشون هم باعث می‌شد تداعی ناخودآگاه بیشتری داشته باشن. 

 

اسلحه‌خانه سلطنتی= نیروگاه اتمی. همونی که هان/ آمریکا همیشه میگه باید درش رو تخته/پلمپ کنید و هیچوقت ساخت سلاح/تکنولوژی رو یاد نگیرید. همونی که لازمه‌ی قدرت هر کشوریه. همونی که حق مسلم‌ ماست ولی پیش نیاز مذاکره‌ای که تسو می‌کنه دست کشیدن از سلاح فولادیه. همونی که هرکس داشته باشه تازه می‌تونه مذاکره‌ی برابر انجام یده.

سلاح فولادی= انرژی هسته‌ای

 

گروه دامول= بسیج/سپاه/ حزب الله/ هسته‌های مقاومت 

 

گوگوریو= جمهوری اسلامی. کشوری که برمبنای آرمان‌های والا ساخته شده. ستون‌هاش باور به دانشمندان داخلی و جهاد دائمی علیه استکبار جهانی بوده. 

 

 

 

این خوانش حزب اللهی از جومونگ بود. بچه بسیجی‌ها اینطوری می‌بیننش و عشق میکنن. اونطور که من تحقیق کردم سال ۸۷ پخش جومونگ شروع شد و تا دم دم‌های انتخابات ادامه داشت. اون دوران برداشت اکثریت از جومونگ همین بود. اما الان راستش اوضاع فرق کرده. یه خوانش اصلاح طلبانه از جومونگ هست که اتفاقا هرکس ببینه به تسو حق میده و طرفدارش میشه. اگه موافقید اونم بنویسم عدد دو رو به چهل هزار و خورده‌ای بفرستید. اگه هم سختتونه پای همین پست یه کامنت بذارید. باتشکر :دی

میخک ۱۱ ۲

فرمالیته‌ی زایمان

مادرِ اتاق رو به رویی از یه ماه قبل زایمان وقت آرایشگاه گرفته بود، روز مرخصی‌اش زنگ زد و هماهنگ کرد که آرایشگرش بیاد بیمارستان براش میکاپ و شینیون انجام بده. پیراهن مجلسی سنگ‌دوزی شده‌ی آبی رنگش رو هم براش آوردن. همون موقع فیلم‌بردار و عکاس از آتلیه اومدن. پسرش رو بغل کرد‌‌ یه فرمالیته شیک در حد ۱۰، ۱۵ دقیقه فیلم برداری کردن. بعد هم رفتن. همه‌ی مادرهایی که یه هفته بستری بودن و حتی حموم نرفته بودن یا حال نداشتن موهاشون رو شونه بزنن با قیافه عاقل اندر سفیه نگاهشون می‌کردن. همه‌ی مادرها دوتا دغدغه داشتن: ۱_خدایا بچه‌ام سالم می‌مونه؟ ۲_خدایا خودم زنده می‌مونم تا برای بچه‌ام مادری کنم؟  تو این وضعیت سیرکِ مادر اتاق رو به رویی دیدنی بود :/ 

می‌دونید چی حرصم رو در آورد؟ اینکه تعجب همه از این بود که چرا این اتفاق تو بیمارستان دولتی افتاده. انگار تو بیمارستان خصوصی کاملا عادی بود و اتفاقا یه روتین به حساب میومد. حتی خود بیمارستان خصوصی‌ها کادر فیلم برداری و تجهیزات فرمالیته داشتن برای خودشون :/ کی اینقدر مسخره بودن عادی شد برامون؟ چند سال دیگه هرکس نتونه فرمالیته زایمان بگیره احساس کمبود میکنه :/ 

بعد واقعا پرسنل بیمارستان دولتی چرا بهشون اجازه دادن؟؟؟ 

واقعا تو سرزمین عجایب زندگی می‌کنیم:/

میخک ۸ ۵

اندر حکایت زایشگاه

دوستان طی تحقیقات میدانی من بیمارستان‌ دولتی برای زایمان‌های سخت و پرخطر و سزارین بهترن. امکانات بیشتری دارن و دکترهای شاخص هم مجبورن یه ساعاتی رو اینجا بگذرونن. منتها کادر بیمارستان خصوصی مهربون‌تر و صبورتره.  بیشتر لی‌لی به لالات می‌ذاره‌. خصوصی محیط تر و تمیز و آرامش‌بخشی داره درحالی که دولتی چرک و کثیفه و اتاق‌هاش شلوغ پلوغن. زایشگاه دولتی دو سه روز نگهت می‌داره تا مطمئن بشه کامل حالت خوب شده، خصوصی یه روز نگه میداره و اونم پول خون بابات رو می‌گیره. خصوصی امکانات لاکچری و سوژه‌ برای پز دادن بهت میده، دولتی امکانات کاربردی و داروها و مراقبت‌هایی که واقعا بهش احتیاج داری‌. اما کادرش اونقدر بداخلاقن و پزشک‌هاش اونقدر سرسری و بی میل معاینه‌ات میکنن که حس ناکافی بودن خودشون رو به مادرِ بنده خدا میدن. دولتی همیشه شلوغه، همیشه بهم ریخته است، کلافه‌ات میکنه. خصوصی یه اتاق دنج اوکازیون در اختیارت می‌ذاره. پیشنهاد من؟ اگر زایمان طبیعی بی‌خطر و معمولی دارید حتما برید خصوصی، آرامش روانش بهتره و خاطره تلخی براتون نمیسازه. به دنیا آوردن یه بچه به اندازه کافی کار سختی هست که مادر دیگه نیاز به سختی روانی و احساسات منفی مضاعف نداشته باشه. اگه بارداری پرخطر و شرایط نامساعد پیش اومد هم شل بگیرید تا نرنجید، چون اینجا برای رنجوندن شما تلاش زیادی میشه اما باید بخاطر بچه تحمل کنید و تسلیم نشید.

پیشنهاد دوم اینکه چه سزارین چه طبیعی، چه دولتی چه خصوصی، خودتون یه پزشک مجزا داشته باشید و از اول بارداری پیشش پرونده تشکیل بدید. منظور به تشکیل پرونده تو خانه بهداشت اکتفا نکنید. هرچند بهداشت هم انصافا خوب و مفیده اما کافی نیست.  اینکه فقط پزشکِ خود بیمارستان موقع زایمان پیشتون باشه معمولا کافی نیست. چطور بگم دل آدم قرص نمیشه. چون تو دولتی که سر سری نگاه میکنن و وقت کافی نمیذارن، تو خصوصی هم واقعا پزشکهایی با مهارت و سواد تاپ و عالی نیستن! خودت باید از قبل پزشک خوب خودت رو داشته باشی و هنرده بیاری. و اینکه پزشکتون از ابتدای بارداری احوالات شما رو بدونه بهتره. تا پیشنهادات دیگر بدرود 

 

 

 

پ‌ن: شوهرتون رو نیارید بخش زنان! شوهر شما برای شما باعث آرامش قلبه‌، برای ما مزاحم آسایش ناموس مردم :/

میخک ۷ ۳

خشم‌نوشت

پدر جوونی که خانمت بعد دو بار سقط بچه اولت رو به دنیا آورده، من کاملا درک می‌کنم چقدر ذوق و شوق داری، حق میدم بهت که از خوشحالی روی پا بند نباشی، متوجهم که نمی‌تونی از دیدت همسر و بچه‌ات سیر بشی. 

ولی غلط میکنی به این بهانه‌ها از بخش زنان جمع نشی و هی ناغافل به خودمون بیاییم ببینیم یه نامحرم تو اتاقه! خیلی دوست داشتی کنارشون باشی دست میکردی تو جیبت اتاق خصوصی می‌گرفتی! بیخود می‌کنی هر دقیقه سرک می‌کشی تو اتاق و نمی‌کنی حداقل یه یالله بگی! کل این بخش مختص زنانه و ورود آقایون ممنوعه. حالا من هر سری برق توی چشمات رو می‌بینم و اون همه عشقی که به بچه‌ات داری رو می‌بینم دلم نمیاد تذکر بدم. ولی هرکس این متن رو میخونه هم خودش رعایت کنه هم به تمام اطرافیانش تذکر کنه لطفا. مرسی اه

میخک ۰ ۱۱

نورماه

سلام خواهر قشنگم 

اسمت رو اینجا می‌ذارم نورماه، چون هم معنی اسمت همینه و هم اینکه تمام اسامی که اینجا آوردم باید میم داشته باشن :دی

بعد ماهک، ماهان، مهیار و مهوش، تو میشی پنجمین عضو غار تنهایی من. و جالب اینکه هر پنج‌تاتون اینجا رو نمی‌خونید. البته اینکه تو هنوز هفت هشت سالی تا باسواد شدن فاصله داری هم بی‌تاثیر نیست. :دی

نورماه جان، شاید ندونی ولی وقتی به دنیا اومدی یه سریال عاشقانه محبوب شده بود به نام تاسیان. اونجا زوج شخصیت اصلی دوست داشتن اسم بچه‌اشون رو بذارن نورماه. میخوام بهت اطمینان بدم اسم تو هیچ ربطی به تاسیان نداره. مامان بابا اصلا ندیدن این سریال رو. و ظاهر اسمت هم خب متفاوته، صرفا هم معنی هستید. فقط نوشتم جهت ثبت در تاریخ :دی

میگم نورماه، می‌دونی دقیقا بعد از تموم شدن ماه‌گرفتگی به دنیا اومدی؟ جالب نیست؟ میگن این ماه گرفتگی بزرگترین ماه گرفتگی قرن بود. درسته که چرت می‌گفتن و ۷ سال دیگه یکی بزرگتر از این هم اتفاق میفته اما به عنوان یه شایعه هم قشنگه حتی :دی 

نور ماه جان، من هنوز ندیدمت. بی‌تاب دیدنتم. امروز که تخت بغلی‌ها بچه هاشون رو بغل می‌کردن خیلی دلم خواست تو هم پیشم بودی. هرچند می‌ترسم هنوز بغلت کنم. وای یکی از نی‌نی‌های اتاق از تو سی‌صد کیلو بیشتر وزن داشت با این حال وقتی آوردنش خییییلییییییی رییییزززززز بود. تو از اونم کوچولوتری نور ماه؟ خدایا از عروسک هم ریزتری تو قربونت بشم! دارم می‌میرم که کی می‌تونم بخورمت :دی

بابا عاشقت شده نورماه. اولش ذوق نداشت راستش. مامان خیلی می‌ترسید که بابا ذوقی به این بچه نداره و دوستش نخواهد داشت و... اما تو روز تولد بابا به دنیا اومدی کلک خانوم. بعد هم میگن کپی بابایی :) منم شبیه بابا هستما ولی نمیدونم چرا بابا میگه شما دوتا شبیه مامان بودید این یکی شبیه خودمه :) و بابتش ذوق‌زره است :`) آی خدا کی میشه بچلونمت:دی

نورماه وافعا واقعا زبلی تو. دختر خاله‌ات قرار بود یه ماه از تو بزرگتر باشه. بدو بدو اومدی که بزرگ بودن خودت رو تثبیت کنی و به همه بگی اول نورماه بعد همه :دی

نورماه جانم خوب نفس بکش خب؟ نفس یه خانواده بندِ نفس‌های توئه قند عسل... ما همه عاشقتیم.  لطفا زود خوب شو و بیا پیشنون. لطفا زود بیا خونه نورماه. تا تو بیمارستان نگهت داشتن من دلم آروم و قرار نداره.  دکتر نامردت هم که اجازه ملاقات نمیده. قوی باش نورماه. خب؟ بخاطر مامان بجنگ. هرچند تو زبل خانمی از پس همه‌چیز برمیای ان‌شاءلله:دی

باید امشب می خوابیدم که صبح زود برم پیش مامان. اما هم تکلیف کارورزی رو باید تموم میکردم، هم‌... خیلی رندوم به یه دختر ناشناس که فقط میدونستم قراره برای اولین سال بره مدرسه پیام دادم. عکس کت شلوار گذاشته بود و نظر عمومی پرسیده بود‌. خیلی نرم وارد صحبت شدم. بعد رفتیم خصوصی حرف زدیم. یکی دو ساعت طول کشید. اولش خوب بود اما هرچی بیشتر میگذشت سفت و سختتر صحبت میکرد. مرد ستیز بود و به خودش میگفت حامی حقوق زنان. یه هیولایی از مردها ساخته بود که بیا و ببینن. معتقد به مکتب همش کار آخوندهاست:دی

اولش واقعا منطقی به نظر می‌رسید اما به مرور جواب‌هاش کور کورانه‌تر شد. بعد هم که رگ پان تورکی‌تش زد بالا اصلا اوضاع :)))) بحث نمیکردما. یعنی من هی می‌گفتم نمی‌خوام بحث کنم. فقط دوست داشتم تجربیات سال اول تدریس رو باهم شریک بشیم و اینا‌‌. اون اصرار داشت من رو از زندان مردهای مستبد رها کنه :دی

به مکالمه‌امون دقت میکنم می‌بینم من خیلی جاها گفتم "نمیدونم. مطمئن نیستم. مطالعه ندارم در این موضوع. امار ندارم. ممکنه. ادعات قابل بررسیه شاید دست بلشه و..." ولی اون کاملا مطلق صحبت می‌کرد. این حقه این باطل و تمااااام. ازش پرسیدم آیا یک درصد احتمال خطا میدی تو تفکراتت؟ گفت نه. گفتم پس این مکالمه هیچ فایده ای نداره وقتی انعطافت صفره. و تموم شد. من خداحافظی کردم. اون زد همه گفتگو رو پاک کرد. اسمش به گفته خودش آیسو بود. اسمم رو بهش نگفته بودم. خواست یه اسم مسخره توهین آمیز روم بذاره که لجم رو در بیاره، ولی اسم واقعیم رو گفت :دی

چرا ماجرای خودم و آیسو رو اینجا گفتم؟ چون میخوام یادم باشه نکته کلیدی تربیتت چیه. میخوام حواس خودم رو جمع کنم تا تو آیسو نشی نورماه. تا وقتی قوه تفکر و انتقاد تو یه انسان زنده باشه عقایدش هم زنده و پویا هستن و به سمت تعالی میرن. وقتی فقط پذیرش کورکورانه رو بهش یاد دادی همدیگه افتاددجو رسانه ای مسموم دیگه الفاتحه :دی

حالا منی که اینقدر ژست روشنفکری گرفتم هم همیشه این مدلی نبودما. متعصبی بودم برای خودم. هنوز هم کامل خوب نشدم. معاشرت با آدم‌هایی که بلدن چطور حرف بزنن یه خورده روم تاثیر گذاشته فقط. فکر کنم شاه کلیدش همینه، که تو ببینی تو خونه درمورد اختلاف نظرهامون چطور صحبت می‌کنیم. خودمون رو سانسور می‌کنیم یا تحمیل؟ راست میگنا خودت رو تربیت کم بچه خود به خود تربیت میشه:دی

میگم از صمود خبرداری نورماه؟ می‌دونی سخت‌ترین سوالات کتاب تاریختون این روزها داره اتفاق میفته؟ دلم می‌خواد بزرگ که شدی با آب و تاب از این روزها بگم برات، لطفا دختر خوبی باش و قصه‌هام رو دوست داشته باش نورماه. من عاشق قصه گفتنم، لطفا ناامیدم نکن و عاشق قصه شنیدن باش تو هم. داشتم چی می گفتم؟ صمود، بزرگترین حرکت انسان دوستانه غیرنظامی علیه وحشی ترین حیوان هاری گرفته‌ی تاریخ. تو اون بالا بودی آینده رو اسمویل نکردن بهت نورماه؟ آخرش چی میشه؟ واقعا میذارن محاصره رو بشکنن؟ شهید میشن یا...؟ آخ که چه قصه‌های بکری دارم برات تعریف کنم نورماه :دی

راستی من رو اصلا می‌بینی نور ماه؟ الان و یکی دو ماه پیشرو رو نمیگم. اونقدر من رو می‌بینی که وقتی بزرگ بشی یادت بمونم؟ آینده بیش از حد نامعلومه فسقلی شیرین من. کی دوباره جنگ‌ میشه؟ کیا می‌میرن و کیا زنده می‌مونن؟ به ظهور چقدر مونده؟ تو چطور مدرسه‌ای درس خواهی خوند؟ شهرها وقتی تو پا به جوونی گذاشتی چه شکلی هستن؟ وقتی به سن قانونی برسی نظام سیاسی کشور چیه؟ چقدر همه چیز گنگه دختر! عجب چیزهای بکری رو قراره تجربی کنی! باید برای خیلی سختی‌ها آماده‌ات کنم. رسما قراره بشی شخصیت اصلی یه سریال آخر الزمانی. خدا پشت و پناهت باشه نورماه من. برات دعا میکنم. تو هم دعا کن برام، خب؟ عوض عوض :دی

الان که دارم بندهای آخر رو می‌نویسم ساعت ۱۰ئه.تازه سوار اسنپ شدم. راننده از اون تریپ لات‌های قدیمیه. یه مرد میانسال تپل و اخمو که پیرهن آستین کوتاه چهارخونه پوشیده و سیبیلش از ریشش دراز تره و موهاش  فرفریه. ماشینش پرایده و آهنگ دهه شصتی پخش کرده. چرا پیش مامان نیستم الان؟ اومده بودم‌ گزارشم رو به استاد عین بدم. تو مثل من نباش نورماه. تکالیفت رو سر وقت انجام بده :دی

دارم می‌رسم بیمارستان. فعلا خواهری 

 

 

 

 

پ‌ن: نوشتن این متن از ۳ صبح تا ۱۰ صبح طول کشید و در مقاطع جداگانه نگارش شد.

میخک ۵ ۷
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان