بدون وسواس چندمه؟

یکی از نماهنگ‌های مهیار رو فقط من تو گوشی‌ام داشتم. از اجرای زنده‌اش فیلم گرفته بودم.  مهیار از تدوین و صدابرداری‌اش خوشش نیومده بود و هیچوقت نرفت نسخه اصلی رو از استودیو بگیره. شعرش خیلی خیلی خیلی قشنگ بود و صداشون هم عالی بود. ایراد کار اینجاست کار گروهی بود با آدم‌هایی که اتفاقی یه مدت کوتاه هم‌مسیر شدن و بعد هرکس رفت سی خودش‌ اینکه اون گروه دوباره باهم جمع بشن برن همین کار رو از اول بخونن خیلی بعیده. من عاشق این نماهنگ بودم‌. هی فیلمش رو باز میکردم و گوش میدادم. تا اینکه... تا اینکه گوشی‌ام به فنا رفت...

فیلم و عکس‌ عروسی‌امون هم تو اون گوشی بودها. ولی برای هیچ‌ چیز اونقدر غصه نمیخورم که برای نماهنگ مهیار میخورم. دلم خیلی تنگشه... مهیار اون کارش رو اصلا جدی نمیگیره و شعرش رو هم حتی نگه نداشته (ترکیب ابیات مختلف از شاعرهای مختلف بود) 

شما که غریبه نیستید. بذارید براتون اسپویلش کنم. از مداحی "آذربایجان سلام اولسون" مهدی رسولی الهام گرفته بودتش. درسته که وقتی من میگم از مال رسولی بهتر بود همه بهم می‌خندن و میگن تو ازش تعریف نکنی کی تعریف کنه؟ ولی وافعا به نظرم بهتر بود :/ و خیلی مزخرفه که هیییییچ کجا ثبت نشده این اثر. یه سایت یا کانال درپیت هم حتی نذاشته‌اش. لعنتی حداقل اون ارگانی که رفتن اونجا اجرای زنده کردن و من فیلمش رو گرفتم تو سایت استانی خودش منتشرش می‌کرد. مگه چندتا نماهنگ در این موضوع هست که بگی نه کیفیت کار مهیار پایین بود در حد پخش نبود؟ وقتی هیچی نیست! این لنگه کفش رو در بیابان باید نعمت میدونستید... 

که منم نصفه شبی نزنه به سرم، مجبور بشم برم مداحی رسولی رو گوش بدم و آخرش هم اونقدر بهم نچسبه.... 

 

چرا اینو گفتم؟ نمیدونم. همین طوری. اگه شما یه نماهنگ گروهی دیدید که به سبک "آذربایجان" رسولی باشه فقط حماسی‌تر و جذاب‌تر لطفا برام بفرستینش. ممنون، شبتون بخیر :)

میخک ۱ ۲

بادمجان بم و کنکلی شهادت

شنبه شد و هر چهارتامون سر و مر و گنده‌ایم. تا وقتی شهر خودمون بودیم اوضاع جنگی و مخوف و پر هیجان به نظر می‌رسید. کاملا حس و حال شهدایی داشتیم و کلا در حال راز و نیاز با امام زمان بودیم. راه افتادن من هم به سبک رزمنده‌هایی بود که قایمکی از پنجره فرار می‌کردن و میرفتن جبهه. اما تهران که رسیدیم و مخصوصا مصلی رو که دیدیم همه‌چیز بیش از حد امن به نظر می‌رسید. تو مصلی که بودی یه درصد هم حس خطر بهت دست نمی‌داد. در عوض پر از آرامش و انرژی مثبت بود. آرامشش از جنس بهشت بود انگار. اصلا دوست نداشتم در زمان و مکان دیگه‌ای غیر اونجا باشم. هرچند که مادرم بعد از حرکتم سر یه سوءتفاهم‌هایی بی‌نهایت بار ازم عصبانی شده بود و اون قضیه حالم رو در حد مرگ بد می‌کرد اما سر نماز جمعه از ذهنم پاکش کردم. داخل پرانتز _ خواهش میکنم دعا کنید تا سوءتفاهم‌ها و مشکلات حل بشه_ پرانتز بسته. 

 

رزمایش روز پنجشنبه اصلا شبیه رژه‌ی نظامی که تصور کرده بودم نبود، فقط راهپیمایی بود. جالب بود. واقعا خاطره‌ی بی‌نظیری میشد اگه فکر و ذکرم پیش مادرم نبود. چی کار باید میکردم با نگرانی‌های افراطی‌اش؟ قاعدتا بعد ازدواج اجازه‌ام دست مادر نباید باشه اما خب دل مادر است دیگر، مگه می‌شه اون را شکست(حتی غیرعمدی) و راحت بود؟... بگذریم... از راهپیمایی‌های شهر من خیلی قشنگتر بود. میدان فلسطین پر بود از گل‌هایی که جلوی عکس سید حسن گذاشته بودن. من تازه اونجا فهمیدم همیشه فکر میکردم میدان ولیعصر میدان فلسطینه. تو اتوبوس از جلوی میدان ولیعصر  و دیوار نگاره‌ی جذابش گذشته بودیم و من با چه ذوقی به حاج خانم گفته بودم میدان فلسطین چقدر خوشگله! 😅 

سربند سنصلی فی القدس با چادر من خوب نمیموند، به دستم بستم. جمعیت دخترها برای تهران بد نبود اما برای راهپیمایی کشوری تعداد مناسبی به نظر نمیرسید. نگران شده بودم که فردا هم اگه کم باشیم چی؟ انتهای جمعیت آقایون دیده نمیشد. از آقای فیلم بردار بالای جرثقیل پرسیدم شما که از اون بالا نگاه می‌کنید تعداد چقدره؟ گفت بین دو تا سه هزار نفر. دید خیلی ذوق داریم، پیشنهاد داد بریم بالای جرثقیل و نگاه کنیم. من و هدی امتحان کردیم. اول صف اقایون از اونجا هم دیده نمیشد. جالب بود. با بچه‌ها کلی مسخره بازی کردیم و از ته حنجره شعار دادیم‌. اگه ته دلم آشوب نبود میتونست بهترین خاطره عمرم بشه. همون آقای فیلم‌بردار یه جوری نگاهم کرد و گفت صدات خیلی تیزه! هدی خندید و گفت صدامون تیز نیست ما فقط ترکیم. من اما خجالت کشیدم و بین جمعیت قائم شدم که دیگه نبینه ما رو. 

 

بعد راهپیمایی رفتیم نمازخونه‌ی یکی از دانشگاه‌های تهران ساکن شدیم. و اونجا فهمیدم هرچی به موکبها و میبت‌های عراقی بیچاره نقد میکنن و میگن کثیفه بیخود بوده‌. واقعا تو جمعیت بالا نضافت معنای خودش رو از دست میده، تو هرکجای دنیا باشی باشی. خلاصه همونجا با هدی بحثمون شد‌. اون گفت وقتی برای شهادت دعا میکنیم یعنی آرزو میکنیم تو نماز جمعه یه اتفاقی بیفته درحالی که برای کشورمون بهتره که اون نماز در امنیت کامل برگزار بشه. حرفش رو قبول داشتم اما میگفتم اگه جنگ فراگیر شروع بشه آسیب دیدن ایران غیرقابل اجتنابه. اون میگفت نه به مردمم هیچی نشه و سر هیچ و پوچ کشته نشن. من حرص میخوردم که این مرگ سر هیچ و پوچ نیست و ما باید برای ظهور هزینه بدیم. 

تو همون هاگیرواگیر مسئولمون اومد یه نظرسنجی گذاشت. گفت: بچه‌ها رفتن به نماز جمعه دردسرش زیاده. اگه میخواید بریم بعد نماز صبح باید حرکت کنیم و شلوغی و مسیر پیاده و... اگه با نماز جمعه موافقید بریم. اما اگه نمیخواید بریم قم برای زیارت. همین که اسم قم و جمکران رو آورد بچه‌ها دست و جیغ و هورا کشیدن. داشتم دیوونه میشدم! انگار سطل آب یخ ریخته باشن روم! یا نه، انگار وزنه صد تنی افتاده باشه روم! حتی نمیتونستم یه جمله برای ابراز مخالفتم بگم! به زور کلمات رو چیدم که بگم اماممون گفته این نماز جمعه رو بیاییم!!! مسخره‌ام کردن که به رهبر گفتم امام. قلبم انگار زیر چکمه داشت لگدمال میشد. من با کیا اومده بودم‌ سیزده به در؟؟؟ دوست‌هام پیشم نبودن. تنها رفتم جلو و گفتم اگه شما میرید قم لاقل اجازه بدید ما تنها بریم نماز. از پشت محدثه داد زد و با قم مخالفت کرد. یه دختر دیگه هم پشت‌بندش. یک نفس راحت کشیدم. نظرسنجی برگزار شد. گروه طرفدار قم جمکران در اقلیت بودن، فقط سر و صداشون زیاد بود. طلا گفت حضرت معصومه خودشون هم اگر بودند در این نماز جمعه شرکت می‌کردن، اونوقت ما تو این شرایط بریم قم؟؟!! حرفش خیلی حق بود و خدا رو شکر نظرسنجی بخیر گذشت. فقط چهار پنج نفر از بچه‌ها بی‌خبر پیچوندن رفتن قم، که زیارتشون قبول باشه انشالله...

 

راستی سر شام نوشابه نیاوردن. مسئول داد زد گفت نوشابه‌ها کوکا بوده و ما دست نخورده گذاشتیم. اگه کسی میخواد بره خودش برداره بخوره. همه، بجز یه تعداد انگشت‌شمار دست رد به نوشابه‌ها زدن و تکبیر و اینا :) خیلی خوب بود حس این حرکت. گویا اعتصابمون جواب داد و رفتن نوشابه زمزم آوردن برامون :)))

 

ساعت ۱:۳۰ بود که گوشی‌ام رو زدم شارژ و کنارش خوابیدم. ۲:۳۰ بیدارم کردن و پرسیدن میخک شارژر ما رو ندیدی اینجا بودها... ندیده بودم. تازه داشت چشم‌هام سنگین میشد که مریم بیدارم کرد. یه ساعت به اذان صبح مونده بود. زودتر رفتیم تا سرویس شلوغ نشده وضو بگیریم و آماده بشیم که بعد نماز صبح حرکت. اما خیر، حرکت تا ۶ طول کشید! وای از حس و حال مترو نگم براتون... پر بود از پرچم حزب الله و فلسطین و عکس آقا... همه شعار میدادن‌. از همه‌جا سرباز می‌جوشید انگار... همه آماده و پر از شور... ۸ رسیدیم مصلی. تو صحن رفتیم اون قسمتی که آفتاب خیلی تیزتر میزد، چون اون سمت خلوت‌تر بود و میشد جلوتر نشست. مریم و فاطمه دو ساعتی تو صف سرویس بودن اونجا. ما فکر می‌کردیم گم شدت و کلی دنبالشون گشتیم. صبحانه رو ۶ خورده بودیم. تا ۱۲ زیر آفتاب داشتیم هلاک می‌شدیم و حتی آب خنک هم نداشتیم. ولی مردم خیلی گوگولی بودن. همه باانرژی مثبت... همه لبریز از شوق دیدار آقا... همه پر از محبت به خواهرهای دینی‌اشون... 

البته بگم‌ها، آدم سمی هم پیدا میشد. مثلا تو مترو اومدنی یه خانم یهو داد زد مرگ بر بدحجاب! دیدم یه دختر شل‌حجاب از کنارش گذشته و ایشون مثلا خواسته امر به معروف کنه! یه سری‌هاشون برخوردهای خیلی تندی با مردم داشتن. ولی کم بود تعدادشون خدایی. 

با هدی نشسته بودیم و دل تو دلمون نبود که خدایا یعنی چند نفر میان؟ خدایا مصلی پر میشه؟ خدایا میشه خیابون‌ها هم پر بشه؟ کاش فلانی هم میومد، کاش بهمانی هم اونجا بود، کاش همه بودن الان، کاش جمعیت اونقدری باشه که به چشم امام زمان بیاد... 

گرسنه بودیم. تهرانی‌ها برای خودشون غذا و آذوقه آورده بودن اما ما که نمیدونستیم اجازه میدن بیاریم غذا رو داخل، داشتیم ضعف میرفتیم. هدی با یه حسرتی گفت کاش ما هم یه غذای خونگی داشتیم و چندتا لقمه می‌خوردیم. خانوم رو به رویی نون و پنیر و خرما بهمون داد. صدامون رو شنیده بود انگار‌. از خجالت آب شدیم😅 من خرما رو خوردم هدی نون پنیر رو. 

شعار دادن تو مصلی قشنگترین کاری بود که میتونستم تو عمرم انجام بدم. گلوشون حسابی خش برداشت اونجا. دلم می‌خواست یه لحظه ساکت بمونم و به فریاد جمعیت گوش بدم، اما نتونستم. نتونستم از خیر یه شعار هم بگذرم حتی. 

 

آقا اومد و نماز و...

 

مسیر برگشت خیییلییییی شلوغ بود. به حاج خانم نوشتم تهران جای مزخرفیه. واقعا آواره شدن تو خیابون‌هاش عذاب‌آور بود. متروها به حدی شلوغ بود که نمیشد داخل شد اصلا‌. تو سیل جمعیت یه زنی دیدم که داشت از حال میرفت، گفت سرطان دارم اما عمر دست خداست. چه اینجا بگیره چه جای دیگه. یه زن باردار بود که سرش گیج میرفت. چند نفر سرزنشش کردن چرا اومده. گفت نتونستم نیام. فقط دعا دعا میکردیم به سلامت برگردن و بهونه دست رسانه‌های دشمن نیفته که خدا بخیر کرد واقعا. 

نوزاد و بچه، پیرمرد و پیرزن، مریض و بدحال، آدم‌ها با هر شرایطی اومده بودن. از همه جای ایران اومده بودن و حتی بعضیا ایرانی هم نبودن. چندتا آقای آفریقایی رو دیدم که فارسی حتی صحبت نمیکردن و چفیه فلسطین دور گردنشون بود‌. یه نفر تعریف می‌کرد با چندتا دختر پاکستانی و هندی صحبت کرده. اونا میگفتن اومدیم پشت سر رهبرمون نماز بخونیم. بعد این خانم ایرانی با خنده گفت حسودی‌ام شده بود. آقا رهبر ماست رهبر اونا نیست چرا میگن رهبرمون؟ 😂 

و وای از مترو بهشتی نگم براتون... جدا از شدیدا شلوغ بودنش... سوار که شدیم یه زنی که حتی ندیدمش شروع کرد به داد و بی‌داد و دعوا. چند نفر باهاش بحث کردن و خواستن تبیینش کنن، نشد. نمیدونم کی پیشنهاد داد صلوات بفرستیم. صدای صلوات‌هامون اونقدر بلند بود که مترو دات میلرزید. فکر کنید کلللل مترو دارن از ته حنجره صلوات رو فریاااد میزنن. اون زن دست میزد تا مثلا صدای صلوات ما رو نشنوه. ما وارد فاز شعار دادن شدیم: این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده/ خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست/ وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد، ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد. اینا رو می‌گفتیم و اون خانوم داشت دیوونه میشد از شدت خشم‌ و بغض. شعارها داشت به سمت ناجوری میرفت که اکثرا همراهی نکردیم و قطع شد. 

به هدی گفتم ولی اون زن چقدر شجاعه که کل مترو مقابلشن، اما اصلا نمیترسه و راحت فریاد میزنه. گفت شجاع نیست، میدونه که ما هیچکدوم کاری‌اش نداریم. میدونه ما کتکش نمیزنیم و آزاری بهش نمیرسونیم. میدونه ما مثل براندازها نیستیم. برای همین خیالش راحته. 

 

ساعت ۴ یا ۵ بود که از مترو در اومدیم. یعنی جنازه‌امون از پله‌ها داشت بالا میرفت 😂 حتی نمیتونستیم برای حفظ ظاهر صاف راه بریم. 

 

خلاصه که برگشتیم و...

 

متاسفانه شهید نشدیم. خوشبختانه نماز جمعه در امنیت کامل برگزار شد. خوشبختانه توفیق حضور در اونجا نصیبمون شد، هرچند که مادرم هنوز هم منو بابت رفتنم نبخشیده و فکر نکنم هیچوقت ببخشه. 

مادر بزرگم اونجا بودنی زنگ زد گفت خوابگاه بمون و نرو نماز. گفتم باشه. بعد برگشتن زنگ زد گفت دیگه همچین جاهایی نرو. بارهم گفتم باشه. به هر حال مادرن دیگه...😅

میخک ۱ ۶

ممکنه این آخرین پست این وبلاگ باشه

احتمالا بهم بخندید، و حق هم میدم که بخندید چون واقعا مسخره است. ولی ما چهار نفری یه حس شهادت‌طوری داریم امشب. از دیشب من این حس رو داشتم البته. اگه شنبه یه پست دیگه گذاشتم یعتی قضیه کنکله و اینجانب بادمجون بم هستم :)

داشتم دنبال مداحی می‌گشتم برای مراسم تشییعم پخش بشه، دیدم هیچی برای زنان شهیده نیست! یعنی چی!!! مسئولین رسیدگی کنن لطفا. اگه کنکل شدن قضیه کنکل شد و شهید شدم اینو وصیت نامه شهید در نظر بگیرید و واقعا بیفتید دنبالش. من مداحی مخصوص خودم رو میخوام آقا. ترجیحا رسولی بخونتش، نریمانی و مطیعی هم باشه عیب نداره. از پویانفر خوشم نمیاد اما صداش خوبه. رو متن و محتوای مداحی‌اش نظارت داشته باشید اگه مورد قبول بود اجازه بدید برام بخونه. باتشکر 

 

میدونم جو گرفتتم. ولی خو احتمال یه درصد هم باشه باید آماده بشم دیگه. هیچ وصیت نامه ای ننوشتم. شاید فردا حالا یه چیزی نوشتم، هوم؟ خواهرم حجابت، برادرم غیرتت...

 

میتونید هرجا نشستید بگید میخک از پاچه‌خاران نمایندگان مجلس و نماینده‌هایی که اجازه میدادن پاچه‌اشان خارانده شود در حد مرگ نفرت داشت. مردم متحد بشید این طاغوت‌های شهرها و استان‌هامون رو بنشینیم سرجاشون! خواهش میکنم! اینا بعضی جاها واقعا دارن خدایی میکنن! هیچی هم جلودارشان نیست! فقط اراده مردمی میتونه.... 

 

اگه امام زمان رو دیدید سلام منو به ایشون برسونید. اگه تو قدس نماز خوندید برای منم دعا کنید. قول میدم منم عوضش شفاعت و این داستان‌ها.... 

 

سکولار نشید. سکولار بازی جیزه. شیعه باید سیاسی باشه. کتاب زیاد بخونید. از کانال‌های ایتا و تلگرام هیچی در نمیاد و به سواد آدم هیچ چیز خاصی افزوده نمیشه. صفایی حائری رو خودم فرصت نکردم بخونم اما شما بخونید. با یکی دوتا کتاب خوندن جو برتون نداره علامه دهرید و بینش کامل به حقایق هستی دارید. همیشه دنبال مطالعه و کسب علم باشید. ما علممون ار دینمون جدا افتاده. این دوتا رو بهم وصل کنید. اونقدر دانشمند شید که نظریه‌های علمی اسلامی قوی و دندان شکن ارائه بدید. 

 

چقدر فضایی دارم حرف میزنم😂 بیاییم رو زمین. بچها نذارید فضای مجازی خرتون کنه. (وی شهیده‌ی چندان باادبی نبود) چه ایتا و کانالهای انقلابی باشه چه صفحات پر زرق و برق اینستا. همیشه بجنگید که عقل و قلبتون آزاد باشه و خودش بر اساس فطرتش تصمیم بگیره. 

 

 

دیگه؟ 

به ازدواج سنتی گارد نداشته باشید. گارد مسخره‌آیه. زرت و زرت قطع رابطه نکنید. اصلا هم مدال افتخار نداره. یکم تحمل داشته باشید. بچه‌هاتون رو از سن کم ببرید سراغ ورزش. بهشون نگید که نویسندگی شغل نیست. اگه شهید شدم هرکس وصیت نامه‌ام رو بخونه و جمله‌ی "نویسندگی که شغل نیست" رو بگه پیش خدا گلگی‌اش رو میکنم. از من گفتن.

 

بقیه‌اش رو اگه عمری باشه تو نظرات میگم

میخک ۶ ۵

اگه کسی خواست

برای کمک به مردم لبنان

 از طریق سایت دفتر رهبری به آدرس زیر میتونید اقدام کنید:

https://www.leader.ir/fa/monies

وارد که شدید ابتدا گزینه‌ی «انتخاب وجوهات» رو بزنید، سپس از قسمت «بابت» ، انتخاب گزینه‌ی «کمک‌ها» ، و نهایتاً «کمک به مردم مظلوم لبنان» و یا «کمک به رزمندگان مقاومت لبنان» رو انتخاب کنید. بقیه مسیر پرداخت هم که مشخصه.

 

میخک ۱ ۵

واقعا به چه دردی می‌خوریم...؟

خیلی به سوال عنوان فکر کردم

آخرش گفتم میشه ما رو بفرستن بچها رو سرگرم کنیم که نترسن؟🥲

 

 

+کسی گزینه‌ای به ذهنش نمیرسه؟ 

اگه بجای فرهنگیان پرستاری رو انتخاب کرده بودم میتونستم با نیروهای هلال احمر همراه بشم و برم... الان چی؟...

میخک ۴ ۸

چه نامه‌ی قشنگی بود...

▫️ما تحمل این ننگ را نداریم که حضرتعالی را که نماد صولت، هیبت و آبروی امت اسلامی هستید در سخت ترین و حساس ترین شرایط تنها گذاریم.

 

▫️اینجانب از اینکه تا حال خود را بخاطر یک سلسله اعذار به میادین جبهه مقاومت نرسانیده‌ام از عقوبت الهی شدیدا واهمه دارم.

 

▫️یقین داشته باشید که با موافقت شما لشکر عظیمی از کربلایی های ایران و عاشقان سیدالشهدا به لبنان سرازیر خواهند شد.

 

▫️اینجانب هیچ سعادتی را بالاتر از این نمی‌دانم که در راه مبارزه با ناپاک ترین، خبیث ترن،نجس ترین و عفن ترین دشمن بشیریت یعنی اسرائیل به شهادت برسم‌.

 

▫️در میدان با عظمت جهاد با دشمن عنود و لدود تنها نخواهی ماند ما از امام خود سیدالشهدا یاد گرفته‌ایم که در برابر دشمن داد بزنیم که: «و لا افر منکم فرار العبید»

 

▫️امروز حساس‌ترین روز برای امت اسلامی است؛ اگر قیام کردیم بردیم و اگر قعود کردیم مُردیم.

 

▫️خدایا تو شاهد باش ما اعلام حضور کردیم.

میخک ۴ ۵

جنگ نوشابه‌ای

یه اردوی جهاد تبیینی داشتیم. وقت نهار شد. نوشابه پپسی آوردن. حالا دیروزش هم عین همین برنامه برگزار شده بوده و برای نهار نوشابه پپسی داده بودن و من این موضوع رو میدونستم. از دیروز به مسئولش گفته بودم برای ما نوشابه پپسی مپسی بیارید برگشت میزنیم. بعد دیدم عه اصلا به کتفشون هم نبوده تهدیدم. کلا جدی نگرفته بودنم.

جلوی رئیس روسایی که اومده بودن بازدید انتقاد کردم. اولش گفتن بابا بخورید بره با یه روز که چیزی نمیشه‌. برگشتم به دانش آموزها (شرکت کننده‌های برنامه) درمورد محصولات حامی اسرائیل توضیح دادم و بهشون حق انتخاب دادم از این نوشابه بخورن یا نه. که یکی از مسئولین وسط نطق آتشینم منو گرفته و هی سعی داره قانعم کنه این قضیه کالاهای حامی اسرائیل دروغه و نباید باور کنم. همزمان تیم برگزار کننده اردو هی دارن میپرسن بقیه‌ی غذاها رو کجا گذاشتم و سه نفر از عوامل گشنه موندن درحالی که غذاها رو اصلا من پخش نکرده بودم و به من ربطی نداشت. و همچنان همزمان هدی گوشی‌ام رو از دستم گرفته و هی اصرار میکنه رمزش رو بزنم تا بره فیلم بگیره.

همه‌ی عوامل دست به دست هم دادن تا گند بخوره به سخنرانی حماسی‌ام و دانش آموزها بجز چند نفر محدود همشون از نوشابه بخورن. که البته طفلی‌ها گناهی ندارن، خب تشنه‌ بودن. تقصیر عوامله که اینو خریده بودن. بعد از نهار رئیس روسا ازم تقدیر و تشکر کردن بابت نکته‌سنجی و حساسیتم به آرمان فلسطین. و به مسئولین گوشزد کردن که حتما از برنامه‌های بعد این نکته رو مورد توجه قرار بدن. 

حالا امشب دعوت شده بودیم برای شام. بانی مراسم امشب همون مسئولین بودن‌. همون رئیس روسا هم اونجا حضور داشتن. وقتی زنگ زده بودن به مهیار گفته بودن به اهل منزل بگید خیالشون راحت نوشابه زمزم خریدیم. من هم خنده‌ام گرفته بود هم خجالت میکشیدم. رفتیم و چی دیدم؟ سر سفرخ نوشابه فانتا و اسپرایت بود. تازه همون آقایی که تو اردو کلی بحث کرده بودیم و معتقد بود ایران هیچ حق برند و حق اسانسی به شرکت‌های خارجی نمیده با افتخار جلوم رو گرفت و گفت خانم میخک بخاطر شما رفتم کلی گشتم تا فانتا و اسپرایت بخرم. من موندم چی بگم. 

 

گاهی وقتها خودم هم شک میفتم

درست چیه غلط چیه

این همه اصرارم برای چیه؟ 

اصلا ما میتونیم به هیچ درد فلسطین بخوریم؟

میخک ۴ ۴

#بی‌وسواس_نوشت ۳

من دارم تمام تلاشم رو میکنم تا درس نخونم. تنبلی به طور ترسناکی بر من چیره شده. حس تسخیر شدن به آدم میده یکم. هرچند باید این مزخرفات رو بندازم دور و بلند بشم‌. برای ارشد انگیزه پیدا کردم‌. به خودم قول دادم تا وقتی یه کتاب تموم نکردم درموردش حرف نزنم و ببین! خیلی سخته رو قولم موندن! ولی خدایی تا وقتی که کتاب رو کامل نخوندم دیگه هیچی هیچی ازش نمیگم. 

خب

من الفتا رو درست حسابی پیگیری نکردم، ولی همون قدری که دیدم و شنیدم به نظرم فوق العاده است. یه حرکت ستودنی و بی‌نظیره. اصلا نفس اینکه یه مسابقه بین معلما باشه و معیار داوری خلاقیت باشه فوق العاده است. درستش هم همینه. و اینکه تلوزیون اینقدر خوب پوشش داد رویداد رو... حقیقتا کیف کردم‌‌. حتی نمیدونم بانی‌اش کیه اما اگه وزارت آپ باشه که باید بگم برگ‌هایم!!! بعد شک کنم که لابد داخلش کلی عیب و ایراد داشته😂.
حسم به وزیر جدیدمون مثبته. تاحالا هیچی ندیدم ازش‌ها. ولی دیدم که بعضی دوستان چقدر تلاش کردن نقطه‌ی سیاه تو برنامه‌ها و کارنامه‌اش پیدا کنن و شکست خوردن. فلذا حسم بهش مثبته. مخصوصا که از وزیر قبلی اصلا خاطره‌ی خوشی نداشتم. ادامه‌ی این جمله یه متن بلند بالای سیاسی نوشته بودم و تازه نصفش هم تو ذهنم بود‌. ولی چون به اشخاص حقیقی و حقوقی زیادی اشاره کرده بودم و بدشون رو گفته بودم پاک کردم. بیخیال. دیگه زیادی هم بی وسواس ننویسیم. ولی الان که پاک کردم حس بدی پیدا کردم‌. چرا بد مسئولین بی‌کفایت رو نگیم؟ کاش پاک نمیکردم‌. ایش...

واقعا باید پا شم به کارهام برسم. شب هم درس میخونم. کتاب کی تموم میشه؟ قاعدتا باید زودتر از اینها اما الان نهایت امیدم اینه تا مهر تموم شه. پست بعدی درمورد مهر و دانشگاه و انتخاب واحد مینویسم. الان باید بلند شم.

یک... دو... سه...

یاعلی!

میخک ۰ ۵

#بی‌وسواس_نوشت ۲

سلام :)

 

بالاخره خودم رو قانع کردم به بدون وسواس نوشتن ادامه بدم 

 

خب...

 

 

 

 

 

چند وقت بود دلم برای سندباد و افسانه هفت دریا تنگ شده بود. پریشب مهیار رو مجبور کردم بشینه باهم ببینیمش. از این اجبار خود بسی خرسندم. واقعا چقدر خوشبخت بودیم که اون زمان ها اینقدر انیمیشن‌های جذاب و متنوع و پرکشش تولید میشد‌. بچگی‌هامون کلی کارتون‌های جذاب داشتیم، چه ایرانی چه خارجی. چین این اجغ وجغ‌های امروزی؟ حتی پیکسار هم دیگه پیکسار قبلی نیست.

 

فصل اول حلقه‌‌های قدرت تموم شد. کاش یکی یه تحلیل درست حسابی ازش می‌نوشت. برام گنگه و اذیتم میکنه. نه تحلیل دم دستی رائفی پوری، واقعا نمادشناسی. کاش یه کتاب واقعی و علمی (نه از این زردها) تو ابن موضوع پیدا کنم و بخونم. چون انگار هیچکس اونطوری که به دلم بچسبه تحلیل نمیکنه. و وقتی فیلمی ببینم که متوجه اهداف نویسنده و پیام‌های فرامتنی‌اش نشم به شدت حالم گرفته میشه و ذهنم درگیر. تا وقتی سر در نیاوردم آشفته خواهم ماند‌. 

 

درون و بیرون۲ رو دیدم. برخلاف نقدهای منفی که بهش میشه به نظرم موفق بود. مگه نه اینکه هدف از قصه گفتن آسون کردن درک پیچیدگی‌های دنیاست؟ پس درون و بیرون یه قصه‌ی موفقه و هی! برخلاف همه من قسمت دوم رو بیشتر از اول دوست‌داشتم و باهاش همزاد پنداری کردم‌. کاراکتر اضطراب خیلی خوب و ملموس بود. شروع دوران بلوغ رو عالی نشون داده بود. واقعا دست مریزاد به نویسنده‌هاش. نسبت به قسمت قبلی سن رایلی بیشتر شده بود و ما می‌دیدیم احساسات عقب‌تر وایمیسته و نگاه میکنن که خود رایلی چه تصمیمی میگیره، این عالی بود! از یه سنی دیگه کنترل احساسات میاد پایین و تصمیم خودته که رفتارت رو میسازه‌. هرچند بلوغ میزنه همه‌چیز رو خراب میکنه😂 

 

وای اونجا که اضطراب از قوه تخیل رایلی بر علیهش استفاده می‌کرد رو من چقدر میفهمم... یا حتی اون لحظات آخر که از شدت اضطراب نفس نفس میزد و قلبش داشت کنده میشد... اونجا که هویت رایلی رو کندن و انداختن دور! همش واقعی بود... 

 

مشکلم رو فهمیدم. "شادی" درون من باید از شادی رایلی درس بگیره و اشتباهات اون رو تکرار نکنه. من یا سرخوشانه غرق احساست مثبتم یا در حال خفه شدن از احساسات منفی. فکر نکنم شادی‌ام بعد از این هم بتونه کاری بکنه. خودم باید دست به کار بشم...

میخک ۲ ۶

توصیه‌های اربعینی

از همه پرسیدم اینجا هم بپرسم. 

توصیه‌ای دارید؟ 

کسی التماس دعا داره؟ درسته که محتاجیم به دعا دلی منم میخوام لیست بنویسم خب😅

خودم هم نکته‌ای به ذهنم رسید مینویسم انشالله....

 

 

 

سوالات:

مقنعه بهتر است یا روسری؟ 

عرقی‌جات و داروهای گیاهی ببریم نبریم؟

برای عرق سوز شدن چه کنیم؟ 

سیم کارت عراقی بخریم نخریم؟ 

کلمات و جملات عربی پرکاربرد چیا باید بلد باشیم؟ 

دیگه...؟ 

میخک ۵ ۴
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان