سین دال و آقای پستچی

یه بسته از مجازی سفارش داده بودم. مدتها بود که خبری ازش نمیشد. به ادمین کانال پیام دادم و گفت پیگیری میکنه. دیگه فراموشش کردم تا چند روز بعد که شب جایی بودیم و گوشی‌ام زنگ خورد. شماره ناشناس بودم، منم موقعیت صحبت نداشتم و رد تماس زدم. نوشتم لطفا پیام دهید. اصولا برای اکثر ناشناس‌هایی که دیروقت زنگ میزنن همین کار رو میکنم. دو ساعت بعد جواب پیامکم اومد که پستچی هستم و بسته‌‌اتون رو آورده بودم و چون شماره پلاک نداشت برگشت خورد. خونه‌امون کلا پلاک نداره، منم تو بسته ننوشته بودم خب. حق دادم و پس‌فرداش که گذرم به اداره پست خورد رفتم بسته رو اونجا تحویل بگیرم. گفتن برگشت خورده به مقصد. رفته بود اصفهان!

دوباره هزینه پست رو به ادمین کانال واریز کردم و از اول درخواست دادم. این بار هر روز پیگیر بودم کی میرسه. وقتی رسید دویدم رفتم پست. گفتن "دیر اومدی و دادیمش دست پستچی. امروز خونه باش هرساعتی ممکنه برسه." حالا من اون روز شام مهمون بودیم :/ ناچار لفتش دادم رفتنم رو.

تو خونه منتظر بودیم تا بسته برسه. اول شب بود که گوشی‌ام زنگ خورد. زود برداشتیم و به مهیار گفتم لباس بپوشه و بره دم در. درست حدس زده بودم، پستچی بود و میگفت اومده داخل کوچه‌امون اما اینجا پلاک نداره. شروع کردم به آدرس دادن که چندمین خونه‌ی کوچه هستیم و گفتم "الان می‌آیم دم در." مهیار در رو باز کرد. پستچی گفت "نه دیگه من الان کلا رفتم یه خیابون دیگه و خیلی دورم نمیتونم برگردم."

من خشکم زد. به مهیار اشاره کردم که برگرده. فقط گفتم "آخه... شما الان زنگ زدین..."  منظورم این بود که اگه رفته پس چرا برداشته زنگ زده که تو کوچه‌اتونم و پیدا نمیکنم؟؟؟ ته ذهنم هم داشتم حساب کتاب میکردم فردا ساعت چند چطوری برم اداره پست که برگشت نخوره بسته‌ام و دوباره ۳۵ تومن پول ندم. یهو پستچی پشت تلفن عصبانی شد و گفت "من نباید اصلا زنگ میزدم! من اشتباه کردم زنگ زدم! من غلط کردم زنگ زدم!..." مهیار کنارم بود و میشنید یارو داره به خودش فحش میده ک بعد در اوج تلفن رو قطع کرد! مهیار عصبانی شد و گوشی منو گرفت بهش زنگ زد. رد تماس خورد. با شماره خودش زنگ زد، خیلی محترمانه اما جدی پرسید چرا تلفن رو قطع کرده و کارش اصلا مودبانه نبوده. آقای پستچی برگشته گفته اون خانم به من بی‌احترامی کرد و بی‌ادبانه حرف زد واسه همین قطع کردم :/ مهیار گفت من خودم کنارش بودم شنیدم چی گفت. دیگه دهنش رو بست :/  گفت اون خانم بهم گفت باید زودتر زنگ میزدم درحالی که وظیفه پستچی نیست زنگ بزنه. (من کی گفتم باید زنگ میزدی لعنتی!!!) مهیار گفت حرفشون درست بوده اتفاقا وظیفه‌ات هست زنگ بزنی! مهیار یکم تذکر داد و آقای پستچی هم قبول نکرد و تمام. 

حالا امروز مهیار رفته بسته منو از پست گرفته. نگاه میکنم میبینم پستچی رو بسته نوشته " آدرس اشتباه نوشته شده _ دستورات خارح عرف و قوانین داشتند" من واااااااقعا ماتم برد. دیگه آبرو برای من مونده تو اداره‌ی پست؟ :`)

میخک ۷ ۸

تحریم نوشابه‌ای۲

اومدم یکی از ماجراهای جنگ نوشابه‌ایم رو تعریف کنم، باشد تا برای کسایی که سر تبلیغ تحریم این کالاها به گیرپاچ خوردن یه ایده‌ای باشه. مال من که بیشتر طنزه ولی شما هم لطفا از تجربیاتشون بگید، ابنکه چطور دیگران رو تشویق به تحریم کالاهای حامی اسرائیل کردید و چه نتیجه‌ای دیدید. 

باتشکر 

میخک :)

خب

سر سفره نشسته بودیم. نوشابه‌ی عالیس آوردن. اینقدر ذوق مرگ شدم و اونقدر از شادی بالا پایین رفتم که نگاه همه جلب شد. حالا جمع هم جمعی نبود که بشه از فلسطین و اسرائیل گفت، چه بسا اگه اصل موضوع رو میگفتم بعضی‌هاشون میگفتن ما چون نوشابه اسرائیلی نیست نمیخوریم و برید کوکا بخرید 😂 در این حد یعنی 😂  بعد الکی گفتم واااااااای عالیییسسسس!!! چقدرررر عالیییی!! من عاشق طعم عالیسم! چقدر عالیس فوق العاده است! چقدر خوشمزه است! چقدر بهتر از فانتا و پپسی و این‌است! چقدر از نوشیدنش لذت میبرم! و... 

بعد به یه جایی رسید حس کردم همه دارن به چشم اسکل نگاهم میکنن 😂😂😂 چه بسا خودم هم بودم اون موقع خودم رو اسکل می‌پنداشتم 🤦🏻‍♀😂 مهیار تو گوشم میگفت میخک بسه دیگه آبرومون رو بردی 😂 بعد قسمت ضایع‌ترش این بود که واقعا نوشابه‌اش مزه‌ی هیچی میداد 🤦🏻‍♀ 

خلاصه این حرکت ناگهانی باوجود مسخره بودنش یه تلنگر شد بهم، که اگه جایی راه صلبی جواب نداد از روش‌های ایجابی استفاده کنم. مثلا تازگی‌ها رستوران رفتنی خودم میبینم نوشابه‌هاشون فقط برندهای تحریمیه‌ها، ولی میپرسم زم‌زم ندارید؟ عالیس ندارید؟ دلستر ندارید؟ میراندا چی؟ و... بعد اگه جاش باشه بهشون میگم این مارک‌ها رو بیارید خیلی خوبن و... 

میخک ۴ ۹

یک کشف فوق العاده

سارا گفت: پس نتیجه میگیریم که ما هر مقطعی بالاتر میریم می‌بینیم مقطع پایین‌تر بهتر بود. الان دانشگاهیم و می‌بینیم دبیرستان از اینجا بهتر بود، مدرسه‌ی راهنمایی‌امون از مدرسه دبیرستانمون بهتر بود، ابتدایی هم از راهنمایی بهتر. فقط در حال پسرفتیم انگار. 

من موافق نبودم: ولی ببین من دوران دانشجویی‌ام رو بیشتر از خود دبیرستانی‌ام دوست دارم. خود دبیرستانی‌ام هم از خود دوران راهنمایی‌ام خیلی بهتر بود. و... هی! واقعا درسته که اوضاع رفته رفته بدتر میشه اما ما خودمون داریم پیشرفت میکنیم. هر مقطعی که میگذره ما تبدیل به آدم‌های بهتری میشیم‌. و این فوق العاده است. امید به زندگی‌ام ده بیست درجه بالاتر رفت بعد این مکالمه...

میخک ۶ ۱۰

قبلا که می‌گفتیم بیان قبرستون شده واقعا معنی‌اش رو نمیدونستیم

ولی اینکه هی بیان رو رفرش کنی 

نهایتا یکی دوتا ستاره‌ی روشن ببینی 

پست‌های این هفته هرکسی رو مرور کنی ببینی نظر جدیدی دریافت نکرده 

حتی تعداد نظرات همه وبلاگها رو حفظ بشی دیگه 

اصلا قشنگ نیست 

دور از جون حضار 

دور از جون همه 

واقعا انگار کسی دیگه اینجا زنده نیست

میخک ۱۱ ۹

خوابی بعد از سال‌ها....

پیش‌نوشت: برایم سوال بود چرا مدتهاست خواب نمیبینم. آن هم منی که خواب‌هایم زبان‌زد بیان بود یک زمان. در وبلاگ دردانه خواندم که وقتی جای خوابت عوض میشود زمان می‌برد تا دوباره رویا ببینی. پس من هم زمان لازم داشتم که به خانه‌ی جدید عادت کنم. و اولین خواب بعد از هفت هشت ماه را دیشب دیدم. به پای رویاهای جذاب و سوپرخفن قبلی نمی‌رسد اما خب لنگه کفشی در بیابان است و دوست داشتم اینجا ثبت شود :)

خواب دیدم مامور مخفی اطلاعاتم. در یکی از عملیات‌های فوق سری که نیمه شب در یک ساختمان مرزی انجام می‌شد شرکت داشتم. آنجا پر بود از خارجی‌هایی که نمی‌دانم قاچاقچی بودند یا مهره‌های اسرائیل. یک جلسه‌ای بود پر از آدم‌های بد به هر حال. من با لباس مبدل رفتم آنجا. لباس مبدلم اما یک ایرادی داشت که هویت مرا لو داد و مجبور شدیم به درگیری و کل عملیات مخفی به فنا رفت. مافوقم محمد سریال گاندو بود، مرا بخاطر گند زدن به اهداف عملیات به حالت تعلیق درآورد. درحالی که واقعا تقصیر من نبود. یک نفر از داخل تیم لباس مرا دستکاری کرده بود که پیامی را به دشمن بفهماند. هرچه اصرار کردم درمورد ‌کسی که لباس را به دستم رسانده تحقیق کنید فایده‌ای نداشت. به حالت تعلیق درآمدم و احتمالا بعد از برگزاری دادگاه اخراج میشدم. 

در این مدت بیکاری گفتم بروم مشهد. با دوستانم راهی شدم. (دوست که میگویم یک اکیپ از هم هم‌دانشگاهی‌های الانم هستند که هیچ دل خوشی ازشان ندارم :/ ) زیر حرم یک مسیر آبی مخفی وجود داشت. یک سری تونل‌هایی که به خیلی جاها کشیده می‌شدند و داخل تونل پر از آب بود، شاید برای اینکه از بیرون چاه فاضلاب به نظر برسد و کسی شک نکند. اما آبش تمیز بود و تونل به قدری بزرگ بود که یکی دو نفر در آن غواصی کنند‌. بعد من نمی‌دانم چرا فکر میکردم نفوذ به صحن اصلی حرم اتفاق خیلی خاصی است و اینکه آن تونل آبی به صحن‌های مهم حرم می‌رسد یک مسئله‌ی امنیتی خطرناک به حساب می‌آید :/ لباس غواصی پوشیدم و تونل‌ها را وارسی کردم. در تحقیقاتم کشف شد این تونل را خودی‌ها ساخته‌اند تا تمام حرم را زیر نظر داشته باشند و از زیر زمین هم امنیت حرم را حفظ کنند، اما دشمن اینجا هم نفوذ کرده و مشغول جاسوسی از اطلاعات فوق محرمانه‌ی صحن انقلاب است😐 قسمت کمی منطقی‌ترش این بود که فهمیدم در یکی از رواق‌ها پشت درهای بسته جلسات مقامات بلند پایه حکومتی برگزار می‌شود و اشخاص شاخص جمهوری اسلامی به آنجا رفت و آمد دارند. و در نقشه‌ی اصلی تونل‌ها اصلا مشخص نبود که راهی به این رواق هم وجود دارد. درواقع این قسمت از دست مامورهای ما در رفته بود و نفوذی‌ها برای خودشون راه مخفی باز کرده بودند که جان میداد برای ترور آدم‌های مهم ما. 

بچه‌ها بیرون تونل کشیک می‌دادند تا من غواصی‌کنان بگردم دنبال اطلاعات و ببینم عامل نفوذی چه کسی می‌تواند باشد و هدفش از این نفوذ دقیقا چیست. بیرون که آمدم دیدم دوستانم فرار کرده‌اند‌. برادران اطلاعات مشهد در خروجی تونل انتظارم را میکشیدند و به محض بیرون آمدن از آب دستگیرم کردند. کلی قسم و آیه و مدرک که من از خواهران فلان شهرم و خودی به حساب می‌آیم. باورم کردند. تازه کلی عزت و احترامم گذاشتند که از راه دور زحمت کشیده و آمده‌ام برای اصلاح نقطه ضعف‌هایشان کمک کنم. میخواستم از ماشینشان پیاده شوم که مافوقم (محمد سریال گاندو) سر رسید و نه تنها آبرویم را برد که با یک دعوای مفصل از خجالتم در آمد. اصرار داشتم کسی که در لباس مبدلم نشانه‌ای برای دشمن گذاشته بود حضورم در تونل را هم لو داده و هر که هست یک نفوذی خطرناک است و نقشه‌های خبیثانه‌ای در سر دارد. کارت شناسایی‌ام را گرفتند و اخراج! خانه‌نشین شدم.

نمی‌دانم چه مناسبتی بود، یکی از اعیاد مذهبی بود به نظرم. تلوزیون فیلم‌های آرشیوی حرم امام رضا (ع) را نشان میداد. یک لحظه خودم و دوستانم را در تلوزیون دیدم. مربوط به دفعه‌ی قبل‌ نه، دفعه‌ی قبلی‌تری بود که باهم رفته بودیم مشهد و در یکی از جشن‌ها شرکت کرده بودیم. یه صحنه داشتیم برای دوربین بای بای می‌کردیم و من متوجه شدم دختر دکتر میم هم همراهمون بوده. همون حضور دختر دکتر میم برام معنادار بود اما معنی‌اش الان یادم نمیاد. بعد دیدم جشن کلا روی تونل بوده و یه چیزهایی کف زمین دیده می‌شده و یه سری رفت و آمدهایی هم بود که اون موقع که مشهد بودن مفهومش رو درک نکرده بودم. ولی موقع دیدنش تو تلوزیون تیکه‌های پازل رو کنار هم چیدم و متوجه شدم همه‌چیز زیر سر ازبکستانه و ازبک‌ها یه کارهایی کردن. خواستم برم به مافوقم این کشف بزرگ رو گزارش بدم که از خواب بیدار شدم  :`)

میخک ۳ ۵

از احوالات یهویی

پراکنده کاری 

سردرد 

خونه‌ی به شدت آشفته 

عقب موندن از درس و زندگی

ذهن مشوش و مغز سنگین شده 

تن خسته و روح آزرده 

خستگی خستگی خستگی 

رویا بسیار، امید اندک 

سردرد 

در جا ماندگی 

حس خسران 

عزم نیمه جزم...

میخک ۱ ۲

حرص‌درآورترین کار دنیا؟

خوندن نظریات مزخرف/ تاریخ کاملا تحریف شده توی کتابها و حفظ کردنشون. چرا؟ چون اینها منابع دانشگاهی ما هستن و جهان میگه این علمه... 

با نظریه پردازان و محققان خارجی کاری ندارما... نویسنده‌ی داخلی فلان فلان شده تو کتاب بووووووقش هیچی جز استعمار زدگی رو نشون نمیده... و این درد داره... خیلی درد داره... آخه احمق ابن احمق! تو خودت اول فصل گفتی احتمالا درمورد کشورهای شرفی این مطالب درست نباشه ولی چون تو منابع غربی اینطور نوشته منم مینویسم....ببین نگفتی درمورد کشور خودم! یه اشاره‌ی کلی زدی درمورد کل کشورهای شرقی و تازه گفتی "شاید" درست نباشه؟! تاحالا کلمه‌ی شرف به گوشت خورده اصلا؟؟؟ بعد من چرااا باید این کتاب رو بخونم و چرااااا باید تو جواب سوالات امتحان این خزعبلات رو بنویسم آی خدا... 

از نظر علمی تباهیم، تباه....

چنگال‌های استعمار داره خفه‌امون میکنه و ما حتی متوجه نیستیم که داریم جون میدیم...

تمدن ایران داره جون میده و ما سرخوشیم که برای بچه‌هامون اسم ایرانی اصیل میذاریم

هه....

میخک ۱ ۶

سلام بر نویسنده‌ی خار و میخک

می‌دانید آقا یحیی، نوشتن برای من مثل چشم می‌ماند. یک چشم مخصوص برای دیدن دنیا، و دیدن درون خودم. مثل یک گوش برای شنیدن صداهای نشنیدنی، و صدای قلب خودم‌. مثل زبانی برای چشیدن طعم‌هایی که شاید هیچوقت در دنیای واقعی نتوانم بچشم. من با نوشتن دست نیافتنی‌ترین رویاها را لمس کردم‌. از وقتی فهمیدم شما هم دست به قلم بوده‌اید، برایم یک معنای دیگر پیدا کرده‌اید. کاش میشد ازتان بپرسم نوشتن برای شما چطور معنا می‌شود. اصلا از کی اولین واژه‌ها را پشت هم ردیف کردید؟ من اولش فقط به شوق شناختن دوبار‌ه‌ی جهان پیرامون و درون خودم شروعش کردم. شناخت عقلانی خشک و دردناک است. نوشتن واقعیت تلخ را رویاگونه و شاعرانه و دوست داشتنی می‌سازد‌.  بعد یک مدت گفتم خب که چه؟ آخرش که چه؟ خودم را معتاد مخدر دیدم و تصمیم گرفتم از توهم بیرون بیایم. خواندن و دیدن و شنیدن راه‌های بسیار منطقی‌تری برای شناخت دنیا هستند. دنیا نیازی به کلمات من نداشت. نوشتن را کنار گذاشتم. 

بعدتر دیدم نه، می‌شود با نوشتن یک عالم حرف دل را با عالم شریک شد. در انتخاب موضوع وسواس داشتم اما. هنوز هم دارم. قرار نیست هر گزافه‌ی بی‌ارزشی را به خورد مردم داد. قرار نیست هدف از نوشتن صرفا سرگرمی باشد. واژه برای من قداست دارد. قلم قداست دارد. این وبلاگ را نبینید که پر است از چرندیات. اینجا غار تنهایی من است. هرچند که همین‌جا را هم هر از چندی به بهانه مفید نبودن شخم میزنم.

داشتم میگفتم آقا یحیی. تصمیم گرفتم از بدی آدم بدهای واقعی بنویسم و از خوبی‌ خوب‌های واقعی تاریخ بگویم. شخصیت منفی تمام قصه‌های من صهیونیسم است آقا یحیی. و شما؟ قبل‌تر برایم شبیه شخصیت مربی و راهنمایی بودید که قهرمان قصه را برای میدان نبرد آماده می‌کند. ولی حالا، از وقتی شنیدم که گل میخکی را علیه خار استکبار برافراشته‌اید، خود آرمانی‌ام را در شما میبینم آقا یحیی.

من همچین نوشتنی را دوست دارم آقا یحیی. که بجنگی و از جنگت بنویسی، نه که دور از میدان نبرد، خالی از تجربه، صرفا از قوه خیال کمک بگیری. من از کودکی هم هیچوقت آرزو نکردم دکتر و مهندس و معلم شوم. من میخواستم نویسنده شوم آقا یحیی، نویسنده‌ای عین شما. که در یک دستم خودکار باشد و در دست دیگرم تفنگ. جور خودکارم که تمام شد با گلوله و نارنجک خط‌ به خط تاریخ را بنویسم. تفنگم را اگر گرفتند با قلم در کنج اسارت نبرد را ادامه بدهم. 

کاش عربی بلد بودم. دوست داشتم رمانتان را به زبان خودتان بخوانم آقا یحیی...

میخک ۲ ۶

بدون وسواس ۸ مثلا

بچه‌ها من امروز شروع میکنم و برای ارشد میخونم 

قول قول قول 

من رویام رو از دست نمیدم

به درک که بقیه چی میگن 

من یه روز تو شهر آرزوهام نفس میکشم 

احتمالا اشتباه کنم

اما من میخوام این اشتباه رو بکنم

من به ندای قلبم گوش میدم، هرچی پیش اومد پشیمون نمیشم 

من این راه رو تجربه میکنم، حتی براش هزینه میدم

شروعش با درس خوندنه 

بسم الله الرحمن الرحیم...

میخک ۴ ۱۱

بدون وسواس چندمه؟

یکی از نماهنگ‌های مهیار رو فقط من تو گوشی‌ام داشتم. از اجرای زنده‌اش فیلم گرفته بودم.  مهیار از تدوین و صدابرداری‌اش خوشش نیومده بود و هیچوقت نرفت نسخه اصلی رو از استودیو بگیره. شعرش خیلی خیلی خیلی قشنگ بود و صداشون هم عالی بود. ایراد کار اینجاست کار گروهی بود با آدم‌هایی که اتفاقی یه مدت کوتاه هم‌مسیر شدن و بعد هرکس رفت سی خودش‌ اینکه اون گروه دوباره باهم جمع بشن برن همین کار رو از اول بخونن خیلی بعیده. من عاشق این نماهنگ بودم‌. هی فیلمش رو باز میکردم و گوش میدادم. تا اینکه... تا اینکه گوشی‌ام به فنا رفت...

فیلم و عکس‌ عروسی‌امون هم تو اون گوشی بودها. ولی برای هیچ‌ چیز اونقدر غصه نمیخورم که برای نماهنگ مهیار میخورم. دلم خیلی تنگشه... مهیار اون کارش رو اصلا جدی نمیگیره و شعرش رو هم حتی نگه نداشته (ترکیب ابیات مختلف از شاعرهای مختلف بود) 

شما که غریبه نیستید. بذارید براتون اسپویلش کنم. از مداحی "آذربایجان سلام اولسون" مهدی رسولی الهام گرفته بودتش. درسته که وقتی من میگم از مال رسولی بهتر بود همه بهم می‌خندن و میگن تو ازش تعریف نکنی کی تعریف کنه؟ ولی وافعا به نظرم بهتر بود :/ و خیلی مزخرفه که هیییییچ کجا ثبت نشده این اثر. یه سایت یا کانال درپیت هم حتی نذاشته‌اش. لعنتی حداقل اون ارگانی که رفتن اونجا اجرای زنده کردن و من فیلمش رو گرفتم تو سایت استانی خودش منتشرش می‌کرد. مگه چندتا نماهنگ در این موضوع هست که بگی نه کیفیت کار مهیار پایین بود در حد پخش نبود؟ وقتی هیچی نیست! این لنگه کفش رو در بیابان باید نعمت میدونستید... 

که منم نصفه شبی نزنه به سرم، مجبور بشم برم مداحی رسولی رو گوش بدم و آخرش هم اونقدر بهم نچسبه.... 

 

چرا اینو گفتم؟ نمیدونم. همین طوری. اگه شما یه نماهنگ گروهی دیدید که به سبک "آذربایجان" رسولی باشه فقط حماسی‌تر و جذاب‌تر لطفا برام بفرستینش. ممنون، شبتون بخیر :)

میخک ۱ ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان