روز صفر معلمی
ادامهی سلسله پستهای جومونگی و جواب دادن به نظرات فعلا طلبتون، میخوام از تجربهی داغ مدرسه حرف بزنم
روز صفر دقیقا یک روز خاص نیست، هر روز قبل از شروع رسمی شغل مقدس معلمی رو بهش میگم روز صفر. دیگه نمیتونم روز منفی بگم بهش که. روز صفر اول شنبهی دو هفته پیش بود. دوتا امتحان داشتم. بین امتحانها باید میرفتم از اداره ابلاغم رو میگرفتم و میبردم مدرسه. بین امتحانها که رفتم اداره دیدم برق رفته. ابلاغ هم باید همونجا پرینت میشد. تا نیم ساعت قبل امتحان منتظر وایستادم ولی خب برق نیومد. منم رفتم امتحانم رو دادم و دوباره برگشتم. این دفعه ابلاغم آماده و امضا شده روی میز بود. برش داشتم و بدو بدو رفتم مدرسه. تا برسم مدرسه ساعت دوازده رو گذشت و مدرسه تعطیل شد. این اولین مواجههی من با مدرسهام بود. پشت درهای فلزیاش نیم ساعت معطل شدم. هرچی به معاون زنگ زدم جواب نداد. منم نمیدونستم راس دوازده بسته میشه خب. ابلاغ در دست پشت در یک لنگه پا بودم که باد شدیدی وزید و ابلاغم رو با خودش برد. من سکته کردم اون لحظه. هرچی دنبالش دویدم باد دورتر میبرد. از ترس اینکه ابلاغم یه وقت نیفته تو جوب گریهام گرفته بود. یه سوپرمارکت دقیقا رو به روی مدرسه بود و دوتا فروشنده مرد صحنه ی دویدن یک خانم چادری دنبال کاغذ از این سر کوچه تا اون سرش رو دیدن. تازه از بس استرس داشتم به ابلاغ التماس میکردم وایسته و این ظلم رو در حقم نکنه. فکر کنید صدام رو هم شنیدن. یعنی شان و شخصیت معلمی صفر از صد.
روز صفر دوم یکشنبه بود یعتی فرداش. بازهم امتحان داشتم. صبح زود پا شدن رفتم مدرسه، گفتم کاری نداره که فقط کاغذ و تحویل میدم و قبل امتحان بر میگردم دانشگاه. معاونی که من میشناختم از قبل (خانم پ) اومد استقبالم. گرم تحویلم گرفت. حسابی حال و احوال کرد و برام چایی ریخت. گفت منتظر بشینم تا مدیر بیاد. والدین برای ثبتنام دانش آموزها میومدن و میرفتن. با معاون دوم (خانم آ) آشنا شدم. فهمیدم مامانِ یکی از سال پایینیهاست که تو بسیج و لیگ جت و... باهم دوست شده بودیم. دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما مامانش بهش ظلم میکرد که بعدا جریانش رو بهتون میگم. دیدنِ مامان اون دختر برام جالب بود. من زیاد از عملهای زیبایی سرم نمیشه اما با وجود بالای ۵۰ سال سن رد دستکاری کردن صورت و چیز میز تزریق کردن و تتوی ابرو و... تو صورتش مشهود بود. با این حال انصافا اونهم وقتی فهمید دوست دخترشم خیلی گرم ازم پذیرایی کرد و تحویلم گرفت و بغلم کرد و... معاون پرورشی خانم م بود. دید کتاب دستمه و دارم برای امتحان میخونم، پرسید چه درسیه، جواب دادم آشنایی با دفاع مقدس. قیافهاش رو کج و کوله کرد و گفت ایشششششش این درسها چرا تموم نمیشن! تمام تصوراتم از معاون پرورشی فرو ریخت. حجابش هم خوب نبود. برخلاف تمام معاون پرورشی های که دیدم ( همیشه سرپا، همیشه پرانرژی، همیشه دنبال بدو بدو، همیشه لبخند به لب، همیشه در حال فعالیتهای هنری و کارهای جذاب ذوقی و ... ) ایشون آدم ریلکس و بیخیالی به نظر میرسید با چهرهای کاملا خنثی. کار کردنش هم خیلی آهسته بود.
یکی دو ساعتی منتظر مدیر نشستم. مدام هم استرس داشتم که به امتحان نرسم. این مدت یه چشمم به کتاب بود یه چشمم به اولیایی که میومدن و میرفتن. اکثرا قشر مالی متوسط رو به پایین بودن. اکثر پدرها کارگر بودن و چهرههای آفتاب سوختهای داشتن. این تقسیمبندیها رو هیچوقت درک نمیکنم. یه خیابونه که سمت راستش میشه بالاشهر و مرفه نشین، سمت چپش میشه پایینشهر و فقیرنشین. واقعا که چی؟ بگذریم...
مدیر که اومد خانم پ من رو معرفی کرد. به خانم پ بگم معاون راحتترم. مدرسه معاون زیاد داره ولی من هرجا معاون خالی گفتم از این به بعد بدونید منظورم خانم پ بوده. مدیر باد به غبغب انداخت و از بالا نگاهم کرد و گفت :" خببببب، اینجا هم مدرسهی خانم پ هستش دیگه هرکسی رو دلش بخواد میاره هرکس رو نخواد نمیاره. مدیریت ما هم دست ایشونه دیگه. من چی کارم این وسط؟ خوش اومدید" در همین برخورد اول قشنگ حساب کار دستم اومد. ابلاغم برای کلاس سوم بود، تنها دلیلی که پسرانه بودن مدرسه رو پذیرفته بودم این بود که پایه سوم نسبت به تمام پایهها آسونتره. مدیر گفت بیا و برو اول. گفتم اول سخته برای سال اول تدریس نمیتونم. گفت نه بابا میتونی و جوون و پرانرژی هستی و... تا تونستم اصرار کردم که سوم بمونم. واقعا از اول پسرانه میترسیدم. آخرش هم قرار شد من بعدا خبر بدم. راه افتادم سمت دانشگاه. خانم پ اومد بدرقهام کنه. قبل رفتن به خانم پ گفتم نذاره در غیابم من رو برای اول بنویسن. خودش بیشتر از مدیر اصرار کرد که برم اول. فهمیدم مدیر رو این خانم معاون حساسه و عمدا میخواد پایهام رو عوض کنه که بگه من مدیریت کردم و حرف آخر رو من زدم. معاون هم میخواست حرف مدیر عملی شه که از سرش کچلش دست برداره. خلاصه که بدو بدو رفتم دانشگاه و اون روز هم گذشت.
سومین روز صفر معلمی امروز بود. دیشب یا مامان قرار گذاشتم صبح زود برم پیش نورماه تا مامان دو ساعت استراحت کنه، سر ظهر هم قرار بود مرخص بشن. همون شب معاون پیامک داد که فردا ۹ صبح مانور بازگشایی مدارسه. از مامان عذرخواهی کردم و گفتم باید برم مدرسه. صبح زود بیدار شدم. چادر و مقنعهام رو اتو کردم و شیک و پیک رفتم مدرسه. ۸:۳۰ رسیده بودم. غیر معاونها و مدیر هیچکس نبود. فهمیدم معاون پرورشی داره عوض میشه. به خانم آ کمک کردم جدول هفتگی کلاسها رو نصب کنه تو بُردِ دفتر. کم کم بقیه هم رسیدن. رسیدنشون تا ۱۰ طول کشید. هیچ کار خاصی هم نداشتن. الکی گفته بودن فقط حاضر باشید.
تو مدرسه گشتم و فضا رو بررسی کردم. چون اسکان فرهنگیان شده بود چرک و کثیف بود، چند بار شسته بودن در و دیوار و کف مدرسه رو اما هنوزهم چرک بودن ازش میبارید. کلاسها بزرگ بودن الحمدالله. نمازخونه رو داشتن رنگ میکردن. خانم پ یه طرح خوشگل داد به نقاش که روی دیوار نمازخونه بکشن. داشتن برای جشن شروع مدرسه کارت شماره طراحی میکردن که دانش آموزها به سینهاشون بجسبونن. با هوش مصنوعی یه تصویر خوشگل ساختم و تو ورد مرتبش کردم و پیدیاف کردم که بدن پرینت. یه سری کاغذهای فضاسازی و شعار سال تحصیلی و... اینا رو هم کمک کردم درست کنن. زیاد نمیتونستم تو دفتر معلمها بشینم. معذب میشدم. همشون باهم صمیمی بودن و من نمیدونستم چطور خودم رو وارد صحبتهاشون کنم.
به یکی از معلمها میگفتن عروس. تازه عقد کرده بود. با نامزدش رفته بودن ترکیه. وقتی اومد همه با اشتیاق ازش درمورد ترکیه میپرسیدن. بعد از اینکه خواهرش رو کجا سازماندهی کردن پرسیدن فهمیدم خواهرش هم سال آخر فرهنگیان بوده، ۰مثل من. فامیلی اش رو موقع ورود گفته بودن، به قیافهاش که دقت کردم فهمیدم خواهر همکلاسی خودمه. دهن باز کردم که بگم آبجیاش چهار سال همکلاسیام بوده. یادم افتاد که این همکلاسی عزیز طرفدار ززآ بود و کلا از بسیجی جماعت بدش میومد. ترجیح دادم سکوت کنم و آشنایی ندم چون آشنایی دادن فقط باعث ذهنیت منفی میشد. هرچند احتمالا خودش خیلی زود بفهمه. محل خدمت خواهرش یه شهرستان دور بود، گله میکرد که چرا انتقالی ندادن بیاد شهر خودش. خواستم بگم خب خودش تو کنکور اون منطقهی دور رو انتخاب کرده و رتبهاش به اونجا میرسیده. ولی نگفتم، همینکه خواهرش قرار بود تو روستای دورافتاده خدمت کنه و منِ بسیجیِ چادری تو یه مدرسهی خوب داخل شهر برای عصبانی کردن یه نفر کافیه، لازم نبود حرفی بزنم. دیگه براشون مهم نبود که من رتبهی کنکورم از اون خیلی خیلی بهتر شده بود و خودم چهار ساله در موضوع سندتحول دارم فعالیت میکنم و کارگاههای مختلف شرکت میکنم و سیر مطالعاتی برگزار کردم خودم و حلقههای مطالعاتی تشکیل دادم و... برای همین این مدرسهی تحولی خودش درخواست داده که من بیام اینجا، با خواهر عزیزش که کل تایم کلاسها میخوابید و بعد کلاس هم با دوستهاش فقط میرفت کافه و پاساژگردی معلومه که فرق میکنم.
جو بین معاونها خیلی شاد و پرانرژی بود. حتی معاون پرورشی که قرار بود اجازه ندن سال بعد اینجا بمونه و هنوز تکلیف آیندهی شغلیاش معلوم نبود هم با جون و دل کار میکرد و حس مثبتی به ادم میداد. فهمیدم منبع انرژی همه همین معاون عزیز خودم خانم پ بوده. بس که بشاش و طنازه این بشر. مدیر حق داشت که روش حساس بشه چون علنا داشت مدیریت میکرد همه رو، اما با زبون خوش و روی گشاده و اخلاق درجه یکش کاری میکرد حتی مدیر هم از این وضعیت راضی باشه و حاضر بشه به سازش برقصه. جو بین معلمها رو اما دوست نداشتم. البته من تازه بودم شاید بخاطر همینه. راستی اونجا رفتم با مدیر صحبت کردم. گفتم اگه شرایط بحرانیه و نیاز ویژه به پایه اول دارید اوکیه اما ترجیح خودم سومه. مدیر گفت پس برو سوم. ذوق کردم حسابی. خدا کنه سربلند باشم.
یکم از ساعت ده میگذشت که گفتن بیایید کمک کنیم کتابها رو پک بندی کنیم. هر پک برای یه دانش آموز. دمِ دست من کتابهای پایه دوم بود. شروع کردم به کار. خانم آ گفت برو پایه خودت رو پک کن. گفتم چه فرقی میکنه؟ کتابهای سوم رو یه کنجی گذاشته بودن که دسترسی بهش سخت بود. تازه دو تا معلم دیگه داشتن سومها رو پک میکردن درحالی که معلم دومها نیومده بود و کتاب هاشون زمین مونده بود. رفتم یه چندتایی پک سوم درست کردم که خانم آ صدام کرد برم کمکش. کار با کامپیوتر سختشون بود و راهنماییاشون کردم. همونجا خانم پ که شرایط مامانم رو میدونست گفت اگه میخوام میتونم برم. به مدیر گفتم خواهرم به دنیا اومده. چشماش هشتتا شد. خندیدم و توضیح دادم نورماه دیر به دنیا نیومده من زود دنیا اومدم. به شرط شیرینی خریدن تو جلسه شورای معلمان اجازه داد برم. موقع خداحافظی هیچ معلمی جواب خداحافظیام رو نمیداد. حس منفی گرفتم. من فقط ادب رو به جا آورده بودم. اون دوتا معلمی که کتابهای سوم رو پک میکردن بهم گفتن خانم دال کتابهای شما موند ما مال خودمون رو پک کردیم، بعدا برگردید برای دانش آموزهای خودتون رو پک کنید. واقعا برام عجیب بود. من دنبال یللی تللی نبودم این مدت، داشتم به کارهای مدرسه کمک میکردم. و بهشون گفته بودم دارم میرم بیمارستان کمک مادرم و اگه واجب نبود نمیرفتم. دقیقا چقدر سختشون بود اونا هم یکم به من کمک کنن؟
راستی اینو بگم. از معاون پرسیدم شیفت مخالف کلاس من (دخترانه) کلاس چندمه. جواب داد احتمالا اونا هم سوم. خوشحال شدم و گفتم اخجون میتونیم از دست سارزهها و فضاسازی همدیگه استفاده کنیم و بهم کمک کنیم. لبخند ملیحی زد و گفت خیلی دلت پاکه میخک، خیلی...
از فضای کارمندی مجددا بدم اومد. و خدا رو شکر کردم که معلم ابتدایی هستم. تو ابتدایی نمیگی من معلم ریاضی هستم اینکه املات ضعیفه به من ربطی نداره. من معلم فارسی هستم اینکه اصول دین بلد نیستی به من ربط نداره. من معلم سوم هستم اینکه پایهات ضعیفه و درسهای دوم رو یاد نگرفتی به من ربط نداره و... چیه این فرهنگ مزخرف به من ربطی نداره؟ حالم بهم خورد. اسمش رو هم گذاشتن تخصصگرایی. انگار هرکس یه ذره مهربونتر باشه نسبت به بغل دستیاش رو تخصصش خش میافته. حالا من که فردا میرم مدرسه انشاالله و کتابهای بچههای خودم رو پک میکتم اما اگه من جاشون بودم واقعا روم نمیشد به یه همکار همچین حرفی بزنم.
پن: این پست رو درحالی نوشتم که نورماه رو پاهام خوابه. برای سلامتی و عاقبت بخیری همه بچه فسقلیها دعا کنید لطفا....