روز ششم معلمی
امروز معلم دیکتاتوری بودم. داد زدم، تنبیهشون کردم. مجبورشون کردم بشین پا شو برن. از کلاس بیرونشون انداختم. و در آخر ناموفقترین بودم. من میگم جدی بودن بهم نمیاد میگید نه. من برای دستور قاطع دیکتاتورگومه دادن ساخته نشدم. امروز رسما ازم سرپیچی میکردن و میگفتن نه، نمیخوایم. گلوم درد میکرد. بدنم کوفته بود و از صبح حالت لرز داشتم. اولش با زبون خوش بهشون گفتم که امروز مریضم و یکم مراعات کنید و اینها ولی بجز دو نفر به کتف بقیهاشون نبود. کاش معلمی مرخصی داشت. حالت تهوع هم دارم. سه روزه غیر از صبحونههای سرپایی ناچیز هیچی نمیتونم بخورم. تو کلاس برای خودم چای میریزم ولی وقت نمیکنم بیشتر از دو جرعه بنوشم و سرد میشه. بینهایت خستم. من پروژکتور میخوام. من یه مغز دوم میخوام چون مغز خودم فرسودهتر از اونه که بتونه برنامه بریزه و برای چالشهای کلاسداری راهکار پیدا کنه. مرگ بر دیکتاتور بودن...