روز اول معلمی


 

سلام

وقت‌تون بخیر

 

این متن رو دارم ضبط می‌کنم و صدام رو به هوش مصنوعی می‌دم تا تایپ کنه. انقدر خسته‌ام که دیگه واقعاً نمی‌تونم تایپ کنم. کامنت‌ها و نظرات‌تون رو با دقت می‌خونم و خیلی خیلی ممنونم؛ ولی دیگه نایی برای جواب دادن ندارم. وگرنه واقعاً ازتون قوت قلب می‌گرفتم. ممنون از همه‌ی کسانی که راهنمایی کردند، لطف داشتند، دعا کردند و انرژی مثبت فرستادند. دست‌شون درد نکنه.

 

بعد از پست قبل، ساعت شش که فهمیدم کلاس اولم قطعی شده، زنگ زدم به چند نفر تا اگر تجربه‌ای دارند بپرسم. بعد به دوست‌ها و سال‌بالایی‌ها پیام دادم. کانال‌ها رو پیدا کردم (اینستا کار نمی‌کرد که پیج‌ها رو ببینم). کمی خواندم که اوایل باید چه‌کار کنم، بعد پاورپوینت ساختم برای معرفی خودم و قانون‌های کلاس (ماهیت قانون را باید از صفر آموزش می‌دادم) و برای صحبت با دانش‌آموزان درباره‌ی برنامه‌ها. انیمیشن برای قوانین کلاس پیدا کردم، چند نمونه‌کار آماده کردم تا یا روی تخته یا با پروژکتور نشان بدهم و بچه‌ها جواب بدهند. بخشی هم برای پرینت آماده کردم که دستی انجام بدهند و سنجش آغازین بشه براشون. این‌طور گذشت.

 

ساعت چهار صبح خوابیدم. تا بخوابم از شدت استرس آرام نمی‌شدم. با عجله لباس‌ها رو انداختم توی ماشین لباس‌شویی، وسایل رو آماده کردم، لباس‌ها رو اتو کردم، ساعت شش بیدار شدم و هفت‌ونیم مدرسه بودم. وقتی رسیدم، فقط دو تا معلم آمده بودند و اکثر معلم‌ها هنوز نبودند. خانم «آ» گفت تو کلاس سومی هستی. گفتم: بابا گفته بودند اول. مدیر گفت: نه، قطعا تو سومی. اینجا کمی تو ذوقم خورد. بعد گفتند همه‌ی معلم‌ها باید در صف کمک کنند و هر معلم جلوی صف کلاس خودش بایستد و بچه‌ها رو به کلاس ببرد. من بچه‌های سوم رو به کلاس بردم و بعد نشستم.

 

این بچه‌ها رو قبلاً می‌شناختم؛ پرونده‌هاشون رو بررسی کرده بودم و آشنایی نسبی داشتم. کمی شلوغ بودند ولی می‌شد کنترل‌شون کرد؛ تقریباً خوب بودند. خواستم از پاورپوینت استفاده کنم، اما دیدم پروژکتور وصل نیست، پس شفاهی صحبت کردیم. ازشون خواستم خودشون رو معرفی کنند و پرسیدم فارسی حرف بزنیم یا ترکی. دیدم بعضی‌ها حساسیت زبانی دارند و تعصب شدیدی روی ترکی دارند. حتی یکی گفت فارسی زبان بیگانه است! من کمی درباره‌ی اینکه همه‌ی ما ایرانی هستیم و ریشه‌هامون مشترک است توضیح دادم.

 

وسط کار معلم بهداشت آمد و گفت مدیر کارت دارد. رفتم پایین. گفتند بیا برو کلاس اول. واقعاً نمی‌فهمیدم چرا از اول اجازه ندادند مستقیم بروم، ولی خوشبختانه وقتی من نبودم معاون جداسازی اولیا از بچه‌ها را انجام داده بود، وگرنه اوضاع سخت می‌شد.

 

معاون خیلی پرنشاط و کاریزماتیک بود؛ بچه‌ها را نشانده بود و با دست‌زدن آن‌ها را ساکت می‌کرد. رفتارش شبیه معلم ورزش بود و مؤثر. اما امکانات فنی کامل نبود: کابل، کامپیوتر و وسایل پروژکتور فراهم نبود. با بچه‌ها حرف زدیم. یک اشتباه من این بود که گفتم هر کس بلند شود بگوید: «سلام، من فلانی هستم» و بقیه جواب بدهند؛ خیلی زود خسته‌کننده شد. فقط یک ردیف را پرسیدم. لیست دانش‌آموزان هم دستم نبود.

 

ازشان خواستم خاطرات تابستان‌شان را بگویند؛ داوطلب کم بود و زبان گفتاری‌شان ضعیف بود. سعی کردم تشویق‌شان کنم. من لبخند زدم و هم‌زمان قوانین را گفتم. فیلم آموزشی نداشتیم، پس با بازی مثال زدم که بازی هم چارچوب و قانون لازم دارد.

 

زنگ اول زود تمام شد. در حیاط فیلم و عکس گرفتم و صف‌شان را مرتب کردم. زنگ بعد ازشان خواستم نقاشی خانواده بکشند. کلی درباره‌ی مفهوم خانواده گفتم. بعضی‌ها مدادرنگی نداشتند و بعضی‌ها همکاری نکردند. بعدها فهمیدم یکی‌شان به‌خاطر مشکلات خانوادگی (طلاق عاطفی والدین) نقاشی نکشیده بود. یکی از بچه‌ها مامانش رو شبیه یک روح کشیده بود. گفت مامانم مُرده. قلبم گرفت. یکی دیگر پدرش را خیلی بزرگ و قرمز کشیده بود و خودش را خیلی کوچک و آبی، جدا از خانواده. واقعاً هر بچه‌ای یک قصه و یک مشکل دارد.

 

بعد تمرین‌های دست‌ورزی انجام دادیم: مچاله کردن کاغذ با یک دست. زود حوصله‌شان سر رفت. کلاس اول و دوم ۵ دقیقه زودتر تعطیل می‌شوند؛ من نمی‌دانستم و دیر فرستادم بیرون. بچه‌ها اعتراض کردند.

 

کتاب و قصه خواندم اما خیلی‌ها گوش نمی‌دادند. سر و صدا زیاد بود و گلویم درد گرفت. بااینکه صدای قوی‌ای دارم، زود خسته می‌شوم. بازی پانتومیم کردیم و چند تمرین دیگر. هدفم افزایش دایره‌ی لغات‌شان بود، اما اجرای مفاهیم ساده برای بعضی سخت بود.

 

چیدمان نیمکت‌ها مناسب نبود. پیگیر کاربرگ بودم اما تا آخر نیامد. مدیر گفت خودت کاغذ بیار تا پرینت کنیم. شاید باید جلسه‌ای با اولیا بگذارم.

 

در یکی از دعواها یکی پایش را به میز کوبید و خون آمد؛ رسیدگی کردم. بعضی‌ها شیطنت زیادی دارند. سعی کردم با تشویق و دادن مسئولیت آرام‌شان کنم. سه دانش‌آموز تکرار پایه داریم. بعضی حتی در سطح پیش‌دبستان‌اند و کار را سخت‌تر می‌کنند.

 

یکی از بچه‌ها قرص برای ADHD مصرف می‌کند، اما هنوز نمی‌دانم کدام است. باید پرونده‌ها را بخوانم.

 

هرکدام یک ماجرایی دارند. من احساس می‌کنم رسالتم این است که آن‌ها را سالم به پایان سال برسانم. بعضی‌ها فکر می‌کنند باید اخم کرد تا حساب ببرند، اما من ترجیح می‌دهم با مهربانی و ثبات جلو بروم. گاهی شک می‌کنم روش درستی دارم یا نه.

 

امروز باید به صداوسیما می‌رفتم برای مصاحبه درباره‌ی معلم سال‌اولی. لحظه‌ای فکر کردم نگویم سال‌اولی‌ام تا اعتبار بیشتری داشته باشم. مجری هم حمایتم کرد. بعد از مصاحبه برگشتم خانه، ناهار نخوردم و تا ساعت نه خوابیدم. شام درست کردم و الان (ساعت ۱۲ شب که این پست را می‌نویسم) دیگر واقعاً توان ندارم. دلم می‌خواهد گریه کنم. تنها دلگرمی‌ام پیام و تماس دوستان بود.

 

من حس بدی نسبت به خودم دارم و مطمئن نیستم این حس درست است یا نه. همین اذیتم می‌کند. الان می‌روم ببینم فردا چه‌کار کنم. فعلاً.

 

پ‌ن: نویسنده بعد از ضبط این متن خوابید و تازه حالا فرصت انتشار یافته است.

 


 

میخک ۴ ۶
زری シ‌‌‌

خدا قوت بهت الی ❤️‍🔥❤

نـــرگــــس ⠀

میخک مطمئنم تو یکی از بهترین معلم های دنیا میشی :)

خدا از دهنتون بشنوه...

صاد نون

خداقوت بهت عزیزم ❤️💚

مواظبت کن از خودت ، خوب بخوابی و خوب بخور از مصرف مکمل هم غافل نشو. همین خودش خیلی کمک می‌کنه بتونی کارهاتو جلو ببری .

 

حتی خفن ترین معلم هایی که من دیدم هم سال اولشون سخت بوده.

تمام این حس هایی که داری طبیعیه و بهت قول میدم زنده میمونی😁❤️😅

دی و بهمن به پسرک های با سوادت نگاه می‌کنی و میگی چقدر بزرگ شدن☘️

خلاصه که با خودت مهربون باش.

همه چی دستت میاد، از طراحی برنامه براشون و آستانه تحملشونو ، گلدن تایم یادگیریشون و جلب توجهشون...

راستی اینم یادم اومد که یه ماگ با شیشه ی اب ببر با خودت همش یه قلب بخور .

من هر سال متاسفانه یک هفته صدام بسته میشه سر عدم رعایت همین نکته.

 

راستی چندنفرن؟

°•ســــائِلُ الزَّهـرا•°

میخک پسرم کلاس اول بود پارسال

هرروز میومد میگفت مامان ، خانم سرشو گذاشته بود رو میز میگفت سرم درد میکنه..

 

بنده خدا سال اولش بود ،آشنا نبود با محیط🤭 

میفهمم حالتو :)

درست میشه، اولشه

اخلاقشون میاد دستت..رفته رفته یادمیگیری با هرکدوم چطور رفتار کنی..

اینا بچه ان، معصومن، آدمن ومیفهمن محبت و عصبانیت رو...نمی‌فهمم اونایی رو که میگن باید جدی و عصبانی باشی و...

پسرم یه روز اومد گفت دیگه نمیرم فردا.گفتم چرا.‌گفت خانم اخلاق نداشت امروز ، عصبانی بود:) گفتم حتما عصبانیش کردین دیگه، قانعش کردم ویادش رفت.

با مهربونی ، اونا هم مشتاق درس و مدرسه میشن..

 

موفق باشی میخک عزیزم

سلام 

دلم خواست برم معلمِ پسرتون رو بغل کنم و باهم گریه کنیم 
ببینید معلم واقعا مادر نیست 
اون محبت مادری فطری باهاش نیست 
مادرها بخاطر اینکه بچه از وجود خودشه راحت‌تر میتونن ببخشن و کنار بیان خب
تازه هیچکس مادر ۳۰ تا بچه نیست 
واقعا سخته و یه جاهایی آدم کم میاره 
شاید واقعا اوایل جدی بودن و خشک بودن نیازه تا عادت کنن به نظم و رو روال بیفتن
نمیدونم 
یه ذره باید حساب ببره بچه وگرنه سنگ رو سنگ بند نمیشه تو کلاس.‌..


ممنونم :`)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان