۱. زنگ هنر بهشون گفتم نقاشی خانوادهاشون رو بکشن. یکیاشون سه تا شخصیت کتار خونهاشون کشید، سومین شخصیت یه حالت خاص، کوچیک و محوی داشت. اول گفتم یه نوزاده شاید (چون دست و پا نداشت، انگار بقچه پیچ شده بود، فقط سرش دیده میشد و یه بدن کج و کوله) پرسیدم خواهر یا برادر کوچیکته؟ گفت نه. حدس زدم شاید خودشه که بالا پریده و مشغول بازی کردنه (چون لبخند میزد و به نظر تصویر شادی میومد) پرسیدم خودتی؟ گفت نه. گفتم خب خودت معرفی کن شخصیتها رو. گفت این بزرگه که بابامه، اینی که وسط وایستاده و قدش متوسطه منم، اون یکی هم مامانم، آخه مامانم مرده. من خشکم زد. مادرش رو شکل روح کشیده بود و تازه من میدیدم واقعا شبیه یه روح شناوره. چیزی نگفتم و گذشتم. نخواستم حساسش کنم یا ترحم به خرج بدم.
زنگ بعد که دو نفر اشتباهی در کلاس رو زدن و تا دیدن کلاس منه رفتن، این بچه بالا پرید و دوید سمت در و پرسید مامانم بود؟؟؟ تمام وجودم بغضی شد ولی هیچی نگفتم.
جلسه اولیا مربیان که بود و تمام مامانها اومده بودن این بچه هزار بار ازم پرسید چرا مامان من نیومده؟ مامان من اومد؟ مامانم رفت؟ مامان من کجاست؟ با هر پرسشش یه خنجر میرفت تو قلبم. آخر سر گفتم مامانت همین الان رفت. کار اشتباهی کردم؟ نمیدونم...
وقتی بهش محبت می کنم کاپشنش رو میکشه رو سرش و تو خودش جمع میشه. میترسه از اینکه محبتم رو بپذیره؟ شاید...
زنگهای آخر از همه کلافهتره. هی میخواد فرار کنه و بره خونه. چون کمتر از بقیه دل به فعالیتها میده و از دوست شدن با بقیه اجتناب میکنه براش سخت میگذره. البته امروز بالاخره اجازه داد یه نفر کنارش بشینه و باهم تقریبا دوست شدن خدا رو شکر.
پدربزرگش اومده بود دنبالش. بهم گفت معلمِ پیش دبستانیاش ازشون خواسته تصویر مادرشون رو بکشن، و این پسر نقاشی سنگ قبر کشیده بوده. پدربزرگ گفت و گریه کرد. مرد شریفی بود. خودش هم فرهنگی بازنشسته بود و بالای هفتاد ساله به نظر میرسید. دلم میخواست بچه رو بغل کنم و سه تایی باهم گریه کنیم. اما من معلم بودم و باید قوی میبودم. نمیدونم رابطهاش با پدرش چطوره اما اون روزهایی که پیش پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکنه فرداش حال بهتری داره. بچهی خوشگل و باهوشی هم هست. چی بگم دیگه...
۲. بعد جلسه یه خانم اومد جلو، گفت من عمهی فلانی هستم. مادرش طلاق گرفته و رفته. اگه مادرش فهمید تو این مدرسه درس میخونه و اومد سراغش باید مدرسهی بچه رو عوضکنم تا همدیگه رو نبینن. نمیدونستم بچهی طلاقه. ساکته و حرف گوش کن و درس خون. تو نقاشیاش بابا و مامانش رو باهم کشیده بود.
۳. همش با بغل دستیهاش سر جنگ داره. وسایل بقیه رو برمیداره تا خراب کنه. آتیش میسوزونه و تو صورتت میخنده. اوایل خیلی خیلی شلوغ بود و وحشی بازی در میآورد. صورت دوستش رو چنگ انداخته بود طوری که خون از صورتش سرازیر شده بود. فهمیدم مادر و پدرش باهم مشکل دارن. یا در حال طلاق بودن یا طلاق عاطفی گرفته بودن. بغلش کردم، بهش مسئولیت دادم، آوردمش ردیف اول و بهش توجه کردم. تا حد زیادی درست شد اما دعوایی بودنش هنوز سر جاشه. یکی یه حرفی بهش بزنه تا جد و آباد طرف رو جلوی چشمش نیاره دست بردار نیست. معلومه دوستم داره. شاید از همه بیشتر دوستم داره. هرکاری میکنه نگاهش به منه که تاییدش کنم. بیشتر از پنج دقیقه ازش غافل بشم کلاس رو به خاک و خون میکشه.
۴. تو جلسه اولیا شش نفر مادربزرگشون جای مادرشون اومده بودن. در گوشم گفتن که مادر این بچه طلاق گرفته و پیشش نیست و باباش هم تا دیروقت سر کاره. پرسیدم شما شاد دارید؟ گفتن نه، حتی گوشی هوشمند نداشتن. گفتم کسی هست باهاش درس کار کنه؟ گفتن نه. من و پدربزرگش سواد نداریم باباش هم آخر شب میاد خونه که بچه خوابه. چی کار باید بکنم براشون نمیدونم.
۵. سه نفر تجدیدی دارم تو کلاس. کتاب ندارن هنوز. یعنی چون نمیدونستن تجدید خواهند شد (چون ترم تابستانه هم داشتن و فقط کسایی که شهریور هم نمره نیاوردن تجدیدی میشن) کتابهای دوم رو خریدن. کتابهای سال قبلشون نوشته شده. بهشون تو دفتر تمرین و سرمش میدم ولی خب سخته برام مدیریت کردنشون. یکیاشون سومین سالیه که کلاس اول رو میخونه. واقعا بچهی خنگی نیست مشخصه که مشکل ذهنی نداره. فقط... خب اینم جز همونهاییه که مادربزرگش گفت مادر بالا سرش نیست خودتون بهش درس بدید چون تو خونه تنهاست...
۶. دفترهای پیش دبستانی رو برداشتن و تو همون مینویسن. یعنی حتی یه دفتر نو برای کلاس اول ندارن. مدادی که برداشتن سه چهارمش تراشیده شده و بعضی مدادها به سختی تو دست بچهها جا میشن. نصفشون مداد رنگی ندارن، نصف دیگهاشون مداد رنگیهای کهنه پاره پوره. من قلبم ریش ریشه برای این بچهها...
۷. یادتونه گفتم مورد ۳ صورت دوستش رو خون انداخته بود؟ اواخر زنگ آخر این اتفاق افتاد و بعدش رفتن خونه. جناب صورت زخمی فردا اومد کلاس و دیدم خون هنوز روی صورتشه. یه نفر توی خونهاشون نبود که خون رو از صورت این بچه بشوره. اتفاقا مادر هم داشت و مادرش جلسه هم اومده بود.
۸. مادرِ بزرگوار اومده جلسه و میگه میشه بچهها زنگ تفریح تو کلاس بمونن؟ اگه بره حیاط سرما میخوره آخه زمستونه. میگم اول پاییزه! هروقت هوا سرد شد خودمون در سالن رو میبندیم تا بچهها بیرون نرن. گفت میشه پسرم زنگ ورزش کلاس بمونه؟ آخه ممکنه بدو بدو کنه تو حیاط و بیفته زمین پاش زخم بشه. اینجا که رسید من واقعا موندم چی بگم، خانم پ خیلی غیرمستقیم با شوخی و خنده گفت گلپسرهامون رو لوس و مامانی بار نیاریم. مادرِ عزیز بعد جلسه من رو گیر انداخته بود میگفت وقتی بچهها میرن سرویس بهداشتی حواستون بهشون هست؟ همراهشون هستید؟ حواستون هست با معلم ورزش تنها نمونه؟ نکنه بذارید معلم ورزش بیاد تو کلاس و با بچهها تو یه محیط بسته پیش هم باشن؟ اگه یکی از سال بالاییها به بچهی من حرف زشت بزنه چی؟ من از کجا بدونم بچهام تو این مدرسه امنیت داره؟ و و و... با لبخند و صبر سعی کردم به مادر اطمینان خاطر بدم اما دلم واسه پسرش کبابه...
+ این بود گوشهای ماجراهای کلاس اول یک :`)