صبح شنبهی خود را چگونه آغاز کردید
پلان اول: انفجار آبگرمکن
پلان دوم: زیر سرم
+این پست بهروز خواهد شد
پلان اول: انفجار آبگرمکن
پلان دوم: زیر سرم
+این پست بهروز خواهد شد
نع اسم رمز یه نفریه که از خیلی قبل میشناسمش. همکلاسی دوران ابتداییام بود. بعدتر با من اومد نمونه دولتی اما کلاسهامون جدا بود و فقط تو حیاط مدرسه میدیدمش. دوران دبیرستان هم من دوباره نمونه قبول شدم اما اون رفت مدرسه غیرانتفاعی.
سال کنکور رسید. جفتمون خراب کردیم. نع یه رشته بدون کنکور تو دانشگاه آزاد انتخاب کرد. من وضعم از نع بهتر بود. انتخابهای بهتری میتونستم داشته باشم اما پشت کنکور موندم.
سال بعدش من فرهنگیان قبول شدم. بلافاصله پا گذاشتم تو تشکیلات و با یه خلاء عظیم رو به رو شدم. منی که حتی خودم رو هم درست نمی شناختم مجبور شدم به مدیریت یه تشکیلات سنگین تو یه اوضاع قمر در عقرب سیاستزده. مهارتهای اجتماعی که بهشون مینازیدم حسابی به چالش کشیده شد. اون طرف نع داشت روی ارتقای فردیاش کار میکرد و مهارت یاد میگرفت.
سال بعدش من متاهل شدم. نع شد خانم مجری. یعنی از اون موقع شروع کرد به ذره ذره به چشم اومدن تو محافل کوچیک و...
سال بعدش مسئولیت تشکیلاتیام رو تحویل دادم و رفتم سر خونه زندگیام. همون سال نع معروف شد. دیگه تو برنامههای حسابی و مهم دعوت میشد.
سال بعدش که میشه این سالی که داره تموم میشه. نع یه مجری سرشناس شده. پیجش بازدید میخوره بیا و ببین. حق اجراش هم که... تازه استخدام رسمی روابط عمومی یه ارگانی هم شده تازگیا. برنامه ماه رمضون رو سپردن به خانم نع، هر روز میبینمش.
و من؟
به قول حاج خانم، حسادت اونه که از پیشرفت دیگری ناراحت بشی. ابدا حسادت نمیکنم و خیلی هم براش خوشحالم. اما حس عقب موندن دارم. از وقتی یادم میاد همیشه این حس رو داشتم. مقایسه خوب نیست درسته، فقط به خودم نگاه میکنم و میبینم یه عالم ظرفیت و استعداد فعال نشده دارم. حرص میخورم از رکود اما به شدت تنبلم. اینا باهم جور در میاد؟ چرا حرکت نمیکنم؟ چرا انگار به زمین دوخته شدم؟
دلم میخواد مثل نع منم رو یه حوزه تمرکز کنم و تا تهش برم. از رها کردن خسته شدم. از بعد ازدواج هی کارهای مختلف رو برمیدارم و نیمه کاره رها میکنم. دورههام نصفه و نبمه، پروژههام نصفه نیمه، زندگیام نصفه نیمه...
من آدم بهتری شدم به لطف خدا
بزرگتر شدم
اما
این تمام من نیست...
اولین سالگرد ازدواجمه
خیلی برنامه ها داشتم اما امروز...
سید میشه به عنوان کادوی سالگرد سورپرایزمون کنی و خودت پا شی سخنرانی کنی؟
نمیشه بگن همهی اینها عملیات فریب بود؟ دروغ رسانه ای بود؟
میدونم شما جزء اون دسته "پیروان مکتبی هستیم که دروغ گفتن را حتی برای عملیات روانی صحیح نمیدانیم" هستید، اما دله دیگه...
میدونم نمیشه اما...
سید میشه زنده باشید؟
ارشد ندادم. سر یه مسئلهی خیلی خیلی ساده. حس میکنم گند زده شد به یه سال از عمرم. اعصابم وحشتناک خورده. از دست خودم و از دست کسایی که... بیخیال. هفتاد درصد تقصیر خودم بود. حالم بده. نیاز دارم که خودم حال خودم رو خوب کنم. نیاز دارم یه پروژه اساسی برای نجات این سال هدر رفته از عمرم برنامه ریزی و شروع کنم.
این یه سال رو چطور میتونم نجات بدم؟ اول از همه باید برم جدی جدی دنبال گواهینامه. این تنها چیزیه که ازش مطمئنم فعلا. خیلی هم خوبه (و لازم!) منتها اصلا کافی نیست.
دوره نویسندگی خلاق ثبت نام کنم؟ دو به شکم که اون تاثیر رو بذاره یا نه، یا اصلا جدی بگیرمش در آینده یا نه.
باید امسال (منظور سال بعد) حتما حتما جشنواره تدریس برتر مقام بیارم. باید تو جشنواره قرآن عترت هم مقام بیارم. میخک بشینی سرجات و بگی حسش نیست میزنم تو دهنت خون بالا بیاریها!!! سه روز فرصت داری بشینی یه داستان درمورد سوره انسان بنویسی. برای تدریس هم قشششششنگ وقت بذاریا. هول هولکی از سر وا کنی میزنمتا...
باید معدلم رو ببرم بالا. یه ترم تاثیر چندانی نداره ولی بازهم میتونه کمک کننده باشه. باید موقع فارغ التحصیلی یه معدل قشنگتر از خودم تو کارنامه ثبت کنم. چطور شد؟ ناکافی ناکافی ناکافی...
پکیج مدرسان شریف ۷ میلیونه. جالب شد. بخرم یا بذارم ماه بعد؟ از حنانه پرسیدم که ارزشش رو داره یا نه. جواب بده تا تصمیم بگیرم. واقعا از حالا باید شروع کنم. اشتباهی که پارسال کردم این بود که ندونستم چقدر مطالبش سخته و گسترده و زیاده، خیلی خوش و خرم و آروم آروم شروع کردم به خوندن و واقعا نرسیدم. اشتباه دومم این بود که زود ناامید شدم. در حالی که با درصدهای تباه هم درمیان بعضیا. سهل و ممتنعه. نه اونقدر سخت میگیریم نه اونقدر آسون. هر درس رو ۳۰، ۴۰ درصد بزنم اگه فک کنم دو رقمی بشه آورد (واقعا در این حد هیچکس ارشد نمیخونه!...) می خونم با عشق. میخونم برآی لذت یادگیری. حنانه میگفت کلا درک کردنی و فهمیدنیه. درک و فهم با مدل کنکور خوندن به دست نمیاد. راحت میخونم، اما می خونم. انشالله...
یه چیزی در گوشی بگم؟ این موضوع پنهانترین زوایای غار ذهنی منه. من به مادری همزمان با دانشجوی ارشد بودن فکر میکنم. برای زنی که یک عالم برنامههای بزرگ واسه آیندهاش داره زمان خیلی مهمه. الان مامانها میان میگن ممکن نیست و پودر میشم و.... ولی خب ارشد طبق دیدههای خودم در اون حد وقتگیر نیست. و تو یه سال مرخصی (حتی میشه کردش دو سال بدون حقوق، هوم؟) آدم نیاز داره در جامعه حضور پیدا کنه و یه هوایی تازه کنه. کار رو سخت میکنه اما صرفه جویی در وقته. الان مامانها مجددا میان میگن به هیچ وجه امکان نداره و این افکار خام رو از سرت بیرون کن و تا مادر نشدی بشین درست رو بخون و...
به هر حال، حتی اینم نشد، این یه سال باید پوشهی مطالعه و کسب آمادگی برای مادری رو تو ذهنم فعال کنم. من به هر حال یه زمان باید مامان بشم نه؟ با این اوضاع تا صد سال دیگه هم آماده مادری کردن نیستم و نخواهم بود. بابد یه تکونی به سلامت روح و روان و جسم خودم بدم. این گزینه شامل ریز موارد زیادیه که هنوز خودم هم دقیق درموردش نمیدونم.
نباید بذارم مدرسه ۱۰۰ درصد وقتم رو بگیره. به قول آقای نون الف، تعادل تعادل تعادل...
دیگه چطور میشه این یه سال رو نجات داد؟ هیچکدوم به نظرم کافی نیستن... سال مهمی بود... همچنان حالم خرابه و سرم پر از درد. تو ۶ ماه از سال کلی شعر و داستان بنویسم، گواهینامه بگیرم و برای ارشد بخونم، ۶ ماه بعدی معلم خوبی باشم و همچنان ارشد هم بخونم و گوشه چشمی هم به مادری داشته باشم حس میکنم با اندازه کافی وقت گیر هست... اما... راضیام نمیکنه.... امسال نباید اینقدر معمولی بگذره...
حفظ چطوره؟ هوم؟ از حفظ جز سی شروع کنیم که آسونترینه و موقع مدرسه حفظش بودم. هی! میخک خیلی زشته که جز سی رو حفظ نیستی!
یکم قشنگ شد نه؟
شما باشید دیگه چی به این پروژه اضافه میکنید؟
واقعا واقعا باید این عصبانیتم رو حفظ کنم و یه سال با عزم راسخ پاش وایستم... خدایا به امید تو...
+ نمیدونم بیان باقی میمونه یا نه. اگه موند انشالله هر ماه میام گزارش میدم...
شده تاحالا کارت گیر کسی باشه اما عزت نفست بهت اجازه نده ازش کمک بخوای؟ کارم گیر سین میمه ولی شدیدا ازش دلخورم چون بهم نارو زده. چی کار کنم؟ برم بهش رو بندازم؟ گلگی هم نمیتونم بکنم چون موقعیتش رو ندارم. فقط میخواستم ایگنورش کنم اما آخه کارم گیره...
خدایا هیچ بندهای رو تو آمپاس نذار
باتشکر. آمین
تو که رفتی نوشتم آسمان روی سرم خراب شد.
بعد از رفتنت این اتفاق مکررا افتاد. انگار تو ستون آسمان من بودی. همین که رفتی این آسمان فقط بهانه میخواست برای خراب شدن. اتفاق پشت اتفاق. تلخی پشت تلخی.
از حقیقت رژیم بعث اسد میخوانم و میرسم به سبک تعامل تو با آنها، غرق حیرت میشوم.
از کنشگری و سیاستت در عراق میخوانم، پر بغض میشوم.
از سبک زندگیات میشنوم، خراب میشوم.
من احساسی نگاه نمیکنم سردار، هرچه عقل و منطق بیشتری به کار میبرم تو را ابرقهرمانتر میبینم. بعد میفهمم که گرفتن انتقام تو کار آدمهای معمولی نیست، ابرقهرمان میخواهد. سردار میخواهد. توقع بیجایی از مسئولین داشتم...چ
اوضاع جهان خوب نیست ابرقهرمان من. حال دنیا خوب نیست. نگاه به شبکههای صدا و سیما نکن. این "حرم" در وضعیتی معلق بین مرگ و زندگی است. سردار راستش خیلی تنها شدهایم. و فقط تو میدانی این خیلی چقدر عمق دارد. آنقدر عمیق که بیش از نیمی از کسانی که این جمله را میگویند(من جمله خودم) در دسته اول شخص جمع راوی حساب نمیشوند.
میشود به امام بگویی پس کی میآید؟ چقدر تنهاتر شویم که رحمش بگیرد؟
مهمل میگویم؟
خرابم سردار
کمکم کن
**سلام و عرض ادب به همه شما عزیزان،**
این اولین پستی است که قصد دارم با کمک هوش مصنوعی در وبلاگم منتشر کنم.
راستش، روند کار اینگونه است که من صحبت میکنم، هوش مصنوعی آن را به متن تبدیل میکند، سپس خودم متن را ویرایش کرده و پس از آن از آن درخواست میکنم تا تصحیح نهایی را انجام دهد.
شاید بدانید یا ندانید، اما قبلاً بارها گفتهام که نسبت به هوش مصنوعی نگرش منفی و بدبینانهای داشتم. به هیچوجه دیدگاه مثبتی به آن نداشتم و حقیقتاً این نگرش من هنوز هم به نوعی وجود دارد. هنوز نمیتوانم به طور کامل به آن اعتماد کنم و حس ناخوشایندی از آن دارم. به نوعی از این که ممکن است جای انسان را بگیرد و حتی تهدیدی برای بشریت شود، احساس نگرانی میکنم.
**"به یاد دارم که وقتی جوان بودم
به هر چیز نو، از دل ترس داشتم."**
(حافظ شیرازی)
اما امروز در کارگاهی که حضور داشتم، اطلاعات جدیدی درباره این فناوری دریافت کردم که نگرش مرا تغییر داد.
به طور خاص، متوجه شدم که هوش مصنوعی میتواند زندگی ما را بسیار سادهتر کند. بسیاری از کارهایی که قبلاً برای انجام آنها ساعتها وقت صرف میکردم، حالا در عرض چند ثانیه انجام میشود.
**"هر که را دوست داری، از دلش بگذرد.
هر که را دشمن داری، از دلش نگذرد."**
(فردوسی)
به ویژه در زمینههای علمی، نوشتن مقالات و گزارشها و مسائلی از این دست که نیاز به جستجوی منابع و رفرنسها دارند، این تکنولوژی میتواند کمک شایانی به ما کند. برای من که یافتن رفرنسهای مناسب همیشه دشوار و زمانبر بوده، این امکان واقعاً مفید است.
**"عقل و هوش در پی حل مشکلهاست
تا که دلسوزی بگذرد از کارها."**
(حافظ شیرازی)
پس به نظر میرسد که باید دیدگاه خود را تغییر دهم و پذیرای این واقعیت باشم که بشریت به سمتی میرود که استفاده از هوش مصنوعی در بسیاری از زمینهها اجتنابناپذیر است.
**"همه چیز به تغییر و تحول است
جهان در دست تقدیر است."**
(فردوسی)
و در نهایت، این پست را به شما تقدیم میکنم.
تصور کنید یه زندگی کاملا غنی و سرشار از هرآنچه که یه انسان ممکنه بخواد داشته باشه دارید، یه زندگی خالی از هر نیاز و هر کمبودی دارید، هرررررررچیییییی بخواید در بهترین حالتش فراهمه، آرزو و هدفی نمونده که بهش نرسیده باشید، چیزی نیست که دلتون بخواد به دستش بیارید، هیچ مشکل و گرفتاریای وجود نداره، گرهی تو مسیر زندگیاتون نیست، تصور کنید رو دور تند خوشبختی محض به سر میبرید.
اگه همچین زندگیای داشتیم اصلا خدا رو میپرستیدیم؟
اصلا خدا به یادمون میفتاد؟
خب پس بابت کمبودها و مشکلات هم شکر :`)
شکر که خدا گاهی گوشمون رو میپیچونه تا یادمون بیاد رزاق خودشه ولاغیر. اگه نخواد یه قطره آب هم برای نوشیدن نیست چه برسه خونه ای برای زندگی...
مهیار میگه بیا بریم لبنان. اونجا با گروههای جهادی یه سالی زندگی کنیم. جهاد هم میکنیم خب. راستی بیروت الان اجاره خونه نمیخواد که نه؟ بعد یه سال هم باید سعی کنیم شهید بشیم بریم منزل ابدی. اگه نریم لبنان و صاحب خونه بیرونمون کنه کجا رو داریم بریم؟ #سواستفاده_از_جنگ :دی
حالا همین پست من رو پس فردا علم میکنن میگن ببینید شهدا چون خونه زندگی نداشتن رفتن شهید بشن. نخیر اونا برعکس من و مهیار نیت شوم نداشتن، برای همین هم تونستن شهید بشن.
دعا میکنید برامون؟ :`)
۱_ پست قبل فقط جنبه طنز داشت. وگرنه مد شدن این دست کارهای خیریه خیلی هم خوبه. برای شهر من مسبوق به سابقه نیست و کاملا نوآورانه به حساب میاد پس طبیعیه که آدم اولش تعجب کنه. حتی این موکبهای خیابانی هم تو شهر من خلاقیت به حساب میومد و دو سه سال بود که داشت رونق میگرفت. تازه داشتیم خوشحال میشدیم که شهر ما هم بله :) الان از تو موکب میری پذیرایی برمیداری، دهنت رو باز میکنی که بکی احسان امام حسین (ع) کارتخوان میذارن جلوت D: اونم با چه قیمتی! شوکه کننده است ولی خوبه ^~^ الحمدالله :)
۲_ نیم ساعت کنار میز ایران همدل وایستادم. تو همین نیم ساعت اونقدر طلا دیدم که به عمرم ندیده بودم. قسمت تاثیرگذارترش اینجاست که اکثرا سرویس ازدواجشون رو خانمها داشتن میدادن. خداوکیلی سرویس ازدواج واقعا چیز خاصیه، اصلا فارغ از بار مادی بار معنایی خاصی برای آدم داره. یادگاری مهمیه خب... یا حتی از اون بالاتر حلقههای ازدواجشون رو میدادن! گوشوارهی گوششون رو همونجا زیر روسری در میآوردن و اهدا میکردن...اینها جنبه ذخیرهی پسانداز نیست دیگه، این همهی دارایی اون خانمهاست.
۳_ یه دختر بچه اومد گوشوارهاش رو داد. گوشوارهاش هم خیلی خیلی سبک بودها، قیمتی نداشت اما وسعشون همین بود خب... من گفتم آقا من این گوشواره رو میخرم و به صاحبش هدیه میکنم. دختر قشنگم شما میخواید قد پول گوشواره کمک کنید به مقاومت؟ خب کردید. اینم هدیهات عزیزم. قبول نکرد. مامانش هم قبول نکرد. گفت چیزی که دادم رو پس نمیگیرم. یاد دیالوگ ام وهب افتادم...
۴_ زینب شریعتمدار میگفت رفته بودیم عیادت جانبازان پیجری. یه پسری بود بیناییاش رو کامل از دست داده بود. حالا پسر حزب اللهی و رزمنده هم نبودها، یه شهروند کاملا عادی بود. مادرش برای دوباره دیدن و شفا گرفتنش دعا میکرد. پسره عصبانی شد گفت من چشمی که دادم رو پس نمیگیرم. چقدر اموهبها زیاد شدن...
۵_ یه سخنران از لبنان اومده بود برنامه. مرد تقریبا جوونی هم بود. چهل ساله میشد نهایتا. همونجا تو برنامه بهش زنگ زدن و گفتن دامادت شهید شده. زنش و دخترش همچنان تو جنوب لبنان بودن. هیچی نگفت. حتی به روش نمیآورد. اگه مترجم به ما نمیگفت که این تماس اتفاق افتاده اصلا نمیافتادیم. تو سخنرانیاش هم حتی یه اشاره نکرد. بعد من اون پشت مشتها شر شر اشک میریختم... سخنران با صلابت و قاطعیت از سنتهای الهی میگفت و از قطعی بودن پیروزی به شرط جهاد مخلصانه. از موضع قدرت صحبت میکرد کامل، من جلوی اشکهام رو نمیتونستم بگیرم ولی.
۶_ نمیتونم طلاهام رو بدم. پولی که میشه باهاشون طلا خرید رو میدما، منظور از نظر قیمت شاید فرقش خیلی خیلی نباشه. اما... خانمها میفهمن چی میگم؟ این چه وابستگی مسخرهایه که به طلاهام دارم؟ مخصوصا وقتی با حقوق خودت خریده باشی. نه که از پولش، از قشنگیآش نمیتونم دل بکنم. خدا منو ببخشه. خدا هدایتم کنه واقعا :[ من برعکس تازه عروسها النگوی خاصی ندارم. پساندازم رو جمع کردم و دوتا رینگ نازک گرفتم. میخواستم دوباره پول جمع کنم و یه دونه دیگه بخرم که تو دستم قشنگ دیده بشه. پس اندازی که تا الان جمع شده بود رو دادم. ولی خود طلا رو نمیتونم. لشکریان طلا واقعا شیرزنن. من نمیتونم...
۷_ کسی اینجا از کاروان "الی بیت المقدس" شنیده بوده؟ پسر عجب چیز خفنی بوده!!! (باوجود تباه شدن پایانش) واقعا چطوره که هییییییییچ خبری ازش نشنیدیم؟ کتابش رو بخونید تازه به لزوم طوفان الاقصی پی میبرید. راهش طوفان الاقصی بود ولاغیر. فلسطین بدون طوفان الاقصی ذره ذره نابود میشد، میمرد و هیچکس از مرگش خبردار نمیشد! کتابش رو بخونید به برکت طوفان الاقصی پی میبرید! روحت شاد آقا یحیی که واقعا ما مردهها رو زنده کردی! واقعا جان بخشیدی به جهان بی روح و خفته! تو دنیا رو بیدار کردی آقا یحیی! دمت گرم... دمت گرم... کتاب "الی بیت المقدس" رو بخونید و با پایان به شدت تلخش حرص بخورید تا بفهمید طوفان الاقصی باید اتفاق میافتاد و جه خوب شد که اتقاق افتاد. هیچ راه مسالمت آمیزی برای قضیهی فلسطین وجود نداره...
۸_ تو سخنرانی خانم شریعتمدار یه جا به تحریم کالاهای اسرائیلی اشاره میکرد و من خیلی شیک سینه جلو داده و سر تکون میدادم، که یهو اسم دامستوس رو آورد. گریهام گرفت. واقعا واقعا گریهام گرفت. با پشت دست کوبیدم رو پیشونیام. این همه ادعام میشه اون وقت خودم تو بدیهیات موندم...
۹_ این روزها از اهمیت امنیت بشار اسد میگن. هیچ نظری درموردش ندارم. برای من الان آقای حوثی فقط مونده. تو رو خدا مراقبشون باشید :`) یمن برای من نماد قدرت و شجاعت و جسارته. یمن برای من ایران اوایل انقلابه. درد و بلاش بخوره فرق سر مصر و عربستان. یاد شب شهادت سید حسن افتادم که خانم ح میگفت میخوام یه بلیط یه طرفه بگیرم و برم یمن و دیگه برنگردم. نذارید یمن احساس تنهایی کنه. هواش رو داشته باشید :`)
۱۰_ بعد وعده صاق۱ نسبت به وعده صاق۲ مطمئنتر بودیم. الان هم نسبت به قبل وعده صاق۲ دلمون آرومتره. درسته یکم برای دیر به دیر بودن پاسخها حرص میخوریم اما اطمینان قلبی داریم و خودش خیلیه. الان واقعا وقت تخریب رئیس جمهور و دولت نیست. وقت جنگ داخلی نیست. اتفاقیه که به هر حال افتاده. الان شرایط پر التهابیه و ملت نیاز به آرامش دارن. من نمیگم انتقاد نکنیم، ولی انتقاد رو همینجوری تو مجازی نوشتن و رفتن که چی؟ که چند سال بعد بکی دیدی گفتم؟ اگه میخوای حل شه بیفت دنبالش با اصولش مطالبهگری کن. انتقاد با پمپاژ حس منفی و احساس بدبختی باید فرق داشته باشه، مخصوصا تو شرایط جنگی! دولت کار نمیکنه؟ مشکلات مردم رو حل نمیکنه؟ بیا کمکش بده تا حل کنه! بدو دنبالش خلاهاش رو پر کن! پس کی میخوای جهادی کار کنی؟ اصلا مگه کار جهادی غیر اینه؟ نذار مردم احساس بدی داشته باشن. به پای این دولت نوشته میشه؟ به درک! الان جمهوری اسلامی مهمه! الان مهمه که شرایط داخلی ایران آروم باشه....
دلم برای وقتایی که ایستگاه صلواتی میزدن و میرفتیم با یه صلوات نوشیدنی و خوردنی برمیداشتیم تنگ شده. دلم برای پذیراییهای رنگارنگ مراسمهای مذهبی تنگ شده. بابا جان کمک میکنم به حزب الله اوکی، یه استکان چای رو چرا به قیمت کافههای بالا شهر به من میفروشی آخه :`) یکم هم نذری رایگان بدید خب :`)
میدونم شرایط جنگیه و نباید غر زد. ولی خب دلم تنگ شده دا.
دلم اربعین میخواد اصلا :`)