پشت صحنه معلمی نمی‌دونم چندم

میشه دعا کنید بتونم از جام بلند شم و به کارهای عقب افتاده‌ام برسم؟ باید برای جدول ماتریس کلی بلوز شلوار و گلدون و گل و میوه و برگ و... بکشم، ببرم و آهنربا بچسبونم. چندتا ؟ فکر کنم بیست سی تا شکل کافیه. باید جدول برنامه هفتگی رو هم درست کنم بالاخره. باید کارت‌های جدول سودوکو کلمات رو هم درست کنم. ماشین جمع بسازم. عروسک نمدی برای عدد یک و دو رو درست کنم. باقی اعداد رو به مرور می‌سازم ان‌شاءلله. دیگه چی مونده؟ طرح درس‌ها رو آماده کنم. پاورپوینت جلسه با اولیا رو بسازم. میدونید خیلی عقبم؟ یعنی تصمیم دارم خیلی عقب بمونم. آخه کیفی تدریس نکردم یه جاهایی رو. می‌خوام یه هفته بذارم برای تمرین و تکرار. باعث میشه دو هفته از بودجه بندی عقب بمونم. خیلی ایراد داره؟ فکر نمی‌کنم. از سرگروه آموزشی پرسیدم، گفت مهم اینه پایه‌اشون قوی بشه. نگاره رو اصولی کار کنی بعدا میتونی هفته‌ای سه نشانه هم تدریس کنی. اوایل کتاب سنگینتره و نیاز به کار بیشتری داره. هنوز بادکنک‌های قوانین کلاسی رو تموم نکردم. جدا کننده‌های پوشه کار بچه‌ها هم مونده. یه بار پوشه کارها رو می‌فرستم ببرن خونه‌اشون درست کنم مرتب کنن بیارن، واقعا نمیرسونم. باید تمام تلاشم رو بکنم اولیا کمکم کنن. نشانه‌ها کمکم نکنن کارم زاره. دیگه اینکه... برم تم ۴و ۵ رو بخونم ببینم تو جلسه در مورد ریاضی چی‌ها باید بخوام از اولیا

فعلا خونه رو جارو برقی کنم تا ببینم چی میشه 

راستی شام چی بپزم؟

میخک ۴ ۴

روز چهاردهم معلمی، در سوگ الف

باورم نمیشه تو هم از کلاسم رفتی‌. دو روز غایب بودی و من داشتم فکر میکردم به معاون بگم که غیبتت طولانی شده یا یه روز دیگه صبر کنم، آخه سرما خورده بودی و تازه خوب شده بودی، احتمال داشت دوباره بخاطر سرما خوردگی ترجیح داده بودی تو خونه بمونی‌. دو روز نبودی و من دلم برات تنگ شده بود.

همش تو فکرم بودی که یهو دیدم مامانت گروه رو ترک کرد و رفت. یه لحظه به دلم بد افتاد. بدو بدو رفتم از خانم آ پرسیدم. گفت مطمئن نیستم. از خانم پ پرسیدم، هیچی نمی‌دونست. رفتم از خانم ن که مسئول کامپیوتر و تبت نامه پرس و جو کردم. گفت دو روز پیش بابات اومد پرونده‌ات رو گرفت و برد. الف عزیزم. قند عسلم‌. شیرینی کلاسم. چرا چرا چرا... خبر رفتنت رو که شنیدم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. رفتم حیاط گریه کردم. الف جانم. ملوسِ من. تا حد مرگ نگرانتم. 

خانم پ میگفت موقع ثبت نام بابات و مادرش شناسنامه‌ات رو نمیدادن و اجازه نمیدادن که مدرسه بیای. مادرت کلی کتک خورده بوده و به زوووور شناسنامه‌ات رو گرفته بوده تا بیاد ثبت نامت کنه. مادرت خیلی مظلوم بود الف جان، و تو بچه‌ی تخس وحشی بی‌ادب دعوا درست کنی بودی که فحش‌های خیلی زشتی می‌داد و نگاهش پرررر از کینه بود. من پدرت رو ندیده بودم اما میتونستم بفهمم چقدر از اخلاق‌های بدت رو از پدرت یاد گرفتی.

خانم ن می‌گفت پدرت عادی نبود. خانم آ زنگ بعد تو رو یادش اومد. گفت بابات تعادل روانی نداشت. معتاد بود، چهره چروکیده‌ای داشت و فقر از سر و روش می‌بارید. فقر از سر و روی تو هم می‌بارید پسرکم. همین که فیلم کلاس رو به مامانم نشون دادم تا تو رو دید گفت معلومه ویتامین بدنش پایینه.

تو فنچ کلاس من، اون بچه شری که مصداق "فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه" بودی. اما لبخندت... خانوم خانوم گفتنت... اون روز که گفتم دهنتون رو بدوزید و فقط دست بالا کنید اون مدل خاصی که لب هات رو روی هم فشار میدادی و من دلم برات می‌رفت... دلم برات هزار بار رفت الفِ من...

درسته که ح نورچشمی کلاس منه اما تو قند عسلم بودی‌. تو فسقلی شیطون آتیش پاره و خوش خنده‌‌‌... لبخندت دیوونه‌ام می‌کرد الف... چرا رفتی؟ کجا رفتی؟ یه مدرسه دیگه ثبت نامت می‌کنن یا بابات دروغ گفت؟ طلاق مادر پدرت رسمی شد و بالاخره کامل جدا شدن؟ کجا قراره زندگی کنی الف؟ چی قراره به سرت بیاد پسرم؟

الفِ من... روز جشن قرآن پات لای چرخ و فلک گیر کرد و از ته دل جیغ کشیدی،  صدای جیغت هنوز تو گوشمه. پات هنوز درد میکنه پسرکم؟ هنوز دعوا درست می‌کنی و صورت بقیه رو چنگ می‌اندازی؟ به صورت خانم معلم جدیدت هم مثل من لبخند می‌زنی؟ اصلا پدرت می‌ذاره مدرسه بری؟ لعنت به اعتیاد... لعنت به اعتیاد.. لعنت به اعتیاد...

آینده‌ات چطور قراره بلشه الف جان؟ می‌دونی چقدر برات برنامه داشتم؟ چطور باور کنم که دیگه تو کلاسم نیستی؟ چطور جای خالی‌ات تو ردیف اول رو دووم بیارم؟ اسمت هنوز رو درخت گروه‌بندی هست. چطور پاکش کنم؟ من نمیتونم... من مدرسه رو بدون تو نمی‌خوام الف من... تو رو خدا ببخش که پشت سرت غیبت کردم... ببخش بابت وحشی بازی‌هات غر زدم.. تو تخسِ دوست داشتنی من بودی الف... 

حس می‌کنم کلاسم نفرین شده. یعنی چی که دانش آموز از کلاس بره؟ چرا همه دارن میرن؟ چطور صندلی خالی‌آتون رو تحمل کنم من؟ چرا به فکر قلب من نیستید؟ چرا هیچکدوم خداحافظی نمیکنید؟ چرا چرا چرا...

میخک ۴ ۸

اشتباه ۷ اکتبر

تو گروه مدرسه معلم‌ها داشتن درمورد روز جهاتی تحم مرغ صحبت میکردن‌. اینکه روز جهانی تخم مرغ اینقدر براشون مهم بود که همه از جون و دل درموردش حرف می‌زدن و نظر می‌دادن اما حتی یه پیام کوچیک هم درمورد ۷ اکتبر نوشته نمیشد برام یه طوری بود. تو کانال‌های زیادی دیدم که به ۷ اکتبر یا هیچ واکنشی ندادن یا خیلی محدود و سرسری. البته به ادمین‌هاشون حق میدم. تصمیم اینکه "الان بیام چی بگم خب؟" واقعا سخته.  "بیام طوفان الاقصی رو تبریک بگم؟ اونم بعد این همه اتفاق؟" سوالیه که برای همه پیش میاد. غزه وافعا برای طوفان الاقصی هزینه داد. خیلی بیشتر از چیزی که ما بتونیم درک کنیم هزینه داد. هزینه‌هایی که یک میلیونمش رو خیلی از ما ایرانی‌ها حاضر نیستیم بدیم، برای همین هم طبیعیه فکر کنیم طوفان الاقصی شکست خورده. اما...

خیلی با خودم فکر کردم. مطالعه مدل‌های رفتاری و سبک جنگ اسرائیل در گذشته همیشه یه چیز رو نشون میداد: صهیونیست‌ها برای گروگان‌هاشون ارزش قائلن. گروگان نقطه ضعف اسرائیله.  بخاطر گروگان‌هاشون حاضرن هزینه بدن. تجربه‌ی زیسته‌ی مقاومت این رو ثابت می‌کرد. ۷ اکتبر فلسطینی‌ها ریختن و یه عالم گروگان گرفتن. همون روز تانک‌های اسرائیل که برای دفاع از شهرک‌ نشین‌ها اومده بودن آماده‌ی شلیک شدن و بوم! حقیقت تلخ به صورت فلسطین کوبیده شد.

بذارید با مثال توضیح بدم تا متوجه بشید. ما چقدر روی خاک کشورمون تعصب داریم؟ اسرائیلی‌ها خاکشون غصبیه. خاکشون وطنشون نیست. عوضش روی مردمشون تعصب دارن. اصلا تمام هویت کشور جعلی‌اشون به اینه که "یه مکانی که یهودی‌ها توش زندگی میکنن" یعنی مبنای هویتی‌اشون یهودی بودن و آدم‌های یهودیه. برای همین بخوایم معادل گروگان‌ها رو تو ایران بگیم باید از خاک ایران مثال بزنیم چون زمین کشور ما برامون مقدس و در همون حد ارزشمنده‌. قبل از شروع مثال‌هام یه دور از جون میگم شما به تمام جملات تعمیمش بدید لطفا. فکر کنید دشمن حمله کرده و مثلا استان مثلا خراسان رو گرفته. شکست وحشتناکی برای ایران و جمهوری اسلامی هست یا نیست؟ دشمن استان خراسان رو اشغال کرده اونم تو یه شب! بعد واکنش ارتش ایران چی باشه؟ اونقدر خاک خراسان رو با مواد رادیواکتیو و بمب هسته‌ای شخم میزنه که اون منطقه تا صدها سال غیرقابل سکونت بشه حتی برای حشرات. آبش تا ابد سمی بشه. تمام شهروندان خراسانیِ ایرانی که اونجا زندگی می‌کردن کشته بشه. تماااام زیرساخت‌ها پووودددرررر بشه. مقدساتی که تو اون شهرها وجود داشتن هم که نگم براتون. دشمنی که تا دیروز میگفت اگر این استان رو میخواید پس بگیرید بیایید پای میز مذاکره فلان کنیم بهمان کنیم،  بعدش دیگه میگه خراسان ارزونی خودتون. این استان محو و نابود شده بیخ ریش خودتون. دیگه به درد هیچکس نمیخوره. به درد اشغال کردن نمیخوره. الان دشمن پیروز شد یا ایران؟

۷ اکتبر لوله‌های تانک‌ها به سمت وطن‌گیرهای اسرائیلی نشونه گرفته شد و شلیک شد! یعنی چی؟ یعنی نه تنها تلاش نمیکردن طوری شلیک کنن که شهروندان خودشون آسیب نبینن، که اتفاقا عمدا خودی‌ها رو میکشتن! تا گروگان‌های کمتری دست حماس بیفته. به نابودی کشوندن مثالِ پاراگراف قبلی رو به خاطر بیارید.  این روند روزهای بعد ادامه پیدا کرد. ارتش اسرائیل وقتی لوکیشن اسراش رو پیدا می‌کرد عملیات نجات راه نمی‌انداخت،  اولویتش این بود عملیات کشتار راه بندازه و گروگان‌هاش رو با بمباران بکشه. برای طوفان الاقصیِ مبتنی بر گروگان به نظرتون این شکسته یا پیروزی؟ به نظر من نبوغ اسرائیل بود. شکست رو در همون ثانیه‌ی اول پذیرفت و کاااملاااا باهاش کنار اومد‌. خودش رو تو همون دقایق ابتدایی با واقعیت شکست وفق داد و طوری رفتار کرد که انگار از اول هم براش مسئله‌ی مهمی نبوده. 

گی گفته خراسان برای ما مهمه؟ کی گفته خاکِ ما برامون مهمه؟ اصلا خاکمون رو می‌دیم بهشون و برای همیشه ازش صرف نظر میکنیم. الان میتونیم راحت بدون استرس مهاجمین خارجی مستقر در خراسان رو به همراه میلیون‌ها ایرانی اونجا بکشیم و برامون مهم نباشه. 

کی گفته اسرا مهمن؟ کی گفته من قراره برای پس گرفتن اسرا هزینه بدم؟ به طور کامل از خیر جون اسیرها می‌گذرم و با خیال راحت فلسطین رو با خاک یکسان می‌کنم. گور بابای اهدافم، گور بابای آرمان‌هام، گور بابای مقدساتم،گور بابای همه‌ی دار و ندارم. شکست مفتضحانه‌ام رو می‌پذیرم و بجای اینکه وقتم رو برای پیروز شدن هدر بدم تمام انرژی‌ام رو میذارم تا انتقام آرمان‌های سوخته‌ام رو از نابودگرانش بگیرم.

حماس قبل ۷ اکتبر می‌دونست اسرائیل قراره تا این حد پدرسوخته بازی در بیاره؟ نمیدونم. شک دارم. ولی اگه می‌دونست و بازهم حاضر شده بود ریسکش رو بپذیره و این جنگ رو شروع کنه یعنی جونش به لبش رسیده بود. یعنی ببین تا چه حد تحت فشار بوده که حاضر بوده این هزینه‌ی بی‌نهایت سنگین رو به جون بخره‌. هرچند واقعا شک دارم. عقلانی هم نگاه کنیم این همه بی‌تفاوتی نتانیاهو نسبت به جون اسرا واقعا با هیچ منطقی هم‌خوانی نداره. 

پسر واقعا فکرش رو بکن. طرف یه استان کامل از ایران رو یه شبه اشغال نظامی کرده، بعد ایران ککش نگزیده! حتی یه تلاش درست حسابی برای پس گرفتن خاک کشورش نکرده! بعد پررو پررو تز هم میده که آره عملیات اشغال خراسان اشتباه بود و سرمایه‌اشون رو برای تصرف این استان هدر دادن و الکی بابتش شیریتی پخش کردن مگه یه استان چقدر ارزش داره که بخاطر به دست آوردنش شادی کنی و بلاه بلاه. لعنتی من از کجا قرار بود بدونم تو اینقدر بی‌شرفی که رو ناموست غیرت نداری؟؟؟ مخصوصا بعد اینکه تو جنگ‌های قبلی‌ات اینقدر درمورد وطن پرستی و از دست ندادن یک وجب خاک کشور دادِ سخن داده بودی!!!

از اینکه ایران رو به اسرائیل و استان خراسانِ عزیز رو به اسرای اسرائیلی تشبیه کردم اصلا حس خوبی ندارم. :/  شما مثال بهتری داشتید لطفا پای کامنت‌ها بگید. باتشکر.

داشتم چی میگفتم؟ آهان. این تبادل اسرای امروز هم مصداق پس دادن خاکِ رادیو اکتیو شده است. حماس تا الان فهمیده که نتانیاهو اندازه‌ی از چند روز آتش بس موقت برای اسیرانش ارزش قائله نه بیشتر. نگهشون داره که چی؟ باهاشون حلیم بپزه؟ خب پس میده میرن که چند روز نفس بکشه حداقل. هعی‌‌...

میخک ۴ ۱

روز دوازدهم معلمی، در سوگِ "س"

س از کلاسم رفت. یعنی مامانش اومد و کلا از مدرسه بردش. بردنش غیر انتفاعی ثبت نامش کنن. چرا؟ چون اینجا یکی از همکلاسی‌هاش پسرشون رو میزد و باعث شده بود بچه از مدرسه بترسه و از کلاس فراری باشه. واقعا میزدنش؟ آره خب، اما نه بیشتر از باقی پسرهای کلاس. پسرن دیگه. وحشی بازی‌های مخصوص خودشون رو دارن. تازه این بچه زنگ تفریح هم بیرون نمی‌رفت از ترس اینکه کسی نزدنتش یا هولش نده. همیشه چسبیده بود به من و از کنار من تکون نمی‌خورد مبادا کسی بهش حرفی بزنه یا پر کسی به پرش بخوره. 

این بچه همونیه که روز جلسه اولیا مربیان مامانش گفت حیاط نره که زمین نخوره زنگ ورزش بیرون نره که سرما نخوره معلم ورزش مرد نباشه که بهش تجاوز نکنه و... قبل از اینکه مامانش این حرفها رو بزنه بچه کاملا عادی بودها، بعدش خود بچه هم حساس شد. یا مثلا در طول روز بچه خیلی معمولی و راحت تو مدرسه خوش میگذروند، مادرش که میومد زار زار گریه میکرد من از مدرسه می‌ترسم من نمیخوام بیام مدرسه.

بعد نمیدونم چه حکمتیه هروقت مامانش سر می‌رسید این بچه درست جلوی چشم مادر داشت کتک می‌خورد و مادر همیشه باید شاهد مورد ظلم قرار گرفتن بچه‌اش میبود :/ وگرنه باقی وقت‌ها حالش خیلی هم خوب بود :/ اتفاقا با اونی که به مادرش میگفت من رو میزنه و برام قلدری میکنه خیلی هم دوست بودن :/ و خیلی وقتا می‌دیدم عمدا یه چی میگه که دوستش رو تحریک کنه بیاد کتکش بزنه و مادرش کتک خوردنش رو ببینه :/ اصلا عجیبا غریبا. خانم پ میگه خوب شد رفت قرار بود کل مدرسه رو پیر کنه این مادر. هر چی به من گفته بود چند برابرش رو به معاون‌ها میگفت، اینکه تو حیاط بچم اوف نشه، اینکه سرویس بهداشتی رو ببندید نذارید برن ممکنه توش چیز بشه، اینکه اجازه ندید معلم ورزش وارد ساختمون بشه فقط تو حیاط اجازه تردد داشته باشه چون اینکه همراه بچه‌ها تو فضای بسته باشه خطرناکه و..

خلاصه که س رفت و الف درجا اومد صندلی خالی‌اش رو پر کرد. ولی برای من جاش خیلی خالیه. س رفت و نقاشی هاش دست من موند. س عزیز میدونستی من میخواستم آخر با نقاشی هات یه آلبوم درست کنم و بهت بدم؟ میدونستی چقدر برای این استعدادت ذوق کرده بودم و داشتم دنبال مسابقاتی میگشتم که می‌تونستم توشون نقاشی هات رو بفرستم و رتبه بیاری؟ میدونستی اون روزی که نقاشی جیغ رو کشیدی و گفتی این اسمش تابلوی جیغه و داوینچی سال دو هزار و دو اینو کشیده من برات مردم؟

س جانم، آیا معلم بعدی‌ات هم قدر من دوستت داره؟ امیدوارم اون معلم از من تواناتر بشه. مادرت حق داشت. من مدیریت کلاس بلد نیستم. ولی خیلی دلم برات تنگ میشه. کاش حداقل ازم خداحافظی میکردی یه بار. کاش اجازه میدادی برای آخرین بار بغلت کنم. سرنوشتت قراره چطور باشه پسرکم؟ مادرت با این وسواسش چه بلاهایی قراره سرت بیاره؟ تا کی قراره سر هیچ و پوچ مثل ابر بهار اشک بریزی جلوی مادرت تا ترحمش رو جلب کنی؟ تو خیلی باهوشی س. عزیز دلم من هنوز کاربرگت که پاره کرده بود و سعی کرده بود خیسش کنی تا دوباره بهم بچسبونیش دستمه. برای موفقیتت دعا می‌کنم پسرم. برای عاقبت بخیری‌ات با تمام وجود دعا می‌کنم.

 

میخک ۱۴ ۶

روز یازدهم معلمی

تازه فهمیدم معلم‌ها چطور اسم دانش آموزهاشون رو بعد سال‌ها یادشون می‌مونه درحالی که خیلی از دانش آموزها فراموش میکنن. باورم نمیشه فقط یازده روزه با بچه‌های کلاس اول یک آشنا شدم. انگار یه عمرا میشناسمشون.  انگار از لحظه ی تولدشون باهاشون زندگی کردم. روشون غیرت دارم. برام عزیزن. و تک تک رفتارشون رو یادم می‌مونه. من معلم حواس پرت و ولی بینی هستم و خیلی چیزها رو متوجه نمیشم (متاسفانه). اما با این حال اینکه چرا ف وقتی گفتم با خمیر بازی الگوهایی که رو تخته کشیده بودن رو درست کنن کل زنگ درِ خمیربازی‌اش رو باز نکرد شده بزرگترین دغدغه‌ی امروزم. اینکه س از دست مادر وسواسی‌اش چی می‌کشه اعصابم رو خورد کرده. تحقیق درمورد ADHD برای شناخت بهتر آ تمام وقتم رو گرفته. روش‌های مهار اون حجم خودمحوری و ننربازی‌های ر هی جلوی چشمم رژه میره. نگرانی درمورد زندگی شخصی و آینده‌ی الف و الف و الف (سه اسم متفاوت دارن که همشون با الف شروع میشه) آرومم نمی‌ذاره. یازده روزه معلمم و خیلی اشتباهات تو این یازده روز داشتم اما... خوشحالن که باهاتون آشنا شدم بچه‌ها. هرچند هنوز اشکم رو در میارید. هرچند من رو به حدی مریض کردید که رو به موت بیفتم چند وقت. هرچند که گاهی دیوونه‌ام میکنید ولی اینها همش بخاطر ضعف و تازه کار بودن منه نه شما. 

دیگه اینکه امروز جشن قرآن گرفتیم. تمام اول ها باهم. ۸۰ تا نشانگر قرآن طرح ماشین اونم با فوم اکلیل درست کردم و حقیقتا سخت بود. تا یه مدت اگه قیچی ببینم جیغ میکشم. براشون برف شادی خریدم زدم روحشون شاد شد. اسپیکر که خودم خریده بودم خودم براشون مولودی و سرود پخش کردم هرچند هیچ واکنشی نداشتن ولی خب فضا خوب بود به نظرم. بادکنک اضافه خریده بودم برای هرکس که بادکنک نمیاره. بهشون هم گفته بودم نفری ۴ تا بادکنک بیارن. بعد فکرش رو بکنید معلم‌های کلاس های دیگه گفته بودن نفری یک بادکنک بیارن و با نظرشون بس بود‌. برام خیلی مهم بود که این روز به همه خوش بگذره. معلم اول سه براشون شکلات گیفت کرده بود. انجمن اولیا هم گیفت برای کلاس خودم درست کرده بودن با آب‌نبات و تراش و جینگول‌جات خوشگل. زنگ آخر هم بودمشون حیاط پشتی تاب و سرسره و الاکلنگ بازی کردن. میخواستم حداقل تا یه مدت هر وقت اسم قرآن بیاد یاد جشن و شادی و حال خوب بیفتن. هرچند از جهت فنی شاید برای روز بدون کتاب زود بود (تازه وسط مهره و من روز بدون کتاب برگزار کردم :/ ) ولی خب آخه جشن قرآن بووووود. برای علوم هم بردمشون حیاط ذغال دادم دستشون که سایه خودشون رو بکشن. بعد فکر کن نکته‌ی آموزشی قضیه این بود که ببینن سایه اشون با گذر زمان بلندتر و کوتاهتر میشه، اون وقت من یادم رفت بگم دوباره برید رو نقاشی سایه‌اتون وایستید ببینید بلند شده یا نه! خدایگان سوتی هستم اینجانب. امیدوارم کسی نقاشی ذغالی‌اشون رو پاک نکنه و فردا بتونم انجامش بدم. پروژکتور هم زد خراب شد نتونستم فیلم درس سایه‌ها رو نشونشون بدم. کتاب هم که نیاورده بودن. دیگه گذروندم....

دیگه اینکه از درس خیلی عقبم؟ میشه بیایید و بگید عیب نداره؟ خودم هم ته دلم میگم عیب نداره. خدا رحم کرده مامان‌ها گیر ندادن تاحالا. من همینکه با حال مریضم اون دو روز که مرده‌ی متحرک بودم پا شدم اومدم مدرسه باید قدرم رو بدونن. والا :/ وای وای وای، وای از مامانِ س.... مشاور مدرسه تو راهرو دیده بودتش میگفت خدا به دادت برسه از دستش. مامان ر یه جور معضله مامان س یه جور. مامان‌های بیخیال هم یه جور. 

دیگه اینکه‌‌‌... امروز حالم خوبه. باتشکر از کسانی که در روزهای حال بدی همراه و پشتیبانم بودن. دعا کنید زندگیم نظم بگیره برم رانندگی یاد بگیرم بالاخره. 

میخک ۷ ۶

همسایه ‌ها یاری کنید تا من کلاس‌داری کنم

صدام گرفته بدجوووووووووررررر

فیلم و انیمیشن جذاب آموزشی سراغ دارید مناسب پسرهای ۷ ساله که براشون پخش کنم و مجبور نشم زیاد حرف بزنم؟ 

کلیپ‌های آموزشی درس‌ها رو پیدا میکنم منظورم بیشتر در حوزه تربیتیه 

اون انیمیشن‌های خفن آموزنده مخصوصا در موضوع ادب و مهادت‌های اجتماعی

خارجی‌ها انیمیشن‌های کوتاه بهتری میسازن ولی نمیدونم از کجا پیداشون کنم

میشه راهنمایی کنید؟

میخک ۱۲ ۲

"نیت"

هدفم رو گم کردم 

 

چرا یادم رفته هدفم از معلمی چی بود؟ که خوندن نوشتن یاد بگیرن؟ همین؟ واقعا؟ که چی بشه؟ 

 

کلاس من کشتی صمود من بود 

 

چرا همچین شدم پس؟ 

 

آروم باش میخک، نفس عمیق بکش. دست و پاهات رو گم نکن. راست گفتن کامنت‌ها، اون کانال‌های روش تدریس رو لفت بده. کدومشون در حد و اندازه‌ی استانداردهای تو هستن؟ تا کی میخوای وابسته‌اشون باشی؟

 

یادت نره مقصد کجاست میخک. پرچمت رو نصب کن رو بادبون و بزن به دل دریل. بجای اینکه انرژی‌ات رو سر ساکت کردنشون بذاری سر خوب تدریس کردنت بذار. شلوغ میکنن که میکنن. تو درست باش. تو قرار بود الگو باشی همین. خودت درست باش.  

 

میدون جهاده، مریضی رو بهانه کردی وه چی؟ جمع کن خودت رو دختر! پا شو خودت رو تقویت کن و بزن به دل مبارزه. وقت پیکاره! وقت از گلودرد و بدن‌درد و سردرد نالیدن نیست. هرچیزی هم هست بذار پشت در کلاس بمونه. باشه؟

 

آفرین، صمودت رو به دریا بنداز. قربه الی الله

میخک ۰ ۵

روز ششم معلمی

امروز معلم دیکتاتوری بودم. داد زدم، تنبیهشون کردم. مجبورشون کردم بشین پا شو برن. از کلاس بیرونشون انداختم. و در آخر ناموفق‌ترین بودم. من میگم جدی بودن بهم نمیاد میگید نه. من برای دستور قاطع دیکتاتورگومه دادن ساخته نشدم. امروز رسما ازم سرپیچی می‌کردن و میگفتن نه، نمیخوایم. گلوم درد میکرد. بدنم کوفته بود و از صبح حالت لرز داشتم. اولش با زبون خوش بهشون گفتم که امروز مریضم و یکم مراعات کنید و اینها ولی بجز دو نفر به کتف بقیه‌اشون نبود. کاش معلمی مرخصی داشت. حالت تهوع هم دارم. سه روزه غیر از صبحونه‌های سرپایی ناچیز هیچی نمیتونم بخورم. تو کلاس برای خودم چای می‌ریزم ولی وقت نمی‌کنم بیشتر از دو جرعه بنوشم و سرد میشه. بی‌نهایت خستم. من پروژکتور میخوام. من یه مغز دوم میخوام چون مغز خودم فرسوده‌تر از اونه که بتونه برنامه بریزه و برای چالش‌های کلاسداری راهکار پیدا کنه. مرگ بر دیکتاتور بودن...

میخک ۲ ۳

روز پنجم معلمی

هدف از نگاره ۱ و ۲ تاکید رو نقش‌های خانواده است. اینکه هرکس در خانواده چه وظایفی داره و باهم چطور رابطه‌ای دارن و هرکس تو خونه چه کارهایی انجام میده. شما جای من بودید میتونستید به بچه‌های طلاق این رو درس بدید؟ به بچه‌هایی که خانواده‌هاشون از هم پاشیده می‌تونستید بگید مادر برای آزاده قصه می‌خونه و بابا با امین بازی می‌کنه؟ چندتاشون باباشون باهاش بازی می‌کنه؟ چند نفرشون از بابا فحش ناجور می‌شنون و کتک می‌خورن؟ چند نفر مامان بالا سرشون هست که براشون غذای گرم براش بپزه؟ بهش بگم اینکه پدر و مادرت رهات کردن و سر نخواستنت دعواست غیرعادیه و همه باید مثل خانواده امین و آزاده هر روز صبح دور هم صبحونه می‌خوردن و تو رو با یه بدرقه‌ی پرشکوه از خونه راهی می‌کردن و می‌رسوندن مدرسه؟ چی بگم به بچه؟ من بلد نیستم نگاره درس بدم اقا‌. بلد نیستم....

میخک ۶ ۵

روز چهارم معلمی

۱. زنگ هنر بهشون گفتم نقاشی خانواده‌اشون رو بکشن. یکی‌اشون سه تا شخصیت کتار خونه‌اشون کشید، سومین شخصیت یه حالت خاص، کوچیک و محوی داشت. اول گفتم یه نوزاده شاید (چون دست و پا نداشت، انگار بقچه پیچ شده بود، فقط سرش دیده میشد و یه بدن کج و کوله) پرسیدم خواهر یا برادر کوچیکته؟ گفت نه. حدس زدم شاید خودشه که بالا پریده و مشغول بازی کردنه (چون لبخند میزد و به نظر تصویر شادی میومد) پرسیدم خودتی؟ گفت نه. گفتم خب خودت معرفی کن شخصیت‌ها رو. گفت این بزرگه که بابامه، اینی که وسط وایستاده و قدش متوسطه منم، اون یکی هم مامانم، آخه مامانم مرده. من خشکم زد. مادرش رو شکل روح کشیده بود و تازه من می‌دیدم واقعا شبیه یه روح شناوره. چیزی نگفتم و گذشتم. نخواستم حساسش کنم یا ترحم به خرج بدم.

زنگ بعد که دو نفر اشتباهی در کلاس رو زدن و تا دیدن کلاس منه رفتن، این بچه بالا پرید و دوید سمت در و پرسید مامانم بود؟؟؟ تمام وجودم بغضی شد ولی هیچی نگفتم.

جلسه اولیا مربیان که بود و تمام مامان‌ها اومده بودن این بچه هزار بار ازم پرسید چرا مامان من نیومده؟ مامان من اومد؟ مامانم رفت؟ مامان من کجاست؟ با هر پرسشش یه خنجر می‌رفت تو قلبم. آخر سر گفتم مامانت همین الان رفت. کار اشتباهی کردم؟ نمیدونم... 

وقتی بهش محبت می کنم کاپشنش رو می‌کشه رو سرش و تو خودش جمع میشه. می‌ترسه از اینکه محبتم رو بپذیره؟ شاید...

زنگ‌های آخر از همه کلافه‌تره. هی میخواد فرار کنه و بره خونه. چون کمتر از بقیه دل به فعالیت‌ها میده و از دوست شدن با بقیه اجتناب می‌کنه براش سخت می‌گذره. البته امروز بالاخره اجازه داد یه نفر کنارش بشینه و باهم تقریبا دوست شدن خدا رو شکر‌. 

پدربزرگش اومده بود دنبالش. بهم گفت معلمِ پیش دبستانی‌اش ازشون خواسته تصویر مادرشون رو بکشن، و این پسر نقاشی سنگ قبر کشیده بوده. پدربزرگ گفت و گریه کرد. مرد شریفی بود. خودش هم فرهنگی بازنشسته بود و بالای هفتاد ساله به نظر می‌رسید. دلم می‌خواست بچه رو بغل کنم و سه تایی باهم گریه کنیم.  اما من معلم بودم و باید قوی می‌بودم. نمی‌دونم رابطه‌اش با پدرش چطوره اما اون روزهایی که پیش پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کنه فرداش حال بهتری داره. بچه‌ی خوشگل و باهوشی هم هست. چی بگم دیگه...

 

۲. بعد جلسه یه خانم اومد جلو، گفت من عمه‌ی فلانی هستم. مادرش طلاق گرفته و رفته. اگه مادرش فهمید تو این مدرسه درس می‌خونه و اومد سراغش باید مدرسه‌ی بچه رو عوضکنم تا همدیگه رو نبینن. نمی‌دونستم بچه‌ی طلاقه. ساکته و حرف گوش کن و درس خون. تو نقاشی‌اش بابا و مامانش رو باهم کشیده بود. 

 

۳. همش با بغل دستی‌هاش سر جنگ داره. وسایل بقیه رو برمی‌داره تا خراب کنه. آتیش می‌سوزونه و تو صورتت میخنده. اوایل خیلی خیلی شلوغ بود و وحشی بازی در می‌آورد. صورت دوستش رو چنگ انداخته بود طوری که خون از صورتش سرازیر شده بود. فهمیدم مادر و پدرش باهم مشکل دارن. یا در حال طلاق بودن یا طلاق عاطفی گرفته بودن. بغلش کردم، بهش مسئولیت دادم، آوردمش ردیف اول و بهش توجه کردم. تا حد زیادی درست شد اما دعوایی بودنش هنوز سر جاشه. یکی یه حرفی بهش بزنه تا جد و آباد طرف رو جلوی چشمش نیاره دست بردار نیست‌. معلومه دوستم داره. شاید از همه بیشتر دوستم داره. هرکاری می‌کنه نگاهش به منه که تاییدش کنم. بیشتر از پنج دقیقه ازش غافل بشم کلاس رو به خاک و خون می‌کشه. 

 

۴. تو جلسه اولیا شش نفر مادربزرگشون جای مادرشون اومده بودن.  در گوشم گفتن که مادر این بچه طلاق گرفته و پیشش نیست و باباش هم تا دیروقت سر کاره. پرسیدم شما شاد دارید؟ گفتن نه، حتی گوشی هوشمند نداشتن. گفتم کسی هست باهاش درس کار کنه؟ گفتن نه. من و پدربزرگش سواد نداریم باباش هم آخر شب میاد خونه که بچه خوابه. چی کار باید بکنم براشون نمی‌دونم. 

 

۵. سه نفر تجدیدی دارم تو کلاس. کتاب ندارن هنوز. یعنی چون نمی‌دونستن تجدید خواهند شد (چون ترم تابستانه هم داشتن و فقط کسایی که شهریور هم نمره نیاوردن تجدیدی میشن) کتاب‌های دوم رو خریدن. کتاب‌های سال قبلشون نوشته شده. بهشون تو دفتر تمرین و سرمش میدم ولی خب سخته برام مدیریت کردنشون. یکی‌اشون سومین سالیه که کلاس اول رو می‌خونه. واقعا بچه‌ی خنگی نیست مشخصه که مشکل ذهنی نداره. فقط... خب اینم جز همون‌هاییه که مادربزرگش گفت مادر بالا سرش نیست خودتون بهش درس بدید چون تو خونه تنهاست...

 

۶. دفترهای پیش دبستانی رو برداشتن و تو همون می‌نویسن. یعنی حتی یه دفتر نو برای کلاس اول ندارن. مدادی که برداشتن سه چهارمش تراشیده شده و بعضی مدادها به سختی تو دست بچه‌ها جا میشن. نصفشون مداد رنگی ندارن، نصف دیگه‌اشون مداد رنگی‌های کهنه پاره پوره.  من قلبم ریش ریشه برای این بچه‌ها...

 

۷. یادتونه گفتم مورد ۳ صورت دوستش رو خون انداخته بود؟ اواخر زنگ آخر این اتفاق افتاد و بعدش رفتن خونه.  جناب صورت زخمی فردا اومد کلاس و دیدم خون هنوز روی صورتشه.  یه نفر توی خونه‌اشون نبود که خون رو از صورت این بچه بشوره. اتفاقا مادر هم داشت و مادرش جلسه هم اومده بود. 

 

۸. مادرِ بزرگوار اومده جلسه و میگه میشه بچه‌ها زنگ تفریح تو کلاس بمونن؟ اگه بره حیاط سرما می‌خوره آخه زمستونه. میگم اول پاییزه! هروقت هوا سرد شد خودمون در سالن رو می‌بندیم تا بچه‌ها بیرون نرن.  گفت میشه پسرم زنگ ورزش کلاس بمونه؟ آخه ممکنه بدو بدو کنه تو حیاط و بیفته زمین پاش زخم بشه. اینجا که رسید من واقعا موندم چی بگم، خانم پ خیلی غیرمستقیم با شوخی و خنده گفت گل‌پسرهامون رو لوس و مامانی بار نیاریم. مادرِ عزیز بعد جلسه من رو گیر انداخته بود میگفت وقتی بچه‌ها میرن سرویس بهداشتی حواستون بهشون هست؟ همراهشون هستید؟ حواستون هست با معلم ورزش تنها نمونه؟ نکنه بذارید معلم ورزش بیاد تو کلاس و با بچه‌ها تو یه محیط بسته پیش هم باشن؟ اگه یکی از سال بالایی‌ها به بچه‌ی من حرف زشت بزنه چی؟ من از کجا بدونم بچه‌ام تو این مدرسه امنیت داره؟ و و و... با لبخند و صبر سعی کردم به مادر اطمینان خاطر بدم اما دلم واسه پسرش کبابه...

 

 

 

+ این بود گوشه‌ای ماجراهای کلاس اول یک :`)

میخک ۷ ۵
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان