بادمجان بم و کنکلی شهادت
شنبه شد و هر چهارتامون سر و مر و گندهایم. تا وقتی شهر خودمون بودیم اوضاع جنگی و مخوف و پر هیجان به نظر میرسید. کاملا حس و حال شهدایی داشتیم و کلا در حال راز و نیاز با امام زمان بودیم. راه افتادن من هم به سبک رزمندههایی بود که قایمکی از پنجره فرار میکردن و میرفتن جبهه. اما تهران که رسیدیم و مخصوصا مصلی رو که دیدیم همهچیز بیش از حد امن به نظر میرسید. تو مصلی که بودی یه درصد هم حس خطر بهت دست نمیداد. در عوض پر از آرامش و انرژی مثبت بود. آرامشش از جنس بهشت بود انگار. اصلا دوست نداشتم در زمان و مکان دیگهای غیر اونجا باشم. هرچند که مادرم بعد از حرکتم سر یه سوءتفاهمهایی بینهایت بار ازم عصبانی شده بود و اون قضیه حالم رو در حد مرگ بد میکرد اما سر نماز جمعه از ذهنم پاکش کردم. داخل پرانتز _ خواهش میکنم دعا کنید تا سوءتفاهمها و مشکلات حل بشه_ پرانتز بسته.
رزمایش روز پنجشنبه اصلا شبیه رژهی نظامی که تصور کرده بودم نبود، فقط راهپیمایی بود. جالب بود. واقعا خاطرهی بینظیری میشد اگه فکر و ذکرم پیش مادرم نبود. چی کار باید میکردم با نگرانیهای افراطیاش؟ قاعدتا بعد ازدواج اجازهام دست مادر نباید باشه اما خب دل مادر است دیگر، مگه میشه اون را شکست(حتی غیرعمدی) و راحت بود؟... بگذریم... از راهپیماییهای شهر من خیلی قشنگتر بود. میدان فلسطین پر بود از گلهایی که جلوی عکس سید حسن گذاشته بودن. من تازه اونجا فهمیدم همیشه فکر میکردم میدان ولیعصر میدان فلسطینه. تو اتوبوس از جلوی میدان ولیعصر و دیوار نگارهی جذابش گذشته بودیم و من با چه ذوقی به حاج خانم گفته بودم میدان فلسطین چقدر خوشگله! 😅
سربند سنصلی فی القدس با چادر من خوب نمیموند، به دستم بستم. جمعیت دخترها برای تهران بد نبود اما برای راهپیمایی کشوری تعداد مناسبی به نظر نمیرسید. نگران شده بودم که فردا هم اگه کم باشیم چی؟ انتهای جمعیت آقایون دیده نمیشد. از آقای فیلم بردار بالای جرثقیل پرسیدم شما که از اون بالا نگاه میکنید تعداد چقدره؟ گفت بین دو تا سه هزار نفر. دید خیلی ذوق داریم، پیشنهاد داد بریم بالای جرثقیل و نگاه کنیم. من و هدی امتحان کردیم. اول صف اقایون از اونجا هم دیده نمیشد. جالب بود. با بچهها کلی مسخره بازی کردیم و از ته حنجره شعار دادیم. اگه ته دلم آشوب نبود میتونست بهترین خاطره عمرم بشه. همون آقای فیلمبردار یه جوری نگاهم کرد و گفت صدات خیلی تیزه! هدی خندید و گفت صدامون تیز نیست ما فقط ترکیم. من اما خجالت کشیدم و بین جمعیت قائم شدم که دیگه نبینه ما رو.
بعد راهپیمایی رفتیم نمازخونهی یکی از دانشگاههای تهران ساکن شدیم. و اونجا فهمیدم هرچی به موکبها و میبتهای عراقی بیچاره نقد میکنن و میگن کثیفه بیخود بوده. واقعا تو جمعیت بالا نضافت معنای خودش رو از دست میده، تو هرکجای دنیا باشی باشی. خلاصه همونجا با هدی بحثمون شد. اون گفت وقتی برای شهادت دعا میکنیم یعنی آرزو میکنیم تو نماز جمعه یه اتفاقی بیفته درحالی که برای کشورمون بهتره که اون نماز در امنیت کامل برگزار بشه. حرفش رو قبول داشتم اما میگفتم اگه جنگ فراگیر شروع بشه آسیب دیدن ایران غیرقابل اجتنابه. اون میگفت نه به مردمم هیچی نشه و سر هیچ و پوچ کشته نشن. من حرص میخوردم که این مرگ سر هیچ و پوچ نیست و ما باید برای ظهور هزینه بدیم.
تو همون هاگیرواگیر مسئولمون اومد یه نظرسنجی گذاشت. گفت: بچهها رفتن به نماز جمعه دردسرش زیاده. اگه میخواید بریم بعد نماز صبح باید حرکت کنیم و شلوغی و مسیر پیاده و... اگه با نماز جمعه موافقید بریم. اما اگه نمیخواید بریم قم برای زیارت. همین که اسم قم و جمکران رو آورد بچهها دست و جیغ و هورا کشیدن. داشتم دیوونه میشدم! انگار سطل آب یخ ریخته باشن روم! یا نه، انگار وزنه صد تنی افتاده باشه روم! حتی نمیتونستم یه جمله برای ابراز مخالفتم بگم! به زور کلمات رو چیدم که بگم اماممون گفته این نماز جمعه رو بیاییم!!! مسخرهام کردن که به رهبر گفتم امام. قلبم انگار زیر چکمه داشت لگدمال میشد. من با کیا اومده بودم سیزده به در؟؟؟ دوستهام پیشم نبودن. تنها رفتم جلو و گفتم اگه شما میرید قم لاقل اجازه بدید ما تنها بریم نماز. از پشت محدثه داد زد و با قم مخالفت کرد. یه دختر دیگه هم پشتبندش. یک نفس راحت کشیدم. نظرسنجی برگزار شد. گروه طرفدار قم جمکران در اقلیت بودن، فقط سر و صداشون زیاد بود. طلا گفت حضرت معصومه خودشون هم اگر بودند در این نماز جمعه شرکت میکردن، اونوقت ما تو این شرایط بریم قم؟؟!! حرفش خیلی حق بود و خدا رو شکر نظرسنجی بخیر گذشت. فقط چهار پنج نفر از بچهها بیخبر پیچوندن رفتن قم، که زیارتشون قبول باشه انشالله...
راستی سر شام نوشابه نیاوردن. مسئول داد زد گفت نوشابهها کوکا بوده و ما دست نخورده گذاشتیم. اگه کسی میخواد بره خودش برداره بخوره. همه، بجز یه تعداد انگشتشمار دست رد به نوشابهها زدن و تکبیر و اینا :) خیلی خوب بود حس این حرکت. گویا اعتصابمون جواب داد و رفتن نوشابه زمزم آوردن برامون :)))
ساعت ۱:۳۰ بود که گوشیام رو زدم شارژ و کنارش خوابیدم. ۲:۳۰ بیدارم کردن و پرسیدن میخک شارژر ما رو ندیدی اینجا بودها... ندیده بودم. تازه داشت چشمهام سنگین میشد که مریم بیدارم کرد. یه ساعت به اذان صبح مونده بود. زودتر رفتیم تا سرویس شلوغ نشده وضو بگیریم و آماده بشیم که بعد نماز صبح حرکت. اما خیر، حرکت تا ۶ طول کشید! وای از حس و حال مترو نگم براتون... پر بود از پرچم حزب الله و فلسطین و عکس آقا... همه شعار میدادن. از همهجا سرباز میجوشید انگار... همه آماده و پر از شور... ۸ رسیدیم مصلی. تو صحن رفتیم اون قسمتی که آفتاب خیلی تیزتر میزد، چون اون سمت خلوتتر بود و میشد جلوتر نشست. مریم و فاطمه دو ساعتی تو صف سرویس بودن اونجا. ما فکر میکردیم گم شدت و کلی دنبالشون گشتیم. صبحانه رو ۶ خورده بودیم. تا ۱۲ زیر آفتاب داشتیم هلاک میشدیم و حتی آب خنک هم نداشتیم. ولی مردم خیلی گوگولی بودن. همه باانرژی مثبت... همه لبریز از شوق دیدار آقا... همه پر از محبت به خواهرهای دینیاشون...
البته بگمها، آدم سمی هم پیدا میشد. مثلا تو مترو اومدنی یه خانم یهو داد زد مرگ بر بدحجاب! دیدم یه دختر شلحجاب از کنارش گذشته و ایشون مثلا خواسته امر به معروف کنه! یه سریهاشون برخوردهای خیلی تندی با مردم داشتن. ولی کم بود تعدادشون خدایی.
با هدی نشسته بودیم و دل تو دلمون نبود که خدایا یعنی چند نفر میان؟ خدایا مصلی پر میشه؟ خدایا میشه خیابونها هم پر بشه؟ کاش فلانی هم میومد، کاش بهمانی هم اونجا بود، کاش همه بودن الان، کاش جمعیت اونقدری باشه که به چشم امام زمان بیاد...
گرسنه بودیم. تهرانیها برای خودشون غذا و آذوقه آورده بودن اما ما که نمیدونستیم اجازه میدن بیاریم غذا رو داخل، داشتیم ضعف میرفتیم. هدی با یه حسرتی گفت کاش ما هم یه غذای خونگی داشتیم و چندتا لقمه میخوردیم. خانوم رو به رویی نون و پنیر و خرما بهمون داد. صدامون رو شنیده بود انگار. از خجالت آب شدیم😅 من خرما رو خوردم هدی نون پنیر رو.
شعار دادن تو مصلی قشنگترین کاری بود که میتونستم تو عمرم انجام بدم. گلوشون حسابی خش برداشت اونجا. دلم میخواست یه لحظه ساکت بمونم و به فریاد جمعیت گوش بدم، اما نتونستم. نتونستم از خیر یه شعار هم بگذرم حتی.
آقا اومد و نماز و...
مسیر برگشت خیییلییییی شلوغ بود. به حاج خانم نوشتم تهران جای مزخرفیه. واقعا آواره شدن تو خیابونهاش عذابآور بود. متروها به حدی شلوغ بود که نمیشد داخل شد اصلا. تو سیل جمعیت یه زنی دیدم که داشت از حال میرفت، گفت سرطان دارم اما عمر دست خداست. چه اینجا بگیره چه جای دیگه. یه زن باردار بود که سرش گیج میرفت. چند نفر سرزنشش کردن چرا اومده. گفت نتونستم نیام. فقط دعا دعا میکردیم به سلامت برگردن و بهونه دست رسانههای دشمن نیفته که خدا بخیر کرد واقعا.
نوزاد و بچه، پیرمرد و پیرزن، مریض و بدحال، آدمها با هر شرایطی اومده بودن. از همه جای ایران اومده بودن و حتی بعضیا ایرانی هم نبودن. چندتا آقای آفریقایی رو دیدم که فارسی حتی صحبت نمیکردن و چفیه فلسطین دور گردنشون بود. یه نفر تعریف میکرد با چندتا دختر پاکستانی و هندی صحبت کرده. اونا میگفتن اومدیم پشت سر رهبرمون نماز بخونیم. بعد این خانم ایرانی با خنده گفت حسودیام شده بود. آقا رهبر ماست رهبر اونا نیست چرا میگن رهبرمون؟ 😂
و وای از مترو بهشتی نگم براتون... جدا از شدیدا شلوغ بودنش... سوار که شدیم یه زنی که حتی ندیدمش شروع کرد به داد و بیداد و دعوا. چند نفر باهاش بحث کردن و خواستن تبیینش کنن، نشد. نمیدونم کی پیشنهاد داد صلوات بفرستیم. صدای صلواتهامون اونقدر بلند بود که مترو دات میلرزید. فکر کنید کلللل مترو دارن از ته حنجره صلوات رو فریاااد میزنن. اون زن دست میزد تا مثلا صدای صلوات ما رو نشنوه. ما وارد فاز شعار دادن شدیم: این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده/ خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست/ وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد، ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد. اینا رو میگفتیم و اون خانوم داشت دیوونه میشد از شدت خشم و بغض. شعارها داشت به سمت ناجوری میرفت که اکثرا همراهی نکردیم و قطع شد.
به هدی گفتم ولی اون زن چقدر شجاعه که کل مترو مقابلشن، اما اصلا نمیترسه و راحت فریاد میزنه. گفت شجاع نیست، میدونه که ما هیچکدوم کاریاش نداریم. میدونه ما کتکش نمیزنیم و آزاری بهش نمیرسونیم. میدونه ما مثل براندازها نیستیم. برای همین خیالش راحته.
ساعت ۴ یا ۵ بود که از مترو در اومدیم. یعنی جنازهامون از پلهها داشت بالا میرفت 😂 حتی نمیتونستیم برای حفظ ظاهر صاف راه بریم.
خلاصه که برگشتیم و...
متاسفانه شهید نشدیم. خوشبختانه نماز جمعه در امنیت کامل برگزار شد. خوشبختانه توفیق حضور در اونجا نصیبمون شد، هرچند که مادرم هنوز هم منو بابت رفتنم نبخشیده و فکر نکنم هیچوقت ببخشه.
مادر بزرگم اونجا بودنی زنگ زد گفت خوابگاه بمون و نرو نماز. گفتم باشه. بعد برگشتن زنگ زد گفت دیگه همچین جاهایی نرو. بارهم گفتم باشه. به هر حال مادرن دیگه...😅