اندر حکایت المپیک
ورزش قهرمانی از اساس از چشمم افتاده. واقعا توانایی فیزیکی و مهارت جسمانی آدمها چقدر اهمیت دارد که این همه برایش سر و صدا راه انداختهایم؟ فلانی از بهمانی قویتر/ماهرتر است؟ باشد. خب که چه؟! در عصر مرگ انسانیت این همه پرو بال دادن به جسم برایم بیمعنیست. درست است که ورزشکاران برای کسب این قدرت و مهارت زحمت کشیدهاند اما... به کسانی که روحشان را ورزیده کردهاند چرا جایزهای داده نمیشود؟ آنهایی که بجای عضله تقوایشان را پرورش دادهاند چرا معرفی و تشویق نمیشوند؟ واقعا قهرمان بودن اینقدر ارزشمند است؟ پس پهلوانی چه؟
المپیک که دیگر بدتر. مرا یاد روم باستان و تولد اومانیسم میاندازد، یاد خدایان المپ و آن برهنگی و خودنمایی و بهتر بگویم: خودشیرینی برای خدایی غیر الله. برایم سخت است که المپیک را دوست داشته باشم.
تنها زیبایی المپیک برای من لحظه اهتزاز پرچم است و بس. اینکه باعث غرور و سربلندی کشورت شوی، اینکه قدرت ملت ایران را به رخ بکشی، اینکه به پرچمت بوسه بزنی و همهی دنیا این صحنه را ببینند، حقیقتا دوست داشتنی است.
برای همین هم کیمیا را نمیفهمم. گیرم که دهها مدال طلا برای بلغارستان بیاورد، خوشحالش میکند؟ از ته دل دعا میکنم برای خوشبختیاش اما، این راه به خوشبختی میرسد؟
دعای آخر روضه:
خدا عاقبت همهامان را بخیر کند. به مبینا و ناهید هم یک عمر طولانی پر عزت کنار کسانی که دوستشان دارند هدیه کند.
آمین :)