اینجا کسی هست خوابهای عجیب غریب من یادش باشه؟ دیشب یه خواب دیدم محشر. حیف که اکثریتش یادم نیست بازهم. ولی دوست داشتم اونجاهایی که یادمه رو با شما هم شریک بشم :دی
ماجرا با گشت و گذار فامیلی شروع شد. من با خانوادهام (پدر و مادر و برادر و عمو و عمه و بچهها و دامادها و عروس ها و... خلاصه تمام اقوام پدری) رفته بودیم گردش تو طبیعت. سیزده بدری چیزی بود احتمالا. از اونجایی که خانواده چهار نفره ما همیشه به طبیعت نوردی علاقه وافری داشته به رسم سالهای قبل کرونا از بقیه جدا شدیم و تا اعماق طبیعت جلو رفتیم. یه منطقهی صحرایی بود بسیار خشک و کمعلف و پر از سنگهای عظیم. داخل یکی از این سنگها غار عجیبی دیدیم که یه سری دیوار نوشته داشت و معلوم بود جای خاصیه. بعد ما تصمیم گرفتیم تا آخر عمر تو این منطقه بمونیم و سلسلهی خودمون رو شکل بدیم و یه تمدن به وجود بیاریم.
بله همینقدر بیربط که با ماشینت برونی بری صحرا واسه سیزده بدر بعد اونجا یه تمدن بدوی رو پایه گذاری کنی. خوابه دیگه چه انتظاری دارید. خلاصه تمدن ما از تمدن کشور همسایه (که بیشتر فکر میکنم روستای همسایه بود) شکست خورد. اونایی که ما رو شکست دادن کی بودن؟ خانواده مهیار اینا. بعد خانواده من که سلسلهی تازه تاسیسشون سقوط کرده بود دست از پا درازتر سوار سمندشون شدن و برگشتن شهر سر کار و زندگی قبلیاشون. من چی شدم؟ به غنیمت گرفته شدم. من رو به عنوان غنیمت جنگی برداشتن و دادن به مهیار که زنش بشم. جالبه با اینکه ازدواجمون کاملا تحمیلی و ظالمانه بود اما تو خواب باهاش اوکی بودم و مشکلی نداشتم.
نمیدونم تو خواب چون به چشم برده بهم نگاه میشد فقط من فقیر بودم یا نه کلا با مهیار جفتمون فقیر بودیم. فقط میدونم از سر فقر و نداری میرفتم تو مزارع روستای پدری مهیار کدو تنبل درو میکردم. این قسمت از خوابم کاملا سورئال و موزیکال بود. حیف که هیچی ازش یادم نمونده. یه دسته زن ژندهپوش بودیم به سبک اوشین کمر همت بسته بودیم کدو تنبلهای غول آسا استخراج کنیم. تو دنیای خواب کدو تنبل عجیب گرون و باارزش بود. بعد هر کدوم از زنها سرنوشت اعجاب انگیز خودشون رو داشتن که با آواز و رقص کدو تنبل ها و اکلیلی که تو آسمون روستا پاشیده میشد تعریفش میکردن و من یه جمله هم از اون سرگذشتها یادم نیست. کدو تنبل هم یه خاصیت خاصی داشت ازش هم به عنوان آشپزخونه استفاده میکردن هم کارخونه هم کارگاه هم خونه و... :/ خلاصه هرکس کدوتنبل بزرگتری گیر میآورد نونش تو روغن بود. من هرچی بیشتر از جادوی کدو تنبل باخبر میشدم مصرتر میشدم بیشتر کار بکنم، بیشتر با کلنگ زمین رو بشکافم و سنگ و کلوخ ها رو کنار بزنم تا بلکه یه کدو تنبل قسمتم بشه و زندگیمون سامون بگیره.
وسط کار طاقت فرسا بابابزرگ مهیار صدام کرد. هنوز هم وقتی یادم میاد که بابابزرگ مهیار رو با لباس ژاپنی تو خوابم دیدم خندهام میگیره. بعد دقیقا هم به سبک ژاپنیها هر ثانیه ده تا تعظیم میکردم و مدام دولت راست میشدم و عزت و احترام میذاشتم. بابابزرگ هم نمیدونم چرا باهام مهربون شده بود. با محبت باهام حرف زد و زمینی که توش کارگری میکردم رو بهم بخشید.
اینطوری من مالک زمین بودم و بقیه برام کدو تنبل استخراج میکردن. جایگاه اجتماعیام هم اوکی شده بود و دیگه اصلا در شأن من نبود کارگری مزرعه. فلذا خوشحال و خندان لباس کارگری رو دور انداخته بدو بدو رفتم آرایشگاه فشیال صورت انجام بدم و مژه بکارم. یعنی مژه کاشته بودم به بلندی یه وجب. اغراق نمیکنما، قشنگ مژههام نیم دایره پیج خورده بود و گردی صورتم رو رد کرده بود رسیده بود به ریشهی موهام :/ بلکه بالاتر :/ تو خواب حس میکردم خیلی خوشگل شدم :/ بعد مهیار با شاستی بلند مشکی اومد دنبالم و منم با ناز و افاده سوار شدم :/ بعد سوار شدن تو ماشین قیافه ام به حالت طبیعی خودش برگشت چون لابد ناخودآگاهم نمیتونست بیشتر از اون این حجم چندش بودن رو تحمل کنه :/
جونم براتون بگه که من تو خواب پشت کنکور بودم. یعنی دومین بار بود که کنکور داده بودم و نتایج تازه اومده بود. همونجا تو ماشین با گوشی رفتم سایت سنجش نتایج رو نگاه کردم دیدم رتبهام شده هزار. فکر کردم لابد سایت خرابه یا من بلد نیستم رتبهها رو ببینم. بدون اینکه صداش رو در بیارم گوشی رو بستم و گذاشتم کنار. یکم دور دور کردیم با ماشین. مهیار دید بخاطر کار سنگین مریض شدم و باید ببرتم دکتر. رفتیم درمانگاه. منتظر نوبت نشسته بودیم که یه آقای دکتری با حرص از نتیجه کنکور یکی از آشناهاش میگفت. اون طرف پزشکی قبول شده بود و دکتر هم داشت پزش رو میداد ولی نمیدونم لحنش چرا پر از حرص بود :/ بعد یه طوری پز این و اون رو میداد که منم حرصم گرفت. به زور زبون باز کردم و گفتم من بلد نیستم نتیجهام رو نگاه کنم، کمکم میکنید؟ با اون همه رفتار خشنی که ازش دیده بودم توقع داشتم بکوبه تو سرم ولی خیلی گرم استقبال کرد و گفت اتفاقا دانشجومعلم های زیادی رو میشناسه که پزشکی قبول شدن و کلا استعداد دانشجومعلم ها زیاده. از من نپرسید مگه تو خواب پشت کنکور نبودی پس چرا اون بهت میگفتم دانشجومعلم؟ خودمم نمیدونم.
مهیار هی میخواست مانع بشه و بگه بابا این کارها چیه زشته خودمون بعدا میریم نگاه میکنیم. ولی من اصرار کردم دکتر وارد سایت من بشه و؟ دید رتبهام بین چهار هزار تا هزار کشوریه. اینکه دقیق عدد رتبه مشخص نبود بخاطر سیستم مزخرف سازمان سنجش تو خوابم بود. اون آقای دکتر یه سری توضیحات داد که مدل رتبه دهی جدید چطوریه ولی من نفهمیدم. فقط میدیدم خود سایت نشون میده کدوم دانشگاه ها میتونی پزشکی قبول بشی. سریع با ذوق پرسیدم دانشگاه شهر خودمون هم هست؟ دکتر نگاه عاقل اندر شفیعی انداخت و گفت که تمام این دانشگاههای که سایت سنجش بهت معرفی کرده رتبهای ده برابر بهتر از شهر خودت نیاز دارن یعنی تو خیلی بالاتر از این حرفهایی! با حرفاش انگار تو قلبم چلچراغ روشن شد. منی که قبل این فکر میکردم چون متاهلم حتما باید شهر خودم بخونم وسوسه شدم برم یه جای بهتر. گزینهها اما همچین جذاب نبودن. خراسان جنوبی، یاسوج، یزد، آمل و... همشون رتبه علمی بهتری از شهر من داشتن ولی اونقدر خاص نبودن که آدم رنج مسافت رو بخاطرش به جون بخره.
رسیدیم به آخرین گزینه: دانشگاه امیر صادق. تو خوابم هم میدونستم این اسم اشتباهه، هی میگفتم نه اسمش امیر صادق نیست یه چیز دیگه است، ولی کلمهاش رو پیدا نمیکردم که بگم چیه :/ بعد دکتر برای تبلیغ این دانشگاه چی بگه خوبه؟ گفت جای درجه یکیه، همون جایی که جواد جوادی توش درس خونده! و این نکته که جواد جوادی اونجا درس خونده اونقدر برامون ستودنی و کافی بود که همین یه نکته ما رو مجاب کرد بار و بندیل رو ببندیم بریم تهران دانشگاه رو از نزدیک بررسی کنیم.
جای قشنگی هم بود انصافا. یه عالم باغ و درخت داشت. دیوارهاش آجری زرد بودن و حس خونه های امن قدیمی و سازمانی رو میداد. یکم تو محوطهاش قدم زدیم. مهیار از شرایط کلاسها پرسید و اینکه چند وقت یه بار میتونم بیام شهرم. از کی میپرسید؟ باغبون دانشگاه. چون روز تعطیل اومده بودیم تهران و کادر اداری دانشگاه تعطیل بودن.آقای باغبون هم گفت که کلاس های هر ماه تا پونزدهم برگزار میشه، یعنی فقط نصف ماه کلاس دایره و بقیهاش رو میذارن که دانشجوها به خونههاشون برگردن چون دانشگاه امیر صادق به خانواده خیلی اهمیت میده. تو دلم واقعا خوشحال شدم.
از حیاط گذشتیم و رفتیم داخل محوطه دانشگاه. دیدیم مراسم هست. کی مراسم گرفته؟ آقای دال! آقای دال کیه؟ یه جورایی رهبر تشکل صنفی ماست که تو شهر خودمون راه انداختیم. در حال حاضر مدیر یکی از مدارس شهر منه. ما و آقای دال مراسم و وبینار و سمینار و دوره زیاد برگزار میکنیم ولی آخه اونجا؟! تو اون دانشگاه ؟! چرا؟؟!!
زیرلبی به مهیار گفتم به کسی بروز نده که ما چرا اومدیم تهران، وانمود کردیم اصلا بخاطر همین مراسم اومده بودیم که کمک کنیم. از همدیگه جدا شدیم. من رفتم بخش خانوما کمک کنم به خانم کاف. دانشگاه و سالن همایش و راهروها و... پر بود از آدمهای مفت خوری که عین کرکس ریخته بودن داخل فقط کیک و ساندیس مجانی بگیرن. اکثریت هیچی از موضوع همایش نمیدونستن و اهمیتی هم نمیدادن. فقط نظم رو بهم میزدن و به شدت شان مراسم رو میشکوندن. تو دلم میگفتم حیف این همه پول که آقای دال داره حروم میکنه. تو واقعیت هم همینهها. فکر کنم این صادقانهترین نظر من در مورد آقای دال بود که ناخوداگاهم بهم نشونش داد. (بودجه مودجه دولتی نداریم که فکر کنید از بیت المال خرج میکنیم. خیر همش هزینهی شخصیه.)
القصه برای اینکه هیچ عهد الناسی نمونده باشه که من تو خوابم ندیده باشم اونجا با گروه بسیج دانشجویی برخورد کردم. همه بودن، همه. بعد منی که اصرار داشتم تا ثبت نام تو رشته پزشکی قطعی نشده صداش رو در نیاریم عین خیار سرم رو انداختم پایین رفتم پیش آفتاب و همهچیز رو بهش گفتم و ازش درمورد شرایط دانشگاه امیر صادق پرسیدم. آفتاب کیه حالا؟ اولا دختری که هیچ صنمی باهاش ندارم و بین تمام حضار برای من غریبهترینه، دوما خودش سالها عاشق پزشکی بوده و بخاطرش پشت کنکور مونده و وقتی قبول نشده اومده دانشگاه فرهنگیان، و سوما کسی که خودم موقع پرسیدن سوال میدونستم جوابم رو نمیدونه :/ بعد هم آفتاب یه سری جواب چرت و پرتی بهم داد که من رو منصرف کنه که من باور نکردم چون از قبل میدونستم قراره از سر حسودی منو منصرف کنه :/ در تکمیل تعطیل بودن مخم در خواب اینو بگم که بعد مکالمه با آفتاب یه آدم رندم دیگه تو سالن دانشگاه پیدا کردم و بدون اینکه اسمش رو بدونم شرایط زندگیم رو براش توضبح دادم و ازش پرسیدم آیا بیام امیر صادق درس بخونم یا نه؟ :/
اون خانم رندم گفت کلاسهای اینجا از صبح تا ظهره و بقیه روز بیکاری و میتونی به خانواده برسی چون برای دانشگاه امیرصادق خانواده در اولویته (فک کنم شعار تبلیغاتیاشون بود) اینم گفت که اگه بچهدار بشی میتونی انتقالی بگیری و بری شهر خودت. من خب خیلی خوشحال شدم از این خبر که این لطف قراره در حقم بشه :/ هرچند آفتاب قبلش گفته بود تو امیرصادق اگه بچهدار بشی اخراج میشی. منم دو دل بودم که آیا صد در صد از حسادتش دروغ گفته یا نه؟ این خانم ناشناس رندم قابل اعتمادتره یا آفتاب؟ تازه من دوباره شک به دلم افتاده بود نکنه واقعا قبول نشده باشم و اشتباهی دیده باشم سنجش رو؟
سکانس پایانی خوابم اینکه برگشتم سالن همایش که تو مراسم آقای دال شرکت کنم. دیدم داداشم هم اینجاست. شما نمیدونید برادر من تا چه حامعهگریز و منزوی و درونگرا و ضد تشکل و فراری از کارهایی که من میکنمه پس درک نمیکنید حضورش تو اون مراسم چقدرررررر خارق العاده بود. اما خارق العاده تر شد که سخنران رو دعوت کردن و دیدم شخص شخیص برادر بنده صداش رو انداخته تو گلوش داره سخنرانی کنه برای هزاران نفر :/ همینجوری کف و خون قاطی کرده بودم که معیار صدام زد گفت پا شو مدرسهات دیر شد :/
تا خوابی دیگر بدرود