روز پنجاه و پنجم معلمی

میدونید اگه فکر کنید نشستم شمردم روزها رو :/ :)))

سال اول معلمی چیز خیلی جالبیه بچه‌ها 

من نهاااایتا برای یه ماه بعد برنامه ریزی دارم. معمولا برای یه هفته بعد و خیلی وقتها شب می شینم برای فردا برنامه میریزیم که چی درس بدم و چطور درس بدم. بعضی وقتها هم حتی برای زنگ بعد برنامه‌ای ندارم و زنگ تفریح تو دفتر یه چیزی آماده می‌کنم :/  اعتماد کردم به برنامه سالانه‌ای که اداره فرستاده و بودجه بندی کتاب. یعنی عملا منم هم‌پای دانش آموزهام و فقط چند روز زودتر از اونها سورپرایز میشم با هر درس :))) 

دانش آموزم نمی‌دونه ماه بعد چیا بلد خواهد بود؟ خب منم نمی‌دونم :/ دانش آموز نمی‌دونه فصل بعدی علوم چیه؟ من می‌دونم اما دو فصل بعد رو نمی‌دونم :)) خبر نداره کی علامت جمع و تفریق رو یاد خواهد گرفت؟ خب منم همین‌طور :)))  :/

می‌دونم خنده‌داره و خیلی بده، ولی چی کار کنم! وقت ندارم :/ همینطوری به هر درسی که رسیدم روش تدریسش رو یاد میگیرم و یه طرح درسی براش می‌سازم و جلو میرم :/ حتی بعضی جزئیات رو تو کلاس درس متوجه میشم :/ و همون لحظه باید یه فکری براش بکنم :/ درسته یه ایراده برای من ولی هیجان‌انگیز هم هست :/ برام یه چالش بامزه است :/ و خوش میگذره :/  و البته که باعث دردسر و اضطراب هم هست :/

الان مثلا در اوج آمادگی به سر می‌برم و می‌دونم تا آخر آذر برنامه‌ام چیه (الحمدلله رب العالمین!) ولیکن از بودجه‌بندی بسی عقبم :/ و اینکه یه سری چیزها رو جا انداختم بسیار مهم :/ چون اون موقع نمی‌دونستم مهمن و تازه فهمیدم :/ 

به کلاس‌ اول های دیگه نگاه می‌کنم می‌بینم خب من بیشتر از معلم‌های مدرسه‌امون تلاش کردم. قصد خودستایی و این چیزها ندارم واقعا ، شما که من رو نمی‌شناسید خب. صادقانه خودم رو ارزیابی میکنم و می‌بینم بیشتر از اونا تلاش کردم. تکالیف خلاقانه دادم. روش تدریس خلاقانه در پیش گرفتم. همیشه دنبال آموزش بودم و هر هفته سعی کردم یه ایراد کارم رو برطرف کنم. تعصب به خرج ندادم و هر وقت دیدم این راهی که در پیش گرفتم نتیجه‌ای که توقع داشتم رو نمی‌ده راهم رو تغییر دادم و از نو یه مسیر تازه طراحی کردم. قطعا که احساس ناکافی بودن دارم اما نه در مقایسه با دو معلم دیگه‌ی مدرسه که کاملا سنتی بدون استفاده از هرگونه ابزاری میان درس رو میگن و دوبار سر بچه داد میزنن که بشین بنویس و تمام. نه در مقایسه با اون دو بزرگواری که حتی مراحل آموزش خواندن رو یه گوگل نکردن و بلد نیستن و وقتی من بهشون گفتم هم اهمیت ندادن. به خدا ادعای دانستن ندارم، بهم وحی نشده که،پپل دادم کلی کارگاه شرکت کردم تا یه سری اصوا ابتدایی تدریس کلاس اول رو از متخصصینش یاد بگیرم که اونم هنوز نمیتونم کامل اجرا کنم. بگذریم...

حالا منی که اینقدر گلم، آیا انصافه بچه‌هام خوندن نوشتن یاد نگیرن درحالی که بچه‌های اون یکی کلاس‌ها یاد گرفتن؟ گاهی میگم شاید من زیادی پرتوقعم و زیادی فراتر از کتاب درس دادم؟ شاید اون دوتا همکار عزیز خالی می‌بندن و بچه‌هاشون اونقدر که ادعا میکنند خوب نیستن؟ چه می‌دونم... از خدا پنهون نیست از شما چه پنهوون، تازگیا روخوانی رو فراتر از کتاب نمی‌پرسم دیگه. یعنی دوست دارم در حد کتاب بپرسم تا بتونن راحت بخونن و من خوشحالم بشم :/ سر خودم رو شیره می‌مالم؟ شاید... جمله سازی رو اکثریت اشتباه دارن و نمی‌دونم چرا دوست ندارم وارد جمله سازی بشم :/ یعنی تکالیفش رو میدم ها، اما ارزشیابی نمی‌گیرم ببینم چطورن. دفعه قبل که ارزشیابی کردم افتضاح بودن آخه. باید سر از زیر برف در بیارم و یه روش متفاوت برای تدیسش پیدا کنم.

اون دانش آموزی که املاش صفر بودها، بردم پیش مشاور مدرسه، حدس زد دیس لکسیا داشته باشه. از اونجایی که احتمال میدم مامانش باهاش کار نمی‌کنه نمی‌تونم قطعی نظر بدم. باید تو جلسه فردا با مادرش حرف بزنم ببینم چقدر برای روخوانی بچه وقت می‌ذاره و چقدر از فعالیت هایی که برای تمرین در منزل بهشون گفتم رو انجام میده. 

از وقتی اومدم مدرسه به این نتیجه رسیدم زندگی تو ساختمون خانواده شوهر یعنی قطع شدن دست مادر از تربیت بچه‌اش. آمدن به خانه‌ی پدرشوهر همانا و از دست دادن حق تربیت بچه‌ات همانا. از اون به بعد تو فقط نقش کوزت خونه رو داری و فقط کثیف کاری‌های بچه رو تمیز کنی، وگرنه اصل وقت بچه با اوناست. و حرف شنوی بچه‌ هم از اوناست. البته بازهم جسارت و قدرت مدیریت مادر می‌تونه اوضاع رو تغییر بده. مامان‌های کلاس من بیخیال هم هستن. یعنی چی پدر شوهرم گفته حق نداری بچه رو مجبور کنی مشق بنویسه؟ یعنی چی برادرشوهر مجردم هر روز بچه رو با خودش می‌بره بازی و دور دور و نمیذاره بچه دای درسش بشینه؟ یعنی چی که بچه تمام وقتش خونه مادر شوهره و به من اجازه نمی‌دن برش گردوندم؟ اینا بهانه نیست؟ باز اونایی که میگن پدرش کاملا متضاد من حرف میزنم و باعث میشه بچه به حرف من گوش نده رو بیشتر باور میکنم. 

اگه فقط مشق و تکلیف منزل بود ایرادی نداشت. مشکلم اینه این حرف شنوی نداشتن بچه تو مدرسه هم امتداد پیدا کرده. عادت داره هر وقتی دلش خواست هرکاری دلش خواست رو انجام بده و هیچوقت هیچکس بهش نه نگه. اصلا نه شنیدن رو درک نمیکنه. لجباز نیستا. عادت کرده که همیشه حرف حرف خودش باشه. اینکه یه نفر بیاد بهش بگه الان فلان کار رو بکن براش عجیب و جدیده. چند نفرشون رو با زحمت فراوان رام کردم اما اونی که والدینش هیچ همکاری نمیکنن رو نمیتونم... هعی...

روایت بچه‌ها از خانواده‌هاشون هم البته جالبه. تقریبا همه‌اشون معتقدن مامانشون مانع مشق نوشتنشون شده :/ میگم چرا ننوشتی میگن میخواستم بنویسم مامانم نذاشت گفت نمی‌خواد :/  علی مصممه به هرکس که گذرش به کلاسمون میفته اطلاع بده که مادرش فوت شده و الان مادر نداره. حالا اون رهگذر میخواد معاون مدرسه باشه یا مهیار یا والدین سایر بچه‌ها. (چرا الان خلیل نون خ اومد تو ذهنم؟ :/ ) فرهاد عاشق باباشه چون باباش براشون میوه میخره و الان هیچکس نمیتونه میوه بخره. مخصوصا که موز و کیوی میخره و هیچکس نمیتونه موز و کیوی بخره. همیشه هم میگه که خانوادش خیلی خیلی پولدارن چون هم خونه دارن هم ماشین و الان هیچکس نیست که پول داشته باشه هم خونه بخره هم ماشین. آرزوش هم اینه وقتی بزرگ شد مثل باباش پولدار بشه. اکبر میگه یه خواهر داره که خواهر واقعیش نیست و از خیابون پیداش کردن و بزرگش کردن. و....

بعد مدت‌ها دارم پست میذارم دلم نمی‌خواد تمومش کنم.

پسر یکی از همکارها دانش آموز راهنماییه، جاتون خالی رفته بود حج دانش آموزی. تازه برگشته. سوغاتی برای همه یه تسبیح آورده و یه چادر سفید برای همسر آینده‌اش. به مادرش هم سپرده به این چادر دست نمی‌زنی برای عروس آیندمه. میزان بگیر بودن این پسر >>>>> میزان ازدواجی بودنش >>>>>> حالا بقیه یه طوری به مادر این حاجی میگفتن ناراحت شدی نه؟ ولی پسر من هرجا می‌ره اولین سوغاتی رو واسه خودم میاره و هرکس جات باشه ناراحت میشه و... :/ گفتم جمع کنید بابا یه پسر هم روح ازدواجی داره تخریبش کنید. چه ایرادی داره آخه. بچه است دیگه هنوز زن نگرفته که به اون زن حسودی کنید چرا اونو به من ترجیح دادی! 

پدر یکی دیگه از همکارها یه ماهی بود تو بیمارستان بود. شوهر این همکار دومی به خانمش دستور داده بود که با خانواده خودش قطع رابطه کنه. تا اونجایی که فهمیدم شوهره از این مذهبی تعصبی‌ها بوده (خود خانم هم واقعا معتقد و موجه و مومنه) و خانواده‌ی زن بی‌حجاب و بی‌اعتقاد بودن. همکار بیچاره ما دلش پر میزد که بره ملاقات پدرش اما شوهرش اجازه نمی‌داد و هرگونه رفت و آمدی رو ممنوع اعلام کرده بود. هرچی ما بهش می‌گفتیم بابا شوهرت رو بپیچون برو بیمارستان حال پدرت خوب نیست یه سر بهش بزن ما حالت کلاس وایمیستیم کسی نمی‌فهمه و... گوش نمی‌کرد می‌گفت شوهرم گفته نه پس نه. حالا خدا رو شکر دیروز قایمکی رفت یه سر زد و سریع برگشت چون حال پدرش خیلی وخیم شده بود. تو همون ملاقات کوتاه دزدکی خواهرهای بی‌حجابش کلی تیکه کنایه بهش زده بودن و کلی تحقیرش کرده بودن و سرش فریاد کشیده بودن که تو با ما قطع رابطه‌ای حق ملاقات با بابامون رو نداری و برو پیش همون شوهر مذهبی‌ات و... امروز زنگ سوم بود که زنگ زدن و خبر دادن پدر این همکار فوت شده. وای یعنی دنیا رو سر مدرسه‌امون خراب شد. زجه زدن‌ها و شیون‌هاش هنوز تو گوشمه. همه داشتیم زار زار پا به پاش گریه می‌کردیم. پسر این خانم تو همین مدرسه کلاس پنجم درس میخونه. اومد دفتر معلمان مادرش رو غش کرده و پهن شده کف زمین دید با نیشخند گفت جمع کن خودت رو مامان این ادا بازی‌ها چیه در میاری‌:/ اصلا یه وضعی افتضاحی که دیگه نمی‌دونم چی بگم... برای شادی روح مرحوم و آرامش همکار ما اگه میشه دعا کنید.‌.. تو همون وضعیت نگران بود شوهرش نفهمه دیروز رفته ملاقات پدرش چون اگه میفهمید طلاقش میداد... 

یکم پیش تو گروه همکاران مدرسه داشتیم پیام تسلیت می‌نوشتیم. یهو دیدم یکی عکس فرستاده. از صفحه چت‌جی‌بی‌تی اسکرین گرفته بود و فرستاده بود. چی رو؟ یه خط پیام تسلیت رو! یعنی خود این خانم که پانزده ساله معلمه نمی‌توانسته یه خط فقط یه خط پیام تسلیت بنویسه، از چت جی بی تی پرسیده. تا اینجا اوکی. اما حتی نتوانسته جواب رو کپی کنه و بفرسته. یا حتی همون جواب رو حفظ کنه بیاد تو پیام بنویسه. اسکرین نرفته بود :/ می‌خوام کله‌ام رو بکوبم دیوار...

فردا جلسه اولیا مربیان دارم. گفته بودم؟ آخه حدود دو هفته قبل اولیا به شکایت پیام داده بودن که بچه‌های ما هیچی یاد نگرفتن، یه جلسه بذارید تا ایرادات کارتون رو بگیم. حالا اینقدر صریح نگفته بودن اما فهوای کلام همین بود. گفتم صبر کنید جلسه ماهانه آذر رو بذارم اون موقع حرفتون رو بزنید. و فردا زمان جلسه است. بچه‌ها خیلی پیشرفت کردن الحمدالله. دعا کنید فردا تیرباران نشم. امیدوارم بتونم از پیش بربیام. باید خونسرد و آرام بمونم، هیجان‌زده نشم و باصلابت و آرامش جواب بدم. به امید خدا....

دیگه؟

برم برای ترکیبات ن مقوا ببرم و آهنربا بچسبونم...

میخک ۸ ۷

غرنوشت معلمی

سه نفر آب رو نمیتونن بخونن 

پنج شیش نفر آب رو میتونن بخونن اما نمیتونن بنویسنش 

ده نفری هم هستن که از سطح آب بیشتر بلد نیستن 

من جشن آب رو زیادی زود گرفتم براشون؟ نکنه اثر منفی گذاشتم روشون؟ چرا باید آب رو بلد نباشن؟ املا رو باید زودتر شروع میکردم؟ 

حالم بده

شاید واقعا زیادی ادا در میارم؟ آخه به خدا من فقط برای مرحله انگیزه سازی برای آموزش ادا دارم، چون نمی‌خوام درس کسل کننده باشه براشون. و ارزشیابی رو هم متفاوت میگیرم. و تکالیف خلاقانه میدم که زده نشن. الان به ارزشیابی روتین نمیتونن جواب بدن. اشتباه کردم؟ نکردم؟ نمی‌دونم...

خسته‌ام

آبان ماه تموم شد و بچه‌ها آب رو نمی‌تونن راحت بخونن و بنویسن...

میخک ۷ ۵

خواب میخکی

اینجا کسی هست خواب‌های عجیب غریب من یادش باشه؟ دیشب یه خواب دیدم محشر. حیف که اکثریتش یادم نیست بازهم. ولی دوست داشتم اونجاهایی که یادمه رو با شما هم شریک بشم :دی

ماجرا با گشت و گذار فامیلی شروع شد. من با خانواده‌ام (پدر و مادر و برادر و عمو و عمه و بچه‌ها و دامادها و عروس ها و... خلاصه تمام اقوام پدری) رفته بودیم گردش تو طبیعت. سیزده بدری چیزی بود احتمالا. از اونجایی که خانواده چهار نفره ما همیشه به طبیعت نوردی علاقه وافری داشته به رسم سال‌های قبل کرونا از بقیه جدا شدیم و تا اعماق طبیعت جلو رفتیم. یه منطقه‌ی صحرایی بود بسیار خشک و کم‌علف و پر از سنگ‌های عظیم. داخل یکی از این سنگ‌ها غار عجیبی دیدیم که یه سری دیوار نوشته داشت و معلوم بود جای خاصیه. بعد ما تصمیم گرفتیم تا آخر عمر تو این منطقه بمونیم و سلسله‌ی خودمون رو شکل بدیم و یه تمدن به وجود بیاریم.

بله همینقدر بی‌ربط که با ماشینت برونی بری صحرا واسه سیزده بدر بعد اونجا یه تمدن بدوی رو پایه گذاری کنی. خوابه دیگه چه انتظاری دارید. خلاصه تمدن ما از تمدن کشور همسایه (که بیشتر فکر میکنم روستای همسایه بود) شکست خورد. اونایی که ما رو شکست دادن کی بودن؟ خانواده مهیار اینا. بعد خانواده من که سلسله‌ی تازه تاسیسشون سقوط کرده بود دست از پا درازتر سوار سمندشون شدن و برگشتن شهر سر کار و زندگی قبلی‌اشون. من چی شدم؟ به غنیمت گرفته شدم. من رو به عنوان غنیمت جنگی برداشتن و دادن به مهیار که زنش بشم. جالبه با اینکه ازدواجمون کاملا تحمیلی و ظالمانه بود اما تو خواب باهاش اوکی بودم و مشکلی نداشتم. 

نمی‌دونم تو خواب چون به چشم برده بهم نگاه میشد فقط من فقیر بودم یا نه کلا با مهیار جفتمون فقیر بودیم. فقط میدونم از سر فقر و نداری میرفتم تو مزارع روستای پدری مهیار کدو تنبل درو میکردم. این قسمت از خوابم کاملا سورئال و موزیکال بود. حیف که هیچی ازش یادم نمونده. یه دسته زن ژنده‌پوش بودیم به سبک اوشین کمر همت بسته بودیم کدو تنبل‌های غول آسا استخراج کنیم. تو دنیای خواب کدو تنبل عجیب گرون و باارزش بود. بعد هر کدوم از زن‌ها سرنوشت اعجاب انگیز خودشون رو داشتن که با آواز و رقص کدو تنبل ها و اکلیلی که تو آسمون روستا پاشیده میشد تعریفش میکردن و من یه جمله هم از اون سرگذشت‌ها یادم نیست. کدو تنبل هم یه خاصیت خاصی داشت ازش هم به عنوان آشپزخونه استفاده میکردن هم کارخونه هم کارگاه هم خونه و... :/ خلاصه هرکس کدوتنبل بزرگتری گیر می‌آورد نونش تو روغن بود. من هرچی بیشتر از جادوی کدو تنبل باخبر میشدم مصرتر میشدم بیشتر کار بکنم، بیشتر با کلنگ زمین رو بشکافم و سنگ و کلوخ ها رو کنار بزنم تا بلکه یه کدو تنبل قسمتم بشه و زندگیمون سامون بگیره. 

وسط کار طاقت فرسا بابابزرگ مهیار صدام کرد. هنوز هم وقتی یادم میاد که بابابزرگ مهیار رو با لباس ژاپنی تو خوابم دیدم خنده‌ام میگیره. بعد دقیقا هم به سبک ژاپنی‌ها هر ثانیه ده تا تعظیم میکردم و مدام دولت راست میشدم و عزت و احترام میذاشتم. بابابزرگ هم نمی‌دونم چرا باهام مهربون شده بود. با محبت باهام حرف زد و زمینی که توش کارگری میکردم رو بهم بخشید.

اینطوری من مالک زمین بودم و بقیه برام کدو تنبل استخراج میکردن. جایگاه اجتماعی‌ام هم اوکی شده بود و دیگه اصلا در شأن من نبود کارگری مزرعه. فلذا خوشحال و خندان لباس کارگری رو دور انداخته بدو بدو رفتم آرایشگاه فشیال صورت انجام بدم و مژه بکارم. یعنی مژه کاشته بودم به بلندی یه وجب. اغراق نمیکنما، قشنگ مژه‌هام نیم دایره پیج خورده بود و گردی صورتم رو رد کرده بود رسیده بود به ریشه‌ی موهام :/ بلکه بالاتر :/ تو خواب حس میکردم خیلی خوشگل شدم :/ بعد مهیار با شاستی بلند مشکی اومد دنبالم و منم با ناز و افاده سوار شدم :/  بعد سوار شدن تو ماشین قیافه ام به حالت طبیعی خودش برگشت چون لابد ناخودآگاهم نمی‌تونست بیشتر از اون این حجم چندش بودن رو تحمل کنه :/ 

جونم براتون بگه که من تو خواب پشت کنکور بودم. یعنی دومین بار بود که کنکور داده بودم و نتایج تازه اومده بود. همونجا تو ماشین با گوشی رفتم سایت سنجش نتایج رو نگاه کردم دیدم رتبه‌ام شده هزار. فکر کردم لابد سایت خرابه یا من بلد نیستم رتبه‌ها رو ببینم. بدون اینکه صداش رو در بیارم گوشی رو بستم و گذاشتم کنار. یکم دور دور کردیم با ماشین. مهیار دید بخاطر کار سنگین مریض شدم و باید ببرتم دکتر. رفتیم درمانگاه. منتظر نوبت نشسته بودیم که یه آقای دکتری با حرص از نتیجه کنکور یکی از آشناهاش می‌گفت. اون طرف پزشکی قبول شده بود و دکتر هم داشت پزش رو میداد ولی نمی‌دونم لحنش چرا پر از حرص بود :/ بعد یه طوری پز این و اون رو میداد که منم حرصم گرفت. به زور زبون باز کردم و گفتم من بلد نیستم نتیجه‌ام رو نگاه کنم، کمکم میکنید؟ با اون همه رفتار خشنی که ازش دیده بودم توقع داشتم بکوبه تو سرم ولی خیلی گرم استقبال کرد و گفت اتفاقا دانشجومعلم های زیادی رو میشناسه که پزشکی قبول شدن و کلا استعداد دانشجومعلم ها زیاده. از من نپرسید مگه تو خواب پشت کنکور نبودی پس چرا اون بهت میگفتم دانشجومعلم؟ خودمم نمی‌دونم.

مهیار هی میخواست مانع بشه و بگه بابا این کارها چیه زشته خودمون بعدا میریم نگاه میکنیم. ولی من اصرار کردم دکتر وارد سایت من بشه و؟ دید رتبه‌ام بین چهار هزار تا هزار کشوریه. اینکه دقیق عدد رتبه مشخص نبود بخاطر سیستم مزخرف سازمان سنجش تو خوابم بود. اون آقای دکتر یه سری توضیحات داد که مدل رتبه دهی جدید چطوریه ولی من نفهمیدم. فقط می‌دیدم خود سایت نشون میده کدوم دانشگاه ها میتونی پزشکی قبول بشی. سریع با ذوق پرسیدم دانشگاه شهر خودمون هم هست؟ دکتر نگاه عاقل اندر شفیعی انداخت و گفت که تمام این دانشگاه‌های که سایت سنجش بهت معرفی کرده رتبه‌ای ده برابر بهتر از شهر خودت نیاز دارن یعنی تو خیلی بالاتر از این حرف‌هایی! با حرفاش انگار تو قلبم چلچراغ روشن شد. منی که قبل این فکر میکردم چون متاهلم حتما باید شهر خودم بخونم وسوسه شدم برم یه جای بهتر. گزینه‌ها اما همچین جذاب نبودن. خراسان جنوبی، یاسوج، یزد، آمل و... همشون رتبه علمی بهتری از شهر من داشتن ولی اونقدر خاص نبودن که آدم رنج مسافت رو بخاطرش به جون بخره.

رسیدیم به آخرین گزینه: دانشگاه امیر صادق. تو خوابم هم میدونستم این اسم اشتباهه، هی میگفتم نه اسمش امیر صادق نیست یه چیز دیگه است، ولی کلمه‌اش رو پیدا نمی‌کردم که بگم چیه :/ بعد دکتر برای تبلیغ این دانشگاه چی بگه خوبه؟ گفت جای درجه یکیه، همون جایی که جواد جوادی توش درس خونده! و این نکته که جواد جوادی اونجا درس خونده اونقدر برامون ستودنی و کافی بود که همین یه نکته ما رو مجاب کرد بار و بندیل رو ببندیم بریم تهران دانشگاه رو از نزدیک بررسی کنیم. 

جای قشنگی هم بود انصافا. یه عالم باغ و درخت داشت. دیوارهاش آجری زرد بودن و حس خونه های امن قدیمی و سازمانی رو میداد. یکم تو محوطه‌اش قدم زدیم. مهیار از شرایط کلاس‌ها پرسید و اینکه چند وقت یه بار میتونم بیام شهرم. از کی میپرسید؟ باغبون دانشگاه. چون روز تعطیل اومده بودیم تهران و کادر اداری دانشگاه تعطیل بودن.آقای باغبون هم گفت که کلاس های هر ماه تا پونزدهم برگزار میشه، یعنی فقط نصف ماه کلاس دایره و بقیه‌اش رو میذارن که دانشجوها به خونه‌هاشون برگردن چون دانشگاه امیر صادق به خانواده خیلی اهمیت میده. تو دلم واقعا خوشحال شدم.

از حیاط گذشتیم و رفتیم داخل محوطه دانشگاه. دیدیم مراسم هست. کی مراسم گرفته؟ آقای دال! آقای دال کیه؟ یه جورایی رهبر تشکل صنفی ماست که تو شهر خودمون راه انداختیم. در حال حاضر مدیر یکی از مدارس شهر منه. ما و آقای دال مراسم و وبینار و سمینار و دوره زیاد برگزار می‌کنیم ولی آخه اونجا؟! تو اون دانشگاه ؟! چرا؟؟!!

زیرلبی به مهیار گفتم به کسی بروز نده که ما چرا اومدیم تهران، وانمود کردیم اصلا بخاطر همین مراسم اومده بودیم که کمک کنیم. از همدیگه جدا شدیم. من رفتم بخش خانوما کمک کنم به خانم کاف. دانشگاه و سالن همایش و راهروها و... پر بود از آدم‌های مفت خوری که عین کرکس ریخته بودن داخل فقط کیک و ساندیس مجانی بگیرن. اکثریت هیچی از موضوع همایش نمی‌دونستن و اهمیتی هم نمیدادن. فقط نظم رو بهم میزدن و به شدت شان مراسم رو میشکوندن. تو دلم میگفتم حیف این همه پول که آقای دال داره حروم می‌کنه. تو واقعیت هم همینه‌ها. فکر کنم این صادقانه‌ترین نظر من در مورد آقای دال بود که ناخوداگاهم بهم نشونش داد. (بودجه مودجه دولتی نداریم که فکر کنید از بیت المال خرج میکنیم. خیر همش هزینه‌ی شخصیه.)

القصه برای اینکه هیچ عهد الناسی نمونده باشه که من تو خوابم ندیده باشم اونجا با گروه بسیج دانشجویی برخورد کردم. همه بودن، همه. بعد منی که اصرار داشتم تا ثبت نام تو رشته پزشکی قطعی نشده صداش رو در نیاریم عین خیار سرم رو انداختم پایین رفتم پیش آفتاب و همه‌چیز رو بهش گفتم و ازش درمورد شرایط دانشگاه امیر صادق پرسیدم. آفتاب کیه حالا؟ اولا دختری که هیچ صنمی باهاش ندارم و بین تمام حضار برای من غریبه‌ترینه، دوما خودش سال‌ها عاشق پزشکی بوده و بخاطرش پشت کنکور مونده و وقتی قبول نشده اومده دانشگاه فرهنگیان، و سوما کسی که خودم موقع پرسیدن سوال میدونستم جوابم رو نمی‌دونه :/ بعد هم آفتاب یه سری جواب چرت و پرتی بهم داد که من رو منصرف کنه که من باور نکردم چون از قبل میدونستم قراره از سر حسودی منو منصرف کنه :/ در تکمیل تعطیل بودن مخم در خواب اینو بگم که بعد مکالمه با آفتاب یه آدم رندم دیگه تو سالن دانشگاه پیدا کردم و بدون اینکه اسمش رو بدونم شرایط زندگیم رو براش توضبح دادم و ازش پرسیدم آیا بیام امیر صادق درس بخونم یا نه؟ :/ 

اون خانم رندم گفت کلاس‌های اینجا از صبح تا ظهره و بقیه روز بیکاری و میتونی به خانواده برسی چون برای دانشگاه امیرصادق خانواده در اولویته (فک کنم شعار تبلیغاتی‌اشون بود) اینم گفت که اگه بچه‌دار بشی میتونی انتقالی بگیری و بری شهر خودت. من خب خیلی خوشحال شدم از این خبر که این لطف قراره در حقم بشه :/ هرچند آفتاب قبلش گفته بود تو امیرصادق اگه بچه‌دار بشی اخراج میشی. منم دو دل بودم که آیا صد در صد از حسادتش دروغ گفته یا نه؟ این خانم ناشناس رندم قابل اعتمادتره یا آفتاب؟ تازه من دوباره شک به دلم افتاده بود نکنه واقعا قبول نشده باشم و اشتباهی دیده باشم سنجش رو؟ 

سکانس پایانی خوابم اینکه برگشتم سالن همایش که تو مراسم آقای دال شرکت کنم. دیدم داداشم هم اینجاست. شما نمیدونید برادر من تا چه حامعه‌گریز و منزوی و درونگرا و ضد تشکل و فراری از کارهایی که من می‌کنمه پس درک نمیکنید حضورش تو اون مراسم چقدرررررر خارق العاده بود. اما خارق العاده تر شد که سخنران رو دعوت کردن و دیدم شخص شخیص برادر بنده صداش رو انداخته تو گلوش داره سخنرانی کنه برای هزاران نفر :/ همینجوری کف و خون قاطی کرده بودم که معیار صدام زد گفت پا شو مدرسه‌ات دیر شد :/

 

تا خوابی دیگر بدرود

میخک ۶ ۵
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان