میگن دلقک فرعون تو رود نیل غرق نشد؛ چون خودش رو شبیه حضرت موسی می‌کرده و خدا دلش نیومده شبیه به موسی رو به عذاب بکشه.

قومی که این ماجرا رو شنیده بودن چه کردن با شبیه پیامبر...؟

میخک ۴ ۸

معصومیت از دست رفته

نگاهش می‌کنم. از ظاهرش قضاوت کنم میگم یه زن جوون حداقل ۲۵ ساله است. آرایش غلیظ غلیظ غلیظ، لباس‌های کاملا زنانه بدن‌نما، حرکات و وجنات پر از عشوه و کرشمه. به حرف‌هاش گوش میدم. ادبیات +۱۸ سال ورد زبونشه. محتوای صحبت‌هاش؟ دغدغه‌های پایین تنه‌ای‌.

سنش رو می‌پرسم‌. ۱۴ سالشه و امسال قراره بره کلاس هشتم. قلبم یه لحظه وایمیسته. 

و این اتفاق هی تکرار میشه. یه نفر... دو نفر... سه نفر... 

بیشتر به حرف می‌گیرمشون. بچه‌ان، واقعا بچه‌ان، پس چرا هیچی‌اشون شکل بچه‌ها نیست؟...

قلبم دیگه نمی‌کشه. چی نمی‌ذاره اینا بچگی کنن....

میخک ۹ ۹

عاشورا رو دریابید

روز عاشورا بود‌. رفتیم محل اصلی تجمع عاشورایی شهر‌‌. هنوز دوتا خیابون با صف اول فاصله داشتیم که به سیل جمعیت سیاه پوش‌ها برخوردیم‌. حرکتمون کند شد. کلی طول کشید تا به برنامه برسیم. و وقتی رسیدیم دیدیم که دور برنامه چقدر خلوته. شاید نهایتا ده ردیف می‌شدن. بقیه مردم؟ هرکسی نگاهش یه سمت بود. در و دیوار، آسمون، پذیرایی موکب‌ها، رهگذرها‌... 

مداح‌های هیات‌های معروف شهر به نوبت می‌خوندن. یکم قبل از خوندن مداح محله‌ی الف اهالی اون محل جمع می‌شدن جلوش و تشویق و تکبیر، بعد تموم شدن مداحی‌اش کل اعضای محله می‌رفتن پی کارشون. بعد مداح محله ب می‌اومد و این چرخه تکرار می‌شد. کیفی خاصی هم نداشت صداشون، آخه مداح‌های قدر شهرمون یا فوت شدن یا رفتن تهران. شعرها هم که همه تکراری کلیشه‌ای. همه روضه‌ و مصیبت نامه می‌خوندن. حماسه؟ شور؟ رجز؟ چقدر جای خالی مداح‌های خدا بیامرزمون حس میشد...

هر از گاهی یه دسته عزاداری رد میشد، مردها با بلوز مشکی تنگی که یقه‌اش رو تا وسط باز کردن با بلند کردن و تکون دادن علم مشغول نمایش عضلاتشون بودن‌. زن‌ها با میکاپ کامل تم محرم و بلوز و شلوارک مشکی جلوشون صف کشیده بودن و از بینشون انتخاب می‌کردن. سینه‌زنی‌ها نامنظم، چشم‌ها هرز، زن و مرد قاطی، نگاه‌ها هیز، حیا ناپیدا...

نتونستیم بمونیم. برگشتیم. تو مسیر برگشت کرور کرور آدم حیرون و ویرون بدون هیچ مقصدی تو خیابون می‌گشتن. تو چهره‌ خیلی ها هیچ ماتمی نبود. تو چشم‌‌هاشون اشکی نبود. کوچکترین اثری از غم دیده نمیشد. نمی‌دونم چطور منظورم رو برسونم. آدم عزاداری با آدمی که روز تعطیل رفته دور دور از قیافه‌اش قابل تشخیصه. انگار تو خونه حوصله‌اشون سر رفته بود اومده بودن دنبال سرگرمی‌.

یه عالم چای و شربت پخش میشد، تو بعضی از موکب‌ها زن و مرد بدون حجاب باهم کار می‌کردن و شوخی و قهقهه مستانه و... بیرون موکب هم که... صدای مداحی‌های دوبس دوبس دار بلند بود، جوون‌ها با ریتم مداحی جولون می‌دادن و مسخره بازی و مردم ازاری و... یه پارتی خیابونی بود با تم سیاه...

 

دوباره حالم بد شد. دوباره اون حس خفقان برام یادآوری شد. خیلی جو سیاهی بود. بیشتر از همه از این می سوختم که چرا مشکی پوشیدن. احترام روز عاشورا رو نگه نمی‌دارید باشه، چرا آبروی لباس عزای آقا رو می‌برید. نمی‌خواید عزاداری کنید باشه، چرا سیاه پوشیدید. 

 

اگه باورش براتون سخته، اگه فکر می‌کنید من دروغ میگم و این اتفاقات غیرممکنه افتاده باشه خواهشا اسم شهرتون رو بگید تا به طور جدی به مهاجرت بهش فکر کنم. 

 

اون روز بدترین عاشورای عمرم بود. نمی‌خوام بگم ما چه کردیم و چه نکردیم. خوشم نمیاد اینکه وبلاگ بشه محل گزارش فعالیت‌هام. فقط همین رو می‌خواستم بگم که من و مهیار با دست خالی سعی‌‌امون رو کردیم، می‌کنیم و خواهیم کرد. اما خیلی تنهاییم‌. مهیار از منم تنهاتر، هم‌سفر خوبی براش نیستم متاسفانه و بعضی جاها تنهاش می‌ذارم. 

 

طولانی گفتم و شاید بی‌ربط. شرمنده‌ام. قلبم درد می‌کنه و حال و حوصله خوبی ندارم‌. حتی دوست ندارم بگم بیایید یه کاری کنیم حداقل حرمت روز عاشورا حفظ شه. یه ذره معرفت امام حسین، غیرت حضرت ابالفضل و نجابت حضرت زینب قاطی مراسماتمون بشه. نمی‌خوان اینا رو بگم. هرکس قلبش با دیدن این منظره‌ها به درد اومده باشه خودش پا میشه یه کاری بکنه مگه نه؟ 

 

 

میخک ۳ ۵
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان